برداشت از برایان فی
تقریر برایان فی از صورت مسأله نسبیتگرایی كه واقعیت را از دیدگاهی به دیدگاهی دیگر، از یك بازی زبانی به بازی زبانی دیگر و از زمان و شرایطی به زمان و شرایطی دیگر نسبی میداند، چنین است:
«ما همه سخنانی از این قبیل گفتهایم یا شنیدهایم كه: ”نمیتوانی بدانی چه جور بود؛ آنجا نبودی“.…این تز شامل این ادعاست كه برای فهم شخص یا گروهی دیگر آدم باید همان شخص (یا شبیه همان شخص) یا همان عضو گروه باشد. این تز نمونهای از موضع فلسفی عامتری است كه ”من“محوری خوانده میشود. ”من“محوری در واقع این نظریه است كه كسی بر هیچ چیز آگاه نیست، مگر تجربهها، حالات، و اعمال خودش. اگر ”كس“ را در معنای تنگ و محدود یك شخص واحد در نظر بگیریم، آنگاه تز ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ تبدیل به این ادعا میشود كه فقط خود آدم میتواند خودش را بشناسد. اگر ”كس“ را در معنای وسیعتر همۀ افراد یك گروه خاص در نظر بگیریم، آنگاه تز ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ تبدیل به این تأكید میشود كه فقط افراد گروهی خاص میتوانند اعضای آن گروه را درك كنند.…اگر این تز صادق و درست باشد، پژوهش علمی در مورد انسان را از بیخ و بن ویران میكند و بدین ترتیب لفظ ”علوم اجتماعی“ لفظی خواهد شد ناساز كه در دل خود تناقضی دارد. این امر دلیلی دوگانه دارد؛ نخست، علم نیازمند آن است كه همۀ پدیدهها در اصل و اساس برای وارسی و تحلیل در دسترس همۀ پژوهشگران باشند؛ اما اگر فقط كسانی كه شبیه هم هستند بتوانند همدیگر را درك كنند، آنگاه سدی در برابر پژوهشگرانی قد علم خواهد كرد كه شبیه افراد مورد پژوهش نیستند. ثانیاً، چون شما فقط قادر به درك آنهایی هستید كه شبیه شما هستند، شما حتی قادر به درك یافتههای پژوهشگرانی نخواهید بود كه شبیه شما نبودهاند. در هر دو شق، امكان داشتن شناخت مشترك اصیل میان افراد مختلف نیست. همۀ ما از نر شناختن در دام جهانهای كوچك همگن خود گرفتار میآییم. و همه برای همدیگر رازهایی سربسته میشویم (شرایطی كه اساساً كفر دانش و علم است)» (صص.2 21.).
«بحثمان را با تأمل در این مورد آغاز میكنیم كه چه چیزی شما را شخصاً آنی میكند كه هستید؟…آنچه شما را از آنها متمایز میكند این است كه شما ذهن و آگاهی دارید. در واقع، توانایی آگاه شدن برای كه یا چه بودن شما اساسی است.…شما تنها كسی هستید كه عملاً آگاهیتان را دارید.…هر دوی این ملاحظات (یعنی هم اینكه حیات ذهنی امری اساسی از این باب است كه شما كه هستید، و هم اینكه شما دسترسی استثنایی به حیات ذهنی خود دارید) ظاهراً ملاحظاتی پیشپاافتاده و پذیرفتۀ همگان و فارغ از بحث و جدل هستند.…روایت كمتر رادیكالی از همین آموزه را در نظر بگیرید كه بیشتر جامعهشناختی است تا روانشناختی. این مطلب به شكلی بدیهی به نظر درست و صادق میآید كه من تا حد زیادی به دلیل تعلقم به گروههایی كه متعلق به آنها هستم كه هستم.…این بدان معناست كه در جهان تنوع اجتماعی و فرهنگی، اشخاص واقعاً بكلی با هم فرق دارند.…[این نیز] حاصلش برای علوم اجتماعی ویرانكننده خواهد بود. اگر هویت كسی حاصل گروه اجتماعیاش است، و اگر فقط اشخاصی با هویت مشابه میتوانند تجربۀ معینی را داشته باشند، و اگر شخص باید تجربۀ معینی را داشته باشد تا آن تجربه را درك كند، پس افرادی كه عضو طبقه یا گروه خاصی هستند میتوانند تجارب اعضای آن گروه یا طبقه را درك كنند.…هر گروهی باید دانشمند علوم اجتماعی گروه خودش باشد» (صص.6 23.).
