برداشت آزاد از ترجمان؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ ایشیگورو تلاش بسیاری کرده است تا، بعد از بردن جایزهٔ نوبل، به چیزی که خودش «سندرم نوبل» مینامد مبتلا نشود، سندرمی که باعث میشود نوبلیستها دمبهدم حرف بزنند و نسخههای حکیمانه برای بشریت صادر کنند. در رماننویسی هم همین روش صبورانه و موشکافانه را پیش گرفته است. او در گفتوگو با گاردین دربارهٔ رمان جدیدش میگوید رماننویسی مثل مبارزهٔ ساموراییهاست؛ ساعتها دقت و تمرکز، و ناگهان چکاچاک شمشیرها در کسری از ثانیه. ضربهای دقیق و کشنده، و تمام.
***
▬ این مطلب گفتوگویی است با کازوئو ایشیگورو که در تاریخ ۲۰ فوریهٔ ۲۰۲۱ در وبسایت گاردین منتشر شده است: ایشیگورو در اتاق خوابی خالی پناه گرفته است که کتابهای دورهٔ کارشناسی دخترش، نائومی، در طبقات آن به چشم میخورد. میگوید اتاق مطالعهٔ خودش کوچک است و به اندازهٔ دو میزِ کاری جا دارد: یکی میز کامپیوترش و دیگری میز تحریر؛ کسی آنجا نمیرود. با وامگرفتن از صحنهای از فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوس» اثر ژان لوکاره، با خوشرویی تمام، جریان مصاحبه را با بازجویی مقایسه میکند و میگوید این صحنه توضیح میدهد مأموران مخفی چطور آموزش میبینند تا شکنجه را با چندین لایه از قصههای باورپذیر برای زندگی و گذشتهشان تحمل کنند، «تا جایی که دیگر جز صدای فریاد خودشان چیزی در سرشان نشنوند». بااینهمه، نهتنها با شوخطبعی به بازجویی تن میدهد، که ساعتها با همان ملاحظهٔ موشکافانهای که از داستاننویسیاش انتظار میرود به گفتوگو مینشیند.
▬ در مقیاس نوبل و دریافتکنندگان آن، ایشیگورو در ۶۲ سالگی جوانکی بیش نبود. بلوغ زودرس بخشی از اسطورهٔ ایشیگورو است: او در ۲۷ سالگی جوانترین اسم در فهرست گرانتا ۱ از بهترین رماننویسان جوان بریتانیا در سال ۱۹۸۳ بود (به همراه نامهایی چون مارتین ایمیس، ایان مکیوون، جولین بارنز و دیگران) و یک دهه بعد نامش دوباره در این فهرست ظاهر شد. در این فاصله، او برای بازماندهٔ روز برندهٔ جایزهٔ بوکر شد، رمانی که کمپانی مرچنت آیوری اقتباسی تماموکمال از آن را سال ۱۹۹۳ روی پرده برد. در واقع، ادعای او مبنی بر اینکه بیشترِ رمانهای برتر را نویسندگانی در دههٔ ۲۰ و ۳۰ زندگی نگاشتهاند به یکی از افسانههای ادبی تبدیل شده است. ایشیگورو با خنده میگوید «تقصیر مارتین ایمیس است که هرجا میرود این حرف را تکرار میکند، نه من. او شیفتهٔ این ایده شده است». بااینحال، همچنان بر این عقیده است که سالهایِ دههٔ ۳۰ زندگیتان سالهایِ سرنوشتسازی در رماننویسیتان هستند: «کمی از آن قوای فکری را حتماً لازم دارید» (پس خوشا به سعادت نائومی که در ۲۸ سالگی رمان اولش، زمینهٔ مشترک، این ماه به بازار آمد و مایهٔ خرسندی پدرش را فراهم کرد). قدیمها هرگاه کسی حرفی از نوبل میزد، جملهٔ حاضر و آمادهاش این بود که «نویسندگان جایزهٔ نوبلشان را در دههٔ ۶۰ زندگی برای اثری دریافت میکنند که در دههٔ ۳۰ زندگیشان نگاشتهاند. حالا این لابد در مورد من هم صادق است». نویسندهٔ ۶۶ ساله این حرف را با رِندی یادآوری میکند.
