دکتر حامد حاجیحیدری
░▒▓ تقدیم
• علوم اجتماعی ایران، نوپاست.
• در این علم نوپا، هم باید به مؤلف مقام ارجمندی داد، و هم به مترجم. و البته، همیشه و همواره مؤلف، ارجمندتر است.
• و صد البته دکتر حسین کچویان، مشغول تألیفند، و از این بابت، ارجمندتر از مترجمین.
• خب؛ افکار ایشان نیز مانند هر دانشمند مؤلف دیگر، مشغول دگرگونی و تحول است، و کتاب «تجددشناسی و غربشناسی؛ حقیقتهای متضاد»، از جمله بهترین نمودها و جمعبندیهای افکار ایشان تا کنون بوده است، هر چند که کتاب در دست تألیف ایشان، متضمن چرخشهایی در این طرز فکر، طی آینده نزدیک خواهد بود.
• کتاب «تجددشناسی و غربشناسی؛ حقیقتهای متضاد»، قبل از آن که مخاطبان ثابت ایشان، شاهد آن چرخش هنوز منتشر نشده باشند، جمعبندی خوبی است از طرز فکری که قویاً و عمیقاً زیر نفوذ افکار میشل فوکو بوده است.
• در گرماگرم نقد علوم انسانی، موضوع نقد علوم انسانی، بهانهای شده است، برای اعلام مواضع معرفتشناختی دکتر حسین کچویان، تا کنون. که البته من امید دارم که تغییر کند.
• دقیقاً از این بابت، نظر همه علاقمندان، را به این کتاب مختصر جلب مینمایم.
░▒▓ طرح کلی کتاب
• محور اصلی بحث دانشیار عالیرتبه، دکتر حسین کچویان، رئیس وقت گروه معظم جامعهشناسی دانشگاه تهران، در کتاب «تجددشناسی و غربشناسی؛ حقیقتهای متضاد»، تفکیک و ممتاز ساختن «غربشناسی» نسبت به «تجددشناسی» است. ”تجددشناسی، ناظر بر بخش عمدهای از تلاشهایی است که برای شناخت غرب، پس از نزدیک به دو قرن آشنایی با آن در ایران، صورت گرفته است. آنچه امروز در ایران، «علوم انسانی» خوانده میشود، در واقع، شکلی از تجددشناسی است و صاحبنظران مختلف این علوم، اعم از فلسفه، تاریخ، سیاست، جامعهشناسی، اقتصاد، انسانشناسی و نظایر آن، دائماً در کار ارائه شناختی از غرب بودهاند“.
• و غربشناسی، از دیدگاه دکتر حسین کچویان، بسیار مهم است. غربشناسی، عنوانی است که به یک جهانبینی مطلوب و بایسته داده شده است. غربشناسی، چیزی بیش از پروژۀ اندیشهای «در کنار» میکروبشناسی، کیهانشناسی، زمینشناسی،... است. غربشناسی، جهانشناسی و جهانبینی بایسته است که البته شرایط تاریخی و نهادی و شخصیتی وقوع تحقق آن فراهم نیست؛ و این، نتیجه چالشبرانگیز و تکاندهنده کتاب است. غربشناسی، مستلزم الزامات و شرایط امکانپذیری است، که موجود نیست.
░▒▓ تجددشناسی/غربشناسی
• کتاب، فاقد صراحب در تعاریف و ارجاعات است. اغلب مفاهیم، و خصوصاً، مفاهیم کلیدی مثل «شرق/غرب»، «تجدد»، «مدرنیته»، «غربشناسی»،... در بدو استفاده یا در هر جای دیگر، تعریف نشده ماندهاند یا مدام و آشکار، مقصود نگارنده از یک معنا به معنای دیگر میلغزد. از این گذشته، تعریف مفاهیم یا سایر مطالب مبهم کتاب، با ایراد ارجاعات مشخص به خارج از متن یا آثار پیشین نگارنده محترم، ایضاح نیافتهاند.
