فیلوجامعه‌شناسی

جامعه‌شناسی مقدماتی «بلوا در فوتبال»؛ آنتونی گیدنز و كالبدشكافی بحران هویت در دنیای مدرن

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد


گسترش مخاطرات، از آن دستی كه ذكر شد، باعث شده‌است كه بر اثر توسعه نظامهای انتزاعی، اعتماد به اصول غیرشخصی و نیز اعتماد به دیگران ناشناس (مانند «استقلال» یا «پرسپولیس». سخن گفتن از یك تیم فوتبال به عنوان یك «دیگری ناشناس» خصوصاً هنگامی چشمگیر می‌شود كه بازیگری كه در تیمی محبوب است، با انتقال به تیم دیگر منفور می‌شود)، برای زندگی اجتماعی گریزناپذیر شود. این نوع اعتماد غیرشخصی با اعتماد بنیادی تفاوت دارد. در اینجا نیز نیاز روانی نیرومندی به یافتن دیگران قابل اتكاء وجود دارد، ولی به نسبت موقعیتهای اجتماعی پیش از مدرن، پیوندهای شخصی نهادمند چندانی وجود ندارند. در این جا قضیه در اصل این نیست كه بسیاری از ویژگیهای اجتماعی كه پیش از دورۀ مدرن بخشی از زندگی روزانه یا «جهان زندگی» را می‌ساختند، از رده خارج شده و در نظامهای انتزاعی عجین گشته‌اند، بلكه بر عكس، بافت و صورت زندگی روزانه به همراه دگرگونیهای اجتماع گسترده‌تر، شكل تازه‌ای پیدا كرده‌اند. فرآیندهایی كه ساختار گرفته از نظامهای انتزاعی‌اند، خصلتی تهی و غیراخلاقی دارند (به عبارت دیگر هیچ رهنمود الزم‌آور و مشخصی برای عمل ارائه نمی‌دهند) و همین واقعیت به این اندیشه اعتبار می‌دهد كه روابط غیرشخصی، بیش از پیش روابط شخصی (مانند آنچه در خانواده یا در روابط هم‌كیشان یك دین وجود دارد) را به تحلیل برده‌اند.
      اما این تنها به معنای كم‌مایه‌شدن زندگی شخصی و به سود نظامهای غیرشخصی نیست، بلكه دگرگونی اصیل ماهیت خود رابطه شخصی را می‌رساند. تحلیل دقیق سرنوشت روابط صمیمانه، نقش مهمی در درك تكوین و عناصر روابط غیرصمیمانۀ مبتنی بر هویت‌های غیرشخصی و موقت دارد. از نظر گیدنز تغییر شكل روابط صمیمی در برگیرندۀ ویژگیهای زیر است:

ادامه...
     


1. رابطه ذاتی میان گرایشهای جهانی مدرنیت و رویدادهای محلی در زندگی روزانه كه در برگیرنده ارتباط پیچیده و دیالكتیكی میان بعد «برون گستر» و «درون گستر» است.
2. ساخت خویشتن (Self) به عنوان یك طرح بازاندیشانه (مدام تجدیدنظر می‌شود و از ثبات برخوردار نیست) كه بخش اساسی باز اندیشی مدرنیت را می‌سازد؛ یك فرد بایداز میان راهبردها و گزینه‌هایی كه نظامهای انتزاعی فراهم می‌كنند، هویتش را پیدا كند.
3. كشش به سوی تحقق نفس كه‌ مبتنی بر اعتماد بنیادی است و تنها «باز بودن» خود به روی دیگران می‌تواند در زمینه‌های شخصی برقرار گردد.
4. شكل‌گیری پیوندهای شخصی و جنسی به عنوان «روابط» مبتنی بر