ژان ژاک روسو در «گفتار درباره علمها و هنرها»؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
• منظرهی زیبا و شکوهمندی است، مشاهدهی انسان، که چگونه با تلاشهای خود به نوعی از هیچ، پدیدار میشود. در پرتو خرد خویش، آن تیرگی را که طبیعت، او را در آن پیچیده است، میزداید. از خود فراتر میرود. به مدد ذهنش در اقالیم آسمان اوج میگیرد. همانند خورشید با گامهای غولآسا گسترهی پهناور عالم را در مینوردد. و از همه عظیمتر و دشوارتر، به درون خود باز میگردد تا انسان را مطالعه کند و طبیعت او را، وظایف او را، و غایت او را باز شناسد. همهی این شگفتیها فقط چند نسل است که احیا شده است.
• اروپا به بربریت اعصار نخستین بازگشته بود. همچنین چند قرن پیش بود که مردمان این بخش از جهان، آنان که امروزه از چنین زندگی منوّری برخوردارند، در وضعی بدتر از جهالت میزیستند. بعضی یاوههای وصفناپذیر علمی، حتی قابل تحقیرتر از جهالت، نام معرفت را غصب کرده و مانعی تقریباً غلبهناپذیر بر سر راه احیای آن ایجاد کرده بودند. انقلاب لازم بود تا انسانها را به عقل سلیم برگرداند؛ این انقلاب، سرانجام از غیر منتظرهترین جانب فرا رسید. مسلمانِ ابله، آفت همیشگی ادب، سبب شد آنها از نو در ما متولد شوند. سقوط تاج و تخت قسطنطنیه، بقایای یونان قدیم را به ایتالیا آورد. فرانسه به نوبهی خود از این غنایم گرانبها ثروتمند شد. دیری نگذشت که علوم، به دنبال ادبیات از راه رسیدند. هنر نوشتن، با هنر اندیشیدن پیوند یافت؛ زنجیرهای از حوادث که چه بسا عجیب جلوه کند، اما شاید فقط زیاده از حد طبیعی است. ...
• ذهن، همانند بدن، نیازهایی دارد. نیازهای بدن، شالودههای جامعهاند. نیازهای ذهن، جامعه را خوشایند میکنند. در حالی که حکومت و قوانین، مراقب امنیت و رفاه انسانهای انجمن کردهاند، علوم، ادبیات و هنرها، با خودکامگی کمتر و شاید با اقتدار بیشتر، حلقههای گل بر زنجیرهای امنیتی که بر انسانها سنگینی میکنند، میگسترانند. آن حس اصیل آزادی را که گویی به خاطر آن زاده شدهاند در آنان خاموش میکنند. وادارشان میکنند تا بردگی خویش را دوست بدارند، و از آنها چیزی میسازند که مردمان متمدن نامیده میشوند. نیاز، تاج و تختها را برافراشته است. علوم و هنرها، آنها را استوار کردهاند. ای قدرتهای زمینی، استعدادها را دوست بدارید و از پروردندگان آنها حمایت کنید! ای مردمان متمدن، آنها را پرورش دهید! ای بردگانِ خوشبخت، شما این ذائقهی لطیف و پالوده را که به آن افتخار میکنید، آن لطافت شخصیت و آن نزاکت و آداب دانی را که مراوده میان شما را چنین صمیمانه و آسان میکند، در یک کلام، نمودهای همهی فضایل، بیبهرهمندی از آنها را، به آنها مدیونید. به وسیلهی اینگونه مدنیت، هر که، هر چه کمتر خودنمایی کند، مقبولتر است. آتن و روم، زمانی، در روزهای عظمت و شکوهشان که بسیار مورد ستایش بودند، متمایز شدند. بدون شک، به وسیلهی همان مدنیت است که قرن ما و ملت ما از همهی زمانها و از همه مردمان پیشی خواهد گرفت. لحنی فلسفی بدون فضلفروشی، بر رفتارهایی طبیعی اما دلسوزانه، که همان قدرت از خاصی گویش آلمانی قدیم به دور است که از ادا و اطوار ایتالیایی، اینها ثمرات ذوقی هستند که بر اثر آموزش، اکتساب، و در مراودهی اجتماعی، کامل شده است.