• مرحله اول تجددشناسی (بدون ذکر تاریخ): این دوره، به لحاظ تاریخی، از زمان اولین مواجهههای تمدنی با غرب تجددی، به عنوان یک تمدن متمایز شروع میشود. این دوره، با خصیصه یا هدف غربی شدن یا پیوستن به تجدد، علی رغم عدم درک از ماهیت آن مشخص میشود.
• مرحله دوم تجددشناسی (پس از شهریور 1320): این مرحله، با پیدایی نوعی گرایش منفی به تجدد یا به شکل درستتر، غلبۀ آن در مواجههها با غرب تجددی و هم توجه به وجود مشکل در جذب تجدد، به واسطۀ ویژگی متمایز آن در قیاس با اسلام و تمدن اسلامی مشخص میشود.
• مرحله سوم تجددشناسی (پس از انقلاب اسلامی 1357): این دورۀ اخیر با فاصلهگیری از گرایش بی چون و چرا به مطلوبیت تجدد، ارزیابی و اخذ گزینشی و همچنین، ظهور و غلبۀ رویکردی انتقادی نسبت به آن مشخص میشود. از زمان پیروزی انقلاب اسلامی، تدریجاً سوال از تجدد در صورت «مسأله غرب» یا غربشناسی، به عنوان سؤالی متمایز از مسأله تجدد یا تجددشناسی ظاهر شده و به مرور، به صورت یک جریان و رویکرد غالب درآمده است. با این حال، چندان پیشرفتی در این زمینه حاصل نشده است، و دلیل این عدم توفیق، فقدان درک و فهم متمایز و تفاوت تجددشناسی با غربشناسی است.
• مرحله سوم-تیپ اول: تجددشناسیهای بعد از انقلاب اسلامی که بر اساس تبعیت از منطق مابعدتجددشناسی یا خودشناسی شکل گرفته است. به گمان من، چیزی شبیه آن چیزی که میشود در مساعی کلوپ «ارغنون» ملاحظه کرد.
• مرحله سوم-تیپ دوم: تجددشناسیهای بعد از انقلاب اسلامی که به شکل صریح و سر راستی، از روایت غالب تجدد کلاسیک یا روایت روشنگری در فهم تجدد تبعیت میکنند. به گمان من، این نوع تلقی را میتوان در کلوپ «اطلاعات سیاسی-اقتصادی» و طراحان اقتصادی عصر سازندگی و اصلاحات ملاحظه نمود. البته، مثال خود کتاب، دکتر سید جواد طباطبایی است. در حال حاضر، کلوپ «پرسش»، محل تجمع تمام باقیمانده میراث تجددشناسی است.
• مرحله سوم-تیپ سوم: صاحبنظرانی که منظر و نگاه خود را دینی-اسلامی معرفی میکنند، ولی به لحاظ معرفتشناختی در چهارچوب تیپ اول میگنجند، مانند دکتر عبدالکریم سروش، دکتر مصطفی ملکیان، و دکتر محمد مجتهد شبستری.
• مرحله سوم- تیپ چهارم: معادل همان غربشناسی است که هنوز محقق نشده است. آن نوع تجددشناسی که «غربشناسی» در معنای درست و خاص آن است. این تیپ، هم به لحاظ اجتماعی-تاریخی بر هویت کاملاً سنتی خود در برابر هویت تجددی تأکید کرده، و هم اینکه به لحاظ نظری، از منظر و بر پایۀ سنت دینی به فهم تجدد دست میزنند. که البته هنوز اتفاق نیفتاده است و حتی خود دکتر حسین کچویان، نمونهای از آن نیست.
░▒▓ ولی چرا غربشناسی میسر نیست؟
• این که چرا، غربشناسی میسر نیست، و حتی خود دکتر حسین کچویان هم نمیتواند نمونهای از آن محسوب شود، بازمیگردد به یک موضع معرفتشناختی که معرفت را نه یک اقدام منطقی انسان برای دستیابی به حکمت، بلکه یک اقدام تاریخی و نهادی و مرکب از مقدمات گفتمانی و غیرگفتمانی میداند که باید از پیش به متفکر «داده شود»، تا نتیجتاً، او بتواند درست فکر کند و درست به جهان یا غرب نظاره کند.
