فیلوجامعه‌شناسی

شش گام برای جمع‌بندی یکپارچه از کارل مارکس

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از لِشِک کولاکوفسکی؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


• کارل مارکس، از سال ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۶، نظمی از افکار را سازمان‌دهی کرد که مابقی عمر، آن را بسط داد. این، به معنای رد آن تفسیرهایی از زندگی مارکس است که آن را به دو دوره تخیلی/علمی تقسیم می‌کنند.
• در واقع، از سال ۱۸۴۳ به بعد، اندیشه‌های خود را با سازگاری کامل تکامل بخشید. همه آثار بعدی او را می‌توان تبیین و تداوم مجموعه افکاری دانست که در «ایدئولوژی آلمانی» شکل گرفته بود.
• نظم این نظام فکری پیوسته را می‌توان در شش گم تشریح کرد:

۱. نقطه عزیمت مارکس مسأله‌ای است فرجام شناختی که از هگل به جا مانده بود. چگونه می‌توان انسان را با خود و با جهان آشتی داد؟ به گفته هگل، این آشتی، زمانی تحقق می‌یابد که ذهن پس از گذشتن از کشاکش تاریخ سرانجام جهان را هم چون برون تراوی خویش بازشناسد؛ جهان را به عنوان حقیقت خود جذب و تأیید می‌کند؛ آن را از سرشت عینی‌اش می‌زداید و هر آنچه را که در آن در اصل بالقوه است فعلیت می‌بخشد. مارکس به پیروی از فوئرباخ «واقعیت این جهانی» انسان را در کانون تصویر خود می‌نهد؛ و آن را در تقابل با روح مطلق هگل می‌گذارد که از طریق افراد تجربی یا از راه به کار گرفتن این افراد به عنوان افزار تکامل می‌یابد. «برای انسان، ریشه خود انسان است». واقعیت اساسی هموست؛ ریشه در خود دارد و خود توجیه خویش است.
۲. مارکس نیز مانند هگل در انتظار آشتی نهایی انسان با جهان و خود و دیگران است. در این زمینه نیز او به پیروی از فوئرباخ، بر خلاف هگل، این آشتی را به عنوان شناسایی هستی به عنوان فرآورده خودشناسی نمی‌بیند، بلکه آن را در شناخت ریشه‌های ناسوتی ازخودبیگانگی انسان و نیز در فرآیند بر گذشتن از این حالت سراغ می‌گیرد. او با انکار «اصل نقادانه» هگلی‌های جوان، نمی‌پذیرد که نبردی ابدی میان خودشناسی منفی و مقاومت جهانی بی اعتنا در کار است، بلکه حالتی را تصور می‌کند که در آن، ازخودبیگانگی زایل شده و انسان در جهانی که آفریده خود اوست، خود را تصدیق می‌کند. از سوی دیگر، با این نظر فوئرباخ مخالف است که گویا ازخودبیگانگی نتیجه آگاهی اسطوره سازی است که خداوند را عصاره ارزش‌های انسانی می‌داند. به جای آن، او نفس این آگاهی را فرآورده کار ازخودبیگانه می‌شمرد.
۳. کار ازخودبیگانه پیامد تقسیم کار است؛ تقسیم کار خود نتیجه پیشرفت فنی است و لاجرم یکی از جنبه‌های اجتناب‌ناپذیر تاریخ به شمار می‌آید، مارکس، برخلاف نظر فوئرباخ، و به موافقت با هگل، ازخودبیگانگی را صرفاً چیزی ویران‌گر و غیرانسانی نمی‌داند، بلکه آن را شرط تکامل همه جانبه آینده بشریت می‌شمرد. اما با این نظر هگل مخالف است که گویا تاریخ تاکنون مدارج فتحی تدریجی آزادی بوده است؛ به گمان مارکس، تاریخ فرایند تحقیر انسان‌ها بوده و حضیض آن در حالت پختگی جامعه سرمایه داری فرا رسیده است. اما برای رهایی آینده انسان، تحمل نهایت ستم و تحقیر و انسانیت زدایی لازم است؛ زیرا ما سودای بازیافتن بهشتی و گم گشته را در سر نداریم، بلکه می‌خواهیم انسانیت را از نو بدست آوریم.