• اگر ظواهر، همیشه تصویر تمایلات قلبی بود، اگر نجابت، فضیلت بود، اگر دستورات ما به عنوان قواعد راهنمای ما به کار میرفت، اگر فلسفهی حقیقی از عنوان فیلسوف جدایی ناپذیر بود، زندگی میان ما چقدر شیرین بود! اما این همه صفت بسیار به ندرت همراه با هم یافت میشوند، و فضلت ندرتاً با چنین شکوه عظیمی پیش میرود. زیورهای گران قیمت بر مردی ثروتمند دلالت میکند، و آراستگی بر مردی صاحب ذوق. انسان تندرست و نیرومند، با نشانههای دیگری شناخته میشود. در جامعهی پشمینهی کارگر مزرعه و نه در زیر جامهی زربفت درباریان است که نیرو و قدرت جسم یافت میشود. نیز، زیور به همین اندازه، با فضیلت که نیرو و قوت جان است، بیگانه است. مرد نیک، ورزشکاری است که از برهنه رقابت کردن لذت میبرد. او همهی آن زیورهای سخیفی را که مزاحم استفاده از نیروهایش خواهد بود، و اغلب آنها جز برای پنهان داشتن نقصی ابداع نشدهاند، خوار می شمرد.
• پیش از آن که هنر رفتار ما را شکل دهد، و به عواطف ما سخن گفتن با زبانی تصنعی و متظاهرانه را بیاموزد، عادات ما خام، ولی طبیعی بودند. تفاوت در رفتار ما، در نخستین نگاه، بیانگر تفاوت در شخصیت بود. طبیعت انسان، در اصل نیکوتر نبود، اما انسانها، امنیت خود را در سهولت راهیابی متقابل به یکدیگر میدیدند، و این امتیاز که ما دیگر قدرش را احساس نمیکنیم، آنها را از رذایل بسیار محافظت میکرد.
• به نظر میرسد همهی ارواح، در قالبی واحد ریخته شدهاند. نزاکت، بیوقفه الزاماتش را دیکته میکند، و آدابدانی، فرمان میدهد. مردم بیوقفه از امور رایج متعارف، و نه از نبوغ خویش، پیروی میکنند. دیگر جرأت ندارند، همان بنمایند که هستند. و در این اجبار مدام، انسانها، تشکیل دهنده گلهای که جامعه نامیده میشود، اگر در شرایط یکسانی قرار گیرند، همگی عمل واحدی انجام میدهند، مگر این که انگیزههای قویتری مانع آنها شود. پس، هرگز نمیتوانیم بدانیم با چه کسی سر و کار داریم؛ بنابراین، برای شناخت دوست، باید منتظر تنگناها بمانیم، یعنی منتظر وقتی که دیگر خیلی دیر است. زیرا برای همین شرایط است که شناختن او اساسی است.
• چه انبوهی از رذایل که ملتزم این بیاعتمادی نیستند! دیگر اثری از دوستیهای صادقانه، احترامهای واقعی و اعتمادهای مستحکم نیست. سوءظنها، بدگمانیها، ترسها، سردیها، احتیاطها، نفرتها و خیانت بیوقفه، خود را زیر این نقاب متحدالشکل ادب، زیر این مدنیت مورد ستایش، که ما آنها را مدیون روشنگری قرن خویشیم، پنهان میکنند. هیچ کس از شایستگیهای خود ستایش نمیکند، بلکه شایستگیهای دیگران را خوار میشمرد. هیچ کس با درشتی به دشمن خود ناسزا نمیگوید، بلکه با مهارت به او افترا میزند. زمینههای ملی فرو مینشینند، و عشق به میهن نیز خاموش میشود. شکاکیت خطرناکی، جانشین جهل مورد تحقیر میشود. بعضی زیاده رویها ممنوع، و بعضی رذایل تقبیح میشوند، اما بقیه با نام فضیلت بزک میگردند. یا باید آنها را داشت، یا به آن تظاهر کرد. بگذارید هرکس که میخواهد، از متانت خردمندان زمانه ستایش کند، ولی من، در آن فقط تلطیف زیاده روی را مشاهده میکنم که همان قدر شایستهی ستایش است که سادگی تصنعی آنها.