«این تز ”من“محورانه آشكارا در حال حاضر رواج زیادی دارد. این امر تا حدودی ناشی از سرشت چندفرهنگی زندگی سیاسی و اجتماعی معاصر است.…اما در عین حال، این امر از اعتقادات خاصی در مورد تجربه و شناخت هم نشأت میگیرد.… سؤال این است كه آیا این تز صادق است یا نه» (ص.27.).
«فعلاً اجازه دهید فرض كنیم این تز صادق است و شما در واقع باید همان كس باشید تا آن كس را بشناسید. در این حالت ما به چه دل بستهایم؟ برای درك این تز، تعریف دقیقتری از ”شناختن“ [یا دانستن] باید ارائه كرد.… آن مفهومی از ”شناختن“ [یا ”دانستن“] كه آشكارا با تز ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ جور در میآید بدیهی است كه همین معنای سوم ”شناختن“ [یا دانستن] است: اگر من كس دیگری را فقط وقتی میشناسم كه همان تجربه را داشته باشم، پس طبیعی است كه نتیجه بگیرم برای شناختن كسی من باید با آن دیگری همسان باشم. بنابراین فعلاً فرض كنیم كه ”شناختن“ [یا دانستن] به معنای ”داشتن تجربهای همانند“ است. …اگر ”شناختن“ [یا دانستن] را به معنای ”داشتن تجربهای همانند“ بگیریم، آنگاه در نهایت حداكثر چیزی كه شخص میتواند بشناسد خودش است.…آیا نمیتوان از این نتیجهگیری بدین ترتیب پرهیز كرد كه شما شخص دیگری شوید و بنابراین تجربههای او را داشته باشید؟ جان هاوارد گریفین، در كتاب «سیاه چون من» (1961) میگوید كه چگونه صورتش را سیاه كرد و در هیأت مردی سیاهپوست در اواخر دهۀ 1950 در جنوب امریكا دست به گشت و گذار زد.…بیآنكه بخواهم از ارزش تلاشهای گریفین بكاهم، پاسخم به این سؤال بیتردید منفی است. زیرا فرقی نمیكند كه گریفین تا چه اندازه واقعاً سیاهپوست مینمود، واقعیت این است كه او سیاهپوست نبود و نمیتوانست همان تجربۀ سیاهان را در جنوب داشته باشد.
«…با فرض اینكه شما به معنی واقعی كلمه نمیتوانید دیگری شوید، آیا امكان این هم نیست كه به قدر كافی شبیه دیگران شوید تا بتوانید همان تجارب آنان را داشته باشید؟…همۀ این عوامل [شخصی] بر نگاه و احساس شما تأثیر خواهند گذاشت.…اما وضعیت از این هم محدود كنندهتر است. شما فقط در یك زمان معین (مثلاً زمان t) آنچه هستید كه هستید.…آنچه شما در زمان t تجربه میكنید، فقط در همان زمان بخصوص است كه میتوانید تجربهاش كنید و نه در زمانی بعدتر (مثلاً t+1). آیا میتوان بر این مشكل بسادگی تنها با به خاطر آوردن آنچه در گذشته تجربه كرده بودید و تجدید آن تجربه از این طریق غلبه كرد؟ نه. چگونگی به خاطر آوردن تجربهای در گذشته سخت از تجارب بعدی تأثیر میگیرد.…زیرا حس اهمیت دادن شما به مطلب در نتیجۀ آنچه از آن زمان تاكنون تجربه كردهاید فرق كرده است. همۀ اینها حكایت از این دارد كه اگر ”شناختن“ به معنای ”داشتن تجربۀ همانند“ باشد، پس چون شما نمیتوانید در زمان t+1 همان تجاربی را داشته باشید كه در زمان t داشتید، و نمیتوانید در زمان t+1 همان تجاربی را داشته باشید كه در زمان t داشتید، و نمیتوانید به خاطرهتان هم در زمان t+1 برای تجدید تجربهتان در زمان t اعتماد كنید، در زمان t+1 نمیتوانید حتی زمان t خودتان را بشناسید!» (صص.32 27.).