▬ او همچنان بزرگترین خالق جهانهایی است که درهای خودشان را به دنیای بیرون بستهاند (خانهٔ ییلاقی، مدرسهٔ شبانهروزی). شخصیتهایش غالباً به نوعی در حصر هستند. توجه وسواسگونهاش به جزئیاتِ روزمره و سبک نوشتار بیهیجانش، که کمابیش از سر خودنمایی است، خارقالعادگی و خیالیبودن داستان را تعدیل و شدت هیجان آن را سرکوب میکنند. و کلارا و خورشید هم از این ماجرا مستثنا نیست.
▬ این داستان که در جای نامعلومی در امریکا و در زمانی نامعلوم در آینده رخ میدهد -حداقل به ظاهر- دربارهٔ رابطهٔ یک «دوست» مصنوعی به نام کلارا و نوجوانی به اسم جوزی است که هم صاحب کلارا، و هم تحت تکفل اوست. رباتها (دوستان مصنوعی) آن قدر زیاد شدهاند که، درست مثل جاروبرقی، در هر خانهای یکی از آنها پیدا میشود. مهندسی ژنوم عادی است و با پیشرفتهای زیستفناورانه چیزی به بازآفرینی انسانهای منحصربهفرد نمانده است. ایشیگورو میگوید «این داستان یکجور خیالبافی عجیب و غریب نیست. هنوز خوابیم و شستمان خبردار نشده است که امروزه، چه چیزهایی شدنی هستند. پیشنهادهای آمازون تازه شروع آن است. در عصر مِهدادهها، شاید به توانمندی بازسازی شخصیت افراد برسیم تا بعد از مرگ هم بتوانند مثل سابق به زندگی ادامه بدهند، و بدانیم در خرید آنلاین بعدی چه سفارشی میدادند، به چه کنسرتی میرفتند و اگر سر میز صبحانه آخرین سرتیتر اخبار را برایشان میخواندید چه اظهار نظری میکردند».
▬ او عمداً رمان اخیر مکیوون، ماشینهایی مثل من، و فرانکیسشتاینِجنت وینترسون را نخوانده است. این رمانها هر دو به هوش مصنوعی میپردازند، اما، از زوایایی دیگر. کلارا یکجور والد رباتی است و «نوعی ترمیناتور که ارادهٔ قدرتمندش را برای مراقبت از جوزی به کار میاندازد»، اما، درعینحال، یک فرزند جانشین بالقوه هم هست: کلارا برنامهریزی میشود که در زمان بیماریِ جوزی جای او را بگیرد. سؤال ایشیگورو این است: «در دورانی که داریم دیدگاهمان دربارهٔ فردیت انسان و یکتایی فرد را تغییر میدهیم، چه بلایی بر سر چیزهایی مثل عشق خواهد آمد؟ یک سؤال دربارهٔ روح آدمی مطرح است -که همیشه زیادی دهنپرکن به نظر میآید؛ آیا ما واقعاً روح داریم یا نه؟».
▬ این کتاب دوباره سراغ بسیاری از ایدههای رمان سال ۲۰۰۵ او، هرگز رهایم نکن، میرود، داستانِ یک نسخهٔ کهنه و درب و داغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین میگیرد، هدیهای است از طرف مادرش وقتیکه حدوداً ۱۶ ساله بود.
▬ سه نوجوانِ شبیهسازیشده که قرار است اندامهایشان برداشت شود و این کار منجر به مرگ قطعی ایشان در اوان سیسالگی خواهد شد. به گفتهٔ نویسنده، «این قصه فقط اغراقی جزئی در وضع بشر است. ما همگی روزی باید مریض شویم و بمیریم». هر دو رمان به این امکان امید بستهاند که عشقِ واقعی توان واپسانداختن یا شکستدادن مرگ را دارد، عشقی که باید به روشیْ آزموده و اثبات شود؛ معاملهای خیالی که در رمان قبلیاش، غول مدفون، در چالش مرد قایقران، برای اکسل و بیاتریس هم آشکار شده است. او با خود میاندیشد: این امید، حتی، برای آنان که باوری به جهان پس از مرگ ندارند، «یکی از آن چیزهایی است که ما را انسان میکند. و لابد احمق. لابد یک مشت یاوهٔ احساساتی است، اما، خیلی در مردم قوی است».