• این است لطافتی که خلق و خوی ما کسب کرده است. بدین گونه است که ما به مردمان آراسته تبدیل شدهایم. بر عهدهی ادبیات، علوم و هنرهاست تا سهم خود را در چنین دستاورد نجاتبخشی مطالبه کنند. من، فقط اندیشه کوچکی را اضافه میکنم، و آن این است که اگر مردی ساکن سرزمینی دور دست که در صدد است تصویری از خلق و خوی اروپایی بر پایهی وضعیت علوم در بین ما، کمال هنرهای ما، دلپذیری نمایشهای ما، ادب حرکات ما، نرمی سکنات ما، تظاهر دائمی ما به حسن نیت، و این رقابت سرسام آور آدمیان از هر سن و طبقه که گویی از سپیدهی سحر تا غروب خورشید، با شتاب، در پی خدمت به یکدیگرند، به دست آورد، به عقیدهی من، خلق و خوی ما را دقیقاً خلاف آنچه هست خواهد پنداشت.
• هر جا معلولی نباشد، علتی را نیز نمیتوان جست؛ اما در این جا، معلول، مسلم است، یعنی تباهی واقعی. و ارواح، به همان اندازه که علوم ما و هنرهای ما، به سوی کمال پیش رفتهاند، فاسد شدهاند. خواهند گفت که این مصیبت، مخصوص عصر ماست؟ خیر آقایان؛ شرور حاصل از کنجکاوی بیهودهی ما، به قدمت عالمند. جزر و مد روزمرهی آبهای اقیانوس، آن قدر که سرنوشت خلقیات و درستکاری ما تابع پیشرفت علوم و هنرهاست، تابع حرکت اختری که شب هنگام بر ما پرتو میافشاند نیست. دیدهایم که هر چه انوار علوم و هنرها در افق ما بیشتر طلوع کند، فضیلت، بیشتر میگریزد، و همین پدیده در همهی اعصار و در همهی زمانها مشاهده میشود.
• مصر، این نخستین مدرسهی عالم، این اقلیم حاصلخیز، زیر آسمانی فلزی، این سرزمین مشهور را که سسوستریس، زمانی برای تسخیر جهان از آن به راه افتاد، بنگرید. مصر به مادر فلسفه و هنرهای زیبا تبدیل شد، و دیری نپاید که به دست کمبوجیه، سپس به دست یونانیان، رومیها، عربها و سرانجام ترکها فتح شد.
• به یونان بنگرید که زمانی سرشار بود از قهرمانانی که دو بار بر آسیا، یک بار در تروی، و یک بار در سرزمین خودشان، غلبه کردند. اما با پیشرفت هنرها، از هم گسیختگی اخلاقیات و یوغ مقدونیان پی در پی فرا رسید؛ یونان همیشه دانشمند، همیشه شهوتران و همیشه برده، دیگر در انقلاباتاش، چیزی جز تعویض اربابان را تجربه نکرد. همهی فصاحت دموستنس هرگز نتوانست جسمی را که تجمل و هنرها درماندهاش کرده بود احیا کند.
• در زمان اِنیوسها و ترانسها بود که روم، که به دست چوپانی تأسیس شد، و با کار زحمتکشان، نامور گردید، رو به انحطاط نهاد. اما پس از اویدها، کاتولها، مارسیالها و خیل عظیم نویسندگان وقیحی که حتی نام بردن از آنها شرم را برمیانگیزد، روم که پیش از آن، معبد فضیلت بود، تماشاخانهی جنایت، ننگ ملتها و بازیچهی بربرها شد. این پایتخت جهان، سرانجام به زیر همان یوغی در آمد که خود برگردهی خلقهای بیشمار نهاده بود، و روز سقوطش، روز قبل از روزی بود که به یکی از شهروندانش لقب داورِ ذوق عطا کرده بودند.