«این تز كه ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ در خود منفجر میشود: این تز خود را به صورت گزارشی عرضه میكند از اینكه شناختن كسی به چه معناست، اما بدین جا ختم میشود كه رسیدن به چنین شناختی ناممكن است. پس یك جای كار عیب دارد.…شاید تعریف ما از ”شناختن“ زیاده از حد باریك و دقیق بوده است. شاید به جای ”داشتن تجربۀ همانند“ باید تعریف ما از ”شناختن“، ”داشتن تجربۀ مشابه“ باشد.… ممكن است به نظر بیاید كه این، شبیه همدلی باشد كه وقتی كسی به قدر كافی به شما نزدیك است، میتواند همان احساس را داسته باشد و بنابراین تجارب شما را درك كند. اما ”به قدر كافی نزدیك“ در اینجا به چه معناست؟ به نظر میآید افراد كاملاً متفاوت از هم میتوانند تجارب مشابهی داشته باشند.…اما در چه سطحی از تعمیم باید ”نوع تجربه“ را مشخص كرد؟…این مبنا نمیتواند صرفاً این باشد كه اگر از نظر عینی دو واقعه یكی هستند، پس میتوان فرض كرد كه این دو تجربه تقریباً یكی هستند. افراد مختلف از وقایع یكسان و مشابه تجربههای متفاوتی دارند: مادری بیاعتنا كه فرزندش را نمیخواسته است نمیتواند همان درك و تجربهای را از مرگ فرزندش داشته باشد كه مادری عاشق فرزند خویش دارد.…شاید پاسخ داده شود: تجربهكنندگان باید از جهات مربوطه شبیه هم باشند. اما جهات مربوطه را چه چیزی به وجود میآورد؟» (صص.4 32.).
«بدین ترتیب وضعی كه خواهیم داشت چنین خواهد بود: افراد كاملاً متفاوت كه در موقعیتهای كاملاً متفاوتی زندگی میكنند به خوبی ممكن است تجربههایی چندان شبیه هم داشته باشند كه یكی قادر به فهم دیگری باشد. مبنای تصمیمگیری در این مورد كه آیا موردی كه بحثش را میكنیم از این موارد است یا نه این نیست كه آیا تجربهكنندگان از نظر عینی از همان گروه یا طبقه هستند یا نه، و این هم نیست كه شرایط از نظر عینی همان است یا نه، بلكه این است كه تجربهها خودشان قویاً شبیه هم باشند. این را فقط با توصیف و بررسی تفصیلی خود تجربهها میتوان معین كرد. اما توجه كنید: این نوع بررسی فقط بر مبنای این فرض میتواند انجام بگیرد كه افراد غیرشبیه میتوانند تجربههای مشابه داشته باشند.
«چنین فرضی دستكم یك روایت از شناختشناسی خود را از بن متزلزل میكند. ممكن دانستن اینكه دیگرانی از نظر عینی كاملاً متفاوت با شما باز بتوانند تجربههایی چندان شبیه تجربۀ شما داشته باشند كه بتوانند بفهمند كه تجربۀ شما چه بوده است، به معنای پذیرفتن این است كه دیگرانی كاملاً ناشبیه به شما میتوانند دست كم بخشی از شما را بشناسند و درك كنند.…اما آیا این بهترین راه تفسیر و تعبیر ”شناختن“ است؟ آیا شناختن تجربهای صرفاً مشتمل بر داشتن آن تجربه است؟» (صص.5 34.).
«این تز كه ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ پیوند نزدیكی میان آن كس بودن و شناختن آن كس برقرار میكند. در وهلۀ نخست، این تز آشكارا مدعی میشود كه همان كس بودن شرط ضروری شناختن آن است.…با این ادعا شروع میكنیم كه همان كس بودن برای شناختن آن كس كافی است.…شما به هر حال احساساتی را كه دارید دارید، اما از این امر نتیجه نمیشود كه شما میدانید این احساسات چه هستند.…آیا داشتن تجربهای خود به خود به معنای دانستن و شناختن آن تجربه نیست؟ در نگاه نخست، به نظر پاسخ منفی دادن به این سؤال كمی عجیب میآید. اما تأمل و بررسی بعدی تجربههای خاص نشان میدهد كه پاسخ منفی پاسخی درست و بجاست. مثلاً این سؤال را در نظر بگیرید؛ ”در این لحظه چه احساسی دارم؟“…علت اینكه چنین سؤالی را از خودم میكنم این است كه گر چه در این لحظه به هر حال احساسی دارم و آن را تجربه میكنم، اما این كافی نیست كه بدانم ماهیت این احساس من چیست؟ مشروعیت این سؤال نشان میدهد كه فاصله و شكافی میان ”داشتن یك تجربه“ و ”شناختن و دانستن تجربهای از چیزی“ هست.…ذهن شناختی بیمیانجی از خود ندارد. هر تجربهای شبیه نشانهای است كه معنای آن را باید بدین ترتیب به دست آورد كه دید این تجربه چه ربطی به تجربههای دیگر و موقعیتهایی كه این تجربه در آن موقعیتها به دست میآید دارد.…بنابراین كسی بودن شرط كافی برای شناختن آن كس نیست.… اگر كسی بودن شرط كافی شناختن آن كس نیست، آیا شرط لازم آن هست؟…البته مسأله تا حد بسیار زیادی بستگی به این دارد كه چه تعریفی از ”شناختن“ [یا دانستن] داشته باشیم.…تعریف ”شناختن“ [یا ”دانستن“] به معنای ”داشتن همان تجربه“ تعریفی درست و مناسب نیست. شناختن به معنای این است كه بتوانیم آن تجربه را تبیین، توصیف و تشریح كنیم.