▬ از دوبارهکاریهایش هیچ شرمنده نیست و، با استناد به «دنبالهداربودن» آثار کارگردانان بزرگ (او یک فیلمباز درستوحسابی است)، دوست دارد ادعا کند که هر یک از سه کتاب اولش دراصل بازنویسی کتاب قبل از خودشان بودهاند. میگوید «رماننویسان ادبی نسبت به دوبارهکاری کمی جبهه دارند. به نظر من، این کار کاملاً موجه است: آن قدر تکرارش میکنی تا هر بار به آنچه میخواهی بگویی نزدیک و نزدیکتر شود». میگوید با عوضکردن محل وقوع و ژانر داستان است که تا الان لو نرفته است. «مردم آن قدر سادهاند که فکر میکنند من کار جدیدی پیش گرفتهام». برای او ژانر شبیه سفر است، و حقیقت این است که از پریدن از یک ژانر به ژانر دیگر لذت میبرد: وقتی یتیم بودیم (داستان جنایی)، بازماندهٔ روز (درام تاریخی)، تسلیناپذیر (داستان کافکایی)، هرگز رهایم نکن (علمی-تخیلی دیستوپیایی) و غول مدفون (فانتزی تالکینی). و این بار، همان طور که عنوانِ کلارا و خورشید تلویحاً نشان میدهد، ایشیگورو سراغ چیزی میرود که خودش «سرزمین قصههای کودکانه» نامیده است، اما، احتیاط کنید، چراکه هنوز تا حد زیادی در «سرزمین ایشیگورو» هستیم.
▬ این رمان بر اساس قصهای است که ایشیگورو برای دخترش در کودکی سر هم کرده بود، و قرار بود اولین حملهاش به بازار ادبیات کودک باشد. اینطور تعریف میکند که «یک قصهٔ خیلی شیرین داشتم. فکر کردم خیلی مناسبِ یکی از آن کتابهای مصور دوستداشتی باشد. به نائومی گفتم که نظرش را بدانم. با صورتی خالی از احساس نگاهم کرد و گفت: فکر نکنم بتوانی همچین قصهای را دست بچههای کوچک بدهی. وحشت میکنند». این شد که تصمیم گرفت، به جای بچهها، قصه را برای بزرگترها بنویسد.
▬ میگوید که واکنش مردم به آثارش همیشه او را کمی شگفتزده میکند؛ «واقعاً از نظرات مردمِ ناامید دربارهٔ هرگز رهایم نکن یکه خوردم». کارتپستالی از هرولد پینتر دریافت کرد که رویش به خطی شتابزده، با خودکار مشکیِ نوکنمدیِ مخصوص پینتر، نوشته شده بود «برای من خیلی وحشتناک بود! هرولد» و زیر خیلی را خط کشیده بود. «این قرار بود کتاب امیدبخش من باشد!».
▬ همسرش همیشه اولین خوانندهاش بوده است؛ همان طور که درکتاب کلارا هم پیش آمد، غالباً «تأثیر عظیم و درعینحال ناامیدکنندهای بر کتاب داشته است، درست در مرحلهای که من فکر میکردم نوشتن کتاب را تمام کردهام». در حال حاضر، نائومی را هم در نقش ویراستارش در کنار خود دارد. میگوید همینکه نویسندهای مشهور میشود، دیگر ویراستارها دوست ندارند در اثرش دست ببرند، از ترس اینکه نویسنده قاطی کند و «با عصبانیت زیاد» سراغ ناشری دیگر برود. «پس بسیار شکرگزارم که اعضای نسبتاً سختگیر خانوادهام را دارم که این کار را برای من انجام میدهند». جایزهبردنهایش، که تعدادشان به شکل دیوانهواری زیاد است، «در جهانی موازی، آن بیرون اتفاق میافتد»، حتی، نوبل؛ «وقتی در اتاق مطالعهام نشستهام و با خودم کلنجار میروم که بفهمم چطور باید چیزی را بنویسم، کاری به کار نوبل ندارم. من درک شخصی خودم را دارم از اینکه کِی موفق شدهام و کِی شکست خوردهام».