۴. ازخودبیگانگی یعنی بندگی انسان در دست فراورده‌های خود او که صورت چیزهای مستقل را به خود گرفته‌اند. سرشت کالایی فراورده‌ها و بیان آن به شکل پول این تأثیر را دارد که فرایند اجتماعی مبادله را عواملی نظم می‌دهند که فارغ از اراده انسان و هم چون قوانین طبیعی عمل می‌کنند. ازخودبیگانگی به مالکیت خصوصی و نهادهای سیاسی می‌انجامد. دولت برای جبران فقدان اجتماع واقعی در جامعه مدنی، اجتماعی دروغین می‌آفریند؛ در این اجتماع روابط انسانی سرانجام به صورت برخورد خودخواهی‌ها در می‌آید. بندگی جمع در دست فراورده‌های خودش با انزوای متقابل افراد ملازمه دارد.
۵. بدین سان، ازخودبیگانگی را نمی‌توان با اندیشیدن برطرف کرد، بلکه باید علل را از میان برداشت. انسان موجودی عملی است و اندیشه‌هایش وجه آگاهانه زندگی عملی او هستند؛ گو اینکه آگاهی کاذب این واقعیت را می‌پوشاند. اندیشه تابع نیازهای عملی اوست؛ و تصویر جهان در ذهن آدمی را صفات ذاتی شیء تنظیم نمی‌کند بلکه وظایف عملی جاری این کار را انجام می‌دهد. هنگامی که این نکته را دریابیم، آن گاه بیهودگی پرسش‌هایی را می‌فهمیم که پدیدار شدن‌شان خود معلول این واقعیت است که فلاسفه شرایط پیدایش آن‌ها را درک نمی‌کنند؛ یعنی واقعیت جدا افتادن کنش عقلی از کنش عملی را نمی‌فهمند. ما منکر اعتبار آن دسته از مسائل ماوراءالطبیعی و شناخت‌شناسی هستیم که زاییده نوید کاذب رسیدن به واقعیت مطلقی ورای افق عمل انسان‌ها است.
۶. فایق آمدن بر ازخودبیگانگی، نام دیگر کمونیسم است: تغییر کامل وجود انسانی است؛ بازیافت جوهر نوعی انسان است. کمونیسم، تقسیم زندگی به عرصه‌های خصوصی و عمومی را پایان می‌بخشد؛ تفاوت میان دولت و جامعه مدنی را از میان برمی دارد؛ ضرورت نهادهای سیاسی و قدرت سیاسی و حکومت، مالکیت خصوصی و ریشه آن‌ها را در تقسیم کار حذف می‌کند؛ ریشه نظام طبقاتی و استثمار را بر می‌کند؛ شکافی را که در طبیعت آدمی پدید آمده و نیز تحول یک سویه و نارسای فرد را درمان می‌کند. برخلاف رأی هگل، تمایز میان دولت و جامعه مدنی ابدی نیست. برخلاف نظرات لیبرالی روزگار روشن‌گری، سازگاری اجتماعی را نمی‌توان از طریق اصلاحاتی قانونی انجام داد که خودخواهی هر فرد را با نفع جمع آشتی دهد؛ برای نیل به این سازگاری، باید علل تخاصم را از میان برداشت. فرد جامعه را به درون خود جذب خواهد کرد؛ به اعتبار فرایند ازخودبیگانگی زدایی بشریت را به عنوان سرشت درونی شده خویش خواهد شناخت. همبستگی ارادی – نه زور و تنظیم حقوقی منافع ضامن سازگاری دل‌پذیر روابط انسانی خواهد بود. آن گاه نوع (ر.ک. به فیخته) می‌تواند در فرد محقق گردد. کمونیسم قدرتی را که روابط شیء شده بر انسان‌ها تحمیل کرده‌اند واژگون می‌کند؛ فرد را بر فراورده‌های خویش حاکم می‌گرداند.
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.