«علاوه بر این، بعضاً آن كس نبودن شناخت آن كس دیگر را تسهیل میكند.…چگونه دیگران، خصوصاً دیگرانی كه كاملاً با ما متفاوت هستند، میتوانند ما را بهتر از خودمان بشناسند؟ دست كم چهار دلیل به ذهن میآید؛ نخست اینكه ما غالباً بیش از آن درگیر جریان فعالیت و احساسمان هستیم كه بتوانیم بدانیم كل این جریان مربوط به چیست.…دوم، فعالیتها یا احساسهایی كه زندگی ما را میسازند، غالباً سردرگم و بنابراین سردرگمكنندهاند.…سوم، دیگران اغلب با سهولت بیشتری میتوانند ربطهای میان احساسات و تجربههای ما را با وضعیتهای بیرونی و وقایع پیشین دریابند.…و آخر از همه، و بدتر از همه، كه البته خیلی هم به چشم نمیآید، خودفریبی است. ما بعضاً از سر ترس، احساس گناه، یا برای محافظت خود، خودمان را از خودمان مخفی میكنیم.…با توجه به اینكه دیگران میتوانند ما را بشناسند، حال آنكه ما خود نمیتوانیم خودمان را بشناسیم، میتوان نتیجه گرفت كه كسی بودن شرط ضروری شناختن آن كس نیست. اما اگر كسی بودن نه شرط ضروری شناخت آن كس است، و نه چنانكه پیشتر نشان دادم، شرط كافی شناخت آن كس، پس فرض ریشهدار این تز كه ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ فرض غلطی است: هیچ پیوند و ربط محكمی میان بودن و ”شناختن“ [یا ”دانستن“] به صورت ”داشتن همان تجربه“ به نظر دیگر به كلی نارسا و نامناسب میآید.… ”شناختن“ [یا ”دانستن“] متضمن عنصری تأملی و تفكری هم هست كه صرف داشتن تجربهای مستلزم آن نیست» (صص.45 35.).
«هیتلر بودن برای شناختن هیتلر ناكافی بود. علاوه بر این، چنین چیزی ضروری هم نبود؛ در واقع، احتمالاً هیتلر بودن مانعی جدی برای شناختن هیتلر بود.…این تز كه ”باید همان كس باشی تا آن كس را بشناسی“ به غلط فهم كسی را با همدلی یا نزدیكی روانشناختی یا همذاتپنداری فرافرهنگی معادل میگیرد. اما ما دیگران را زمانی نمیشناسیم كه خود آنها شویم (كه البته به هر صورت كاری محال است)، بلكه صرفاً زمانی آنها را میشناسیم كه قادر به ترجمۀ تجربهها یا اعمال آنان به زبانی باشیم كه این تجربه و كردهها را قابل فهم میسازد.…شناختن كسی یا حتی خودمان لازمهاش داشتن توانایی روانشناختی یكی شدن با آن اشخاص یا با خودمان در زمانی پیشتر نیست، بلكه لازمهاش داشتن توانایی تفسیر معنای حالتها، روابط و فرایندهای مختلفی است كه زندگی آن دیگری یا خود ما را تشكیل میدهند.…تفسیر معنا بیشتر سبیه كوشش برای رمزگشایی از شعری دشوار است، و نه شبیه كوشش برای رسیدن به نوعی وحدت ذهنی با شاعر آن شعر» (صص.50 48.). البته «در تفسیر معنای تجربهها، اعمال، یا حاصل و نتیجۀ آنها، آیا باید مفسران خود شبیه كسانی شوند كه میخواهند تفسیرشان كنند؟ اگر شباهت را به معنایی بسیار دقیق و قطعی بگیریم پاسخ منفی است.…این بدان معنا نیست كه مفسران و تفسیرشوندگان میتوانند از بیخ و بن با هم بیگانه باشند.…برای درك درست معنای یك عمل، مفسران باید فرض را بر این بگذارند كه عامل آن از این نظر كه میتواند تجربه كند، میتواند عقلانی بیندیشد، میتواند احساس كند، میتواند قصد كند، و غیره، شبیه مفسران است. خلاصه كنیم؛ هم مفسران و هم تفسیر شوندگان باید آدمی باشند.…اینكه مفسران و تفسیرشوندگان باید هر دو آدمی باشند (و از این جهت باید ”یكی“ باشند)، نكتهای كاملاً بیضرر است، زیرا در اینجا ”یكی بودن“ جنبهای كاملاً انتزاعی دارد» (صص.2 51.).
مآخذ:...