• چه بگویم از آن مادرشهر امپراتوری شرقی که به برکت موقعیتش، به نظر میرسید باید پایتخت کل جهان باشد. آن پناهگاه علوم و هنرهایی که از بقیهی اروپا، چه بسا بیشتر بر اثر حکمت تا بر اثر بربریت، بدان تبعید میشدند؟ شرمآورترین عیاشیها و فسادها، سیاهترین خیانتها، قتلها و مسموم کردنها، رقابت هولناکترین جنایتها، این است آنچه تار و پود تاریخ قسطنطنیه را میسازد؛ این است آن سرچشمهی نابی که انوار روشنگری که قرن ما بدان مباهات میکند، از آن بر ما تابیده است.
• اما چرا در اعصار دور، دلایل حقیقتی را جست و جو کنیم که در مقابل چشم خود، شواهدی از آن داریم؟ در آسیا، سرزمین پهناوری وجود دارد که در آن ادیبان برجسته به عالیترین مقامات دولتی میرسند. اگر علوم، اخلاقیات را تلطیف و پالوده میکرد، اگر به انسانها میآموخت که خونشان را در راه میهن بریزند، اگر شهامت را برمی انگیخت، مردم چین، باید خردمند، آزاد و شکست ناپذیر بودند. اما چون هیچ رذیلتی نیست که بر آنها حاکم نباشد، و هیچ جنایتی نیست که با آن آشنا نباشند، اگر نه روشنبینی وزیران، نه به اصطلاح، حکمت قوانین، و نه کثرت ساکنان این امپراتوری پهناور، نتوانست آن را از یوغ تاتارها مصون بدارد. این همه دانشمند، چه سودی برای آن داشت؟ چه ثمری از انبوه افتخارات آنها حاصل میشد؟ آیا پر از بردگان و بدکاران نبود؟
• در مقابل این تصاویر، تصویر خلقیات شمار اندکی از مردمانی را قرار دهیم که مصون از این مسمومیت [ناشی از] شناختهای بیهوده، به لطف فضایلشان، سعادت خویش و الگویی برای سایر ملل را تحقق بخشیدند. پارسیانِ نخستین، چنین بودند؛ ملتی یکتا که مردمان، نزد آنان، فضیلت میآموختند، آن گونه که نزد ما دانش را فرا میگیرند. ملتی که آسیا را با آن سهولت مطیع ساخت. و یگانه ملتی بود که این افتخار را یافت، که تاریخ نهادهایش به داستانی فلسفی تبدیل شود. چنین بودند سکاها که آن جنایات و سفاکیهای خلقی دانش آموخته، ثروتمند و شهوتران، در توصیف سادگی، معصومیت و فضایل آنها تسلا مییافت. و چنین بوده است خود روم، در زمان فقر و نادانیاش، و سرانجام، آن ملت دهاتی [شمال اروپا] که تا زمان ما خود را چنین نمایانده است؛ ملتی ممدوح برای شجاعتش که غَدَر زمانه قادر به غلبه بر آن نبود، و برای ایمانش که سرمشق، قدرت فاسد کردنش را نداشت.
• از سر بلاهت نیست که اینان، ممارست در امور دیگری را بر ورزشهای روحی ترجیح دادهاند. آنان غافل نبودند که در سرزمینهای دیگر، انسانهای کاهل، عمر را در مناقشه بر سر خیر اعلی، بر سر فضیلت، یا رذیلت تلف میکردند، و احتجاج کنندگان مغرور، با ستایش وافر از خویش، سایر انسانها را فیالجمله با نام تحقیرآمیزِ بربر میخواندند؛ اما آنها خلق و خوی اینان را در نظر گرفته و آموختهاند که تعلیمشان را خوار بشمارند.