▬ نوشتنِ هر رمان برای او تقریباً، پنج سال طول میکشد: دورهٔ طولانیِ تحقیق و تفکر برای تجمیع قوا، که بعد از آن پیشنویس اولیه به سرعت حاضر میشود، روندی که او به یک جنگ شمشیر سامورایی تشبیه میکند: «مدتها در سکوت به هم زل میزنید، درحالیکه باد در علفزارها میوزد و ابرها را در آسمان این سو و آن سو میکند. تمام مدت در اندیشهاید و بعد در صدمی از ثانیه رخ میدهد. شمشیرها کشیده میشوند: شترق! شترق! شترق! و یکی از ساموراییها نقش زمین میشود». اینها را در حالی توضیح میدهد که شمشیری خیالی را به سمت صفحه نمایش نشانه رفته است. «باید ذهنتان را متمرکز کنید و بعد همینکه شمشیر را بیرون کشیدید، دیگر انجامش دادهاید: شترق. شکاف باید بینقص باشد». در بچگی، تازه که به انگلیس آمده بود، مسحور فیلمهای ماجراجویانهٔ ارول فلین بود که در آنها، به گفتهٔ ایشیگورو، شمشیربازی اینطور بود که بازیگران «حدود بیست دقیقه در حال صحبت با هم چینگ، چینگ، چینگ، چینگ شمشیر میزدند. احتمالاً، یک روش داستاننویسیِ این شکلی هم هست، که در حین کار مسیر داستان را پیدا میکنی، اما، من رویکردِ ’هیچ کاری نکن، همهچیز در درون تو هست‘ را ترجیح میدهم».
▬ مادر ایشیگورو هم قصهگوی ماهری بود، قصههایی از جنگ میگفت (او در بمباران ناکازاکی بر اثر افتادن کاشی سفالی بام آسیب دیده بود) و صحنههایی از شکسپیر را سر میز شام اجرا میکرد. یک نسخهٔ کهنه و دربوداغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین میگیرد، هدیهای است از طرف مادرش وقتی که حدوداً ۱۶ ساله بود. «چون آن زمان قصد داشتم هیپی بشوم، مادرم چیزی در این مایهها گفت که ’این را نخوانی از دستت رفته -دیوانهاش میشوی‘ و این شد که من خواندمش و از همان ابتدای کار حسابی مجذوبش شدم». هنوز هم که هنوز است، داستایوفسکی یکی از کسانی است که بیشترین تأثیر را بر ایشیگورو گذاشته است. مادرش او را با خیلی از آثار کلاسیک آشنا کرد: «مادرم نقش بسیار مهمی داشت در اینکه پسربچهای را که علاقهای به خواندن نداشت و میخواست مدام آهنگ گوش کند به خواندن این آثار مجاب کند، به این بهانه که شاید از بعضی از این کتابها چیزی گیرش بیاید».
▬ خانواده در سال ۱۹۵۹، وقتیکه ایشیگورو پنج سالش بود، از ژاپن به گلیفورد نقل مکان کرد. پدرش، شیزو، اقیانوسشناسی برجسته بود و با دولت بریتانیا قرارداد تحقیقاتی دوساله داشت. پدر، در توصیف ایشیگورو، ملغمهٔ عجیبی است از هوشمندی علمی و بیخیالی کودکانه نسبت به هرچیزی که جنبهٔ علمی ندارد. نویسنده از این وجههٔ شخصیتی پدر در خلق کلارا استفاده کرده است. بعد از بازنشستگی پدرش، ماشین پیشبینیِ خیزِ امواجِ او سالها در انباریِ ته باغ خاک میخورد، تا اینکه موزهٔ علم لندن، سال ۲۰۱۶، درخواست کرد آن را در مجموعهٔ گالری جدید ریاضیات قرار دهد. «این ماجرا، در کنار ثبتشدن اسم نائومی در فهرست نویسندههای تازه، هر دو، لحظات بسیار افتخارآمیزی برای من بودند».
▬ والدینش اولین ماشین تحریر قابلحمل را در ۱۶ سالگی برایش خریدند، اما، او «تصمیم قطعی داشت که تا ۲۰ سالگی ستارهٔ راک شود». به طور خاص، قصد داشت درست مثل قهرمان بزرگش، باب دیلن، خواننده-ترانهسرا شود و در اتاق خوابش بیش از صد ترانه بنویسد. او هنوز هم در همکاری با استیسی کنت، خوانندهٔ جاز امریکایی، ترانهسرایی میکند و تا امروز بالغ بر نُه گیتار دارد (سال ۲۰۰۳، مدرک افتخاری دانشگاه سنت اندروز را فقط به این خاطر پذیرفت که فرصتی بود تا با قهرمانش، باب دیلن که به او هم یک مدرک افتخاری اعطا شده بود، ملاقات کند. «پشت صحنه، در اتاقی ردا به تن میکنم درحالیکه ایستادهام کنار باب دیلن!»، اما، دیلن موضوع را به سال بعد موکول کرد. «خیلی خوشحال شدم که مدرک را در کنار بتی بوتروید دریافت کردم!»). وقتی، یک سال قبل از ایشیگورو، دیلن جایزهٔ نوبل ادبیات را دریافت کرد، در میانهٔ غرولندهای جامعهٔ ادبی، ایشیگورو بسیار خوشحال بود. میگوید «دیلن به حق باید آن جایزه را دریافت میکرد. به نظر من افرادی مثل دیلن، لئونارد کوهن و جونی میچل، در عین اجرای هنریشان، به معنایی، هنرمندانی ادیب نیز هستند و خوب است که جایزهٔ نوبل این موضوع را به رسمیت میشناسد».