• این مقدمات گفتمانی و غیرگفتمانی، در «علاقه» چکیده میشود و «علاقه»، نحو «التفات» متفکر به جهان را مشخص میکند. بر این اساس، «علاقه» زایدالوصف ما برای غربی شدن، برای توسعه یافتن، برای مثل از ما بهتران شدن، نحو اساسی منطق و تحلیل ما در مورد جهان را ساخته است و تا این هست، یک جهانبینی درست تحقق نمییابد. مشکل اصلی نزد تجددشناسان گذشته و حال، این است که «علاقه» و «التفات» آنها برای شناخت غرب، اصلی است که ما فرع آن هستیم. این را میتوان در تک تک حرکات و سکنات روشنفکر ایرانی و حتی عامه مردم و سیاستمداران قبل و بعد از انقلاب دید. مثلاً اگر من و شما در مورد دموکراسی یا توسعه اقتصادی اختلاف داشته باشیم، نحو اصلی استدلال ما در مقابل یکدیگر، معمولاً این است که مثلاً در امریکا و اروپا و ژاپن هم، دموکراسی را اینطور میفمهمند یا توسعه را اینطور برنامهریزی میکنند، پس ما هم باید چنین کنیم. در واقع، غرب اصل است، و ما فرع. این نحو خاص التفات ما به دنیاست که قبلاً در مفهوم «شرقشناسی» ادوارد ودیع سعید توضیح داده شده بود.
• برای تغییر این شرایط، نخست، باید آگاهانه این «علاقه» را در خود ایجاد کنیم تا نوعی از جهاننگری را در خود بپروریم که متکی به «فضا»ی محلی و «سنت»های خودمان باشد.
• همچنین، باید از «مکر» یا «زیرکی» نظریههای غربی پرهیز کنیم. باید، آشکار شود که مدرنیت، به عبث، خود را به عنوان یک تحول عقلانی و اصل عقل جلوه داده است، و سایر جهاننگریها را غیرعقلانی نمود میدهد. این، حاصل توهم فلسفههای روشنگری و فلسفههای تاریخ و نظریههای مدرنیستی جامعهشناسی است. و البته یکی از مهمترین گامهای برای تحقق این هدف، عبور از جامعهشناسی، اعلام مرگ جامعهشناسی، و رسیدن به یک چشمانداز «مابعدجامعهشناختی» است.
• از این گذشته، باید برخی اختلالات تاریخی و ایدئولوژیک و سیاسی در مسیر هویت خودی رفع شود. در واقع، «ما» از اواخر سلسله صفویه، در یک چنبره تاریخی و سیاسی گیر کردهایم که موجب شکلگیری یک «هویت تخیلی و ثانویه» برای «ما» شده است. پس گام نهایی، ضرورت خودشناسی است.
• برای آن که چنین نگاهی تغییر کند، باید مجموعه شرایط نهادی و تاریخی عوض شود. «تجربه وجودی-عقلانی یا تغییر جهان از وجه ذاتی آن حاصل کشف و ظهور خاص آن تحت شرایط تاریخی است». «اتخاذ منظرِ درست، صرفاً وجهی نظری نداشته، بلکه به طور بنیادین، به هویت فرد و پایگاه اجتماعی او در جهان اجتماعی و تعاملات و ارتباطات حاصله از این پایگاه، با کل فضای پیرامون ارتباط مییابد».
• فرجام این نسبیگرایی معرفتی، همان انفعالی است که نهایتاً به فوکو و سروش هم مسلط شد. معرفت به «نهادها»ی قدرت و «علایق» و «محل» و «نوع التفات» و «تاریخ» و «پایگاه اجتماعی» و «تعاملات» و «ارتباطات» و همه آنچه در مفهوم مبهم «فضا» چکیده میشود، به نحوی تقلیل پیدا میکند که دیگر نمیتوان به آن، برای رویارویی با هیچ چیزی اتکاء کرد. البته برای خواننده این سؤال پیش میآید که ذهن استاد چگونه از همه اینها خلاصی یافته است؟...
مآخذ:...