• آیا میتوانم فراموش کنم که در قلب یونان بود که شهری سر برافراشت که همان قدر که برای جهل سعادتمندانهاش مشهور بود، برای خردمندانه بودن قوانینش نیز نامور گشته بود؟ این جمهوریِ خدایان و نه جمهوری انسانها بود، که فضایلشان، این گونه برتر از بشر جلوه میکرد. ای اسپارت! ای اسباب خجلت جاودانِ تعالیم بیهوده! در حالی که رذایل، تحت هدایت هنرهای زیبا دسته جمعی به آتن وارد میشدند، در حالی که در آنجا، خودکامهای با چنان دقتی آثار سلطان شاعران را گرد میآورد، تو هنرها و هنرمندان، دانش و دانشمندان را از دیوارهایت راندی!
• رویدادها بر این تفاوت شهادت دادند. آتن، به اقامتگاه نزاکت و حسن ذوق، به کشور خطیبان و فیلسوفان تبدیل شد. شکوه ابنیه، با جلال سخن، برابری میکرد: در همه سو، مرمرها و پارچههایی به چشم میخورد که با دستان ماهرترین استادان جان گرفته بود. از آتن است که این آثار شگفت انگیز، که در همه اعصار منحط، همچون الگو به کار میروند، نشأت گرفته است. تصویر اسپارت، درخشش کمتری دارد. مردمان دیگر میگفتند در آنجا انسانها با فضیلت متولد میشوند: حتی هوای آن سرزمین گویی فضیلت القا میکند. از ساکنان آن جز خاطرهی اعمال قهرمانانهشان برای ما چیزی باقی نمانده است. چنین یادگارهایی آیا از مرمرهای عجیبی که آتن برای ما باقی گذاشته است کم ارزشترند.
• راست است که معدودی از خردمندان در مقابل آن سیلاب فراگیر پایداری کردند و خود را در سکونتگاه الهگان هنر، از رذایل دور نگاه داشتند. اما به داوری نخستین و بینواترین آنها، دربارهی دانشمندان و هنرمندان زمانش گوش فرا دهید: او میگوید «من شاعران را آزمودهام و آنها را کسانی میدانم که قریحهشان بر آنها و بر کسان دیگری که مدعی خردمندیاند یا خردمند دانسته میشوند (اما اصلاً چنین نیستند)، تأثیر میگذارد».
• سقراط ادامه میدهد: «از شاعران به سراغ هنرمندان رفتم. هیچکس کمتر از من، دربارهی هنر نمیدانست؛ هیچ کس بیش از من مطمئن نبود که هنرمندان از نوعی رازهای بغایت ظریف برخوردارند. با این حال، متوجه شدم که وضع آنها بهتر از شاعران نیست، و هر دو، از پیشداوری واحدی رنج میبرند. چون ماهرترین آنها در حرفهی خود برتری مییابند، خود را خردمندترین مردم میپندارند. این خودبینی، به دیدهی من، دانش آنها را به کلی تباه کرده است. به گونهای که وقتی خودم را به جای پیشگو گذاشتم، و از خود پرسیدم بیشتر دوست دارم چه باشم، آن چه خودم هستم یا آن چه آنها هستند، چیزی را بدانم که آنها آموختهاند، یا بدانم که هیچ نمیدانم، به خودم و به خدا پاسخ دادم: میخواهم همان که هستم باقی بمانم
• هیچ کدام از ما، نه سوفیستها، نه شاعران، نه خطیبان، نه هنرمندان، نه من، نمیدانیم امر حقیقی و امر خوب و امر زیبا چیست. اما میان ما این فرق هست که گر چه این آدمها هیچ چیز نمیدانند، همگی تصور میکنند که چیزی میدانند؛ در حالی که من اگر چیزی نمیدانم، لااقل، درباره آن شکی ندارم. به گونهای که همۀ آن برتری در خرد که پیشگو به ما عطا کرده است، در این خلاصه میشود که به خوبی متقاعد شدهام که نسبت به چیزی که نمیدانم، جاهلم.
مآخذ:...
هو العلیم