▬ پایانبندیِ سخنرانی نوبلش با عنوان «عصرانهٔ قرنبیستمی من و اکتشافات کوچک دیگر» نیز درخواستی برای پایان این نوع جداسازیهای هنری و افزایش تنوع ادبی به طور عام است. برای شفافشدن موضوع میگوید «پرداختن صرف به مسألهٔ قومیتها کافی نیست اگر قرار است که این هم شکلی از آن لطیفهای باشد که میگوید درهای بیبیسی به روی همه از هر مذهب و نژاد و گرایش جنسیای باز است، مادامیکه تحصیلکردهٔ آکسفورد و کمبریج باشند». در مصاحبهای تلویزیونی در سال ۲۰۱۶ او را «نمادی ادبی برای بریتانیای چندفرهنگی» معرفی کردند. او، در این جایگاه، همیشه سخت در تلاش است که تأکید کند به گفتوگو پیرامون تجربهٔ استعمار بریتانیا، آنطور که در رمانهای سلمان رشدی یا وی. اس نایپل به تصویر کشیده شده است، چندان احساس تعلق نمیکند. «من فقط کسی هستم که از قضا قیافهاش کمی متفاوت است، پس، با این دستهٔ دیگر از نویسندگان بُرم میزنند، اما، این دستهبندی خیلی سنجیده نیست. از نقطهنظر کتابداری، من را صرفاً به خاطر جنس جلدم در آن قفسه گذاشتهاند». او خواهان مشاهدهٔ تنوع بیشتری است، هم از لحاظ قومیتی، و هم از لحاظ طبقهٔ اجتماعی. خاطرنشان میکند که در میان همعصران ادبیاش وصلهٔ ناجور است، چراکه در یک دبستان دولتی درس خوانده است و از یکی از دانشگاههایی که آن زمان تازهتأسیس بودند فارغالتحصیل شده است.
▬ ایشیگورو استادِ گفتنِ «نه»های مؤدبانه به خبرنگاران است و مراقب است در تلهٔ «سندرم نوبل» و اظهارفضلکردن به جهان بشریت نیفتد. خودش را یک «نویسندهٔ خسته، از نسلی خسته از روشنفکری» توصیف میکند. دخترش او و همدورههای آزاداندیشش را به بیخیالی دربارهٔ بحران گرمایش جهانی متهم میکند. میگوید «اتهامم را میپذیرم. همیشه به او گفتهام که مشکل تا حدی ناشی از کمتوانی ماست؛ آدمهای همسنوسال من زمان خیلی زیادی را صرف نگرانی دربارهٔ شرایط بعد از جنگ، کشمکش بین کمونیسم و سرمایهداری، تمامیتخواهی، نژادپرستی و برابری حقوق زنان کردهایم. خستهتر از آن هستیم که سراغ این یکی هم برویم». کلارا و خورشید اولین رمانی است که اشارهای به این بحران میکند، هرچند او اعتراف میکند که چهارچوب کودکانهٔ داستان به او اجازه داده است که از درگیرشدن عمیقتر با این موضوع بپرهیزد.
▬ اولینبار است که برای آینده ترس دارد، نهفقط به خاطر عواقب گرمایش جهانی، بلکه به دلیل دیگر موضوعاتی که در کلارا مطرح کرده است: هوش مصنوعی، مهندسی ژنوم، مِهداده و پیامدهای آنها برای برابری و دمکراسی. میگوید «ببخشید که در این باره غرغر کردهام. حتی، ذات خودِ سرمایهداری هم در حال تغییر طراحیاش است. نگرانم که دیگر کنترلی بر این مسائل نداشته باشیم».
▬ بااینحال امیدوار است که کلارا و خورشید را به عنوان رمانی «شاد و امیدبخش» بخوانند، اما، به رسم ایشیگورو، دلگرمی به دستآوردنی است نه دادنی. «با نشاندادنِ دنیایی بسیار دشوار است که میتوانید روشنایی را نشان دهید، و شادی را نمایان کنید».
مأخذ:ترجمان
هو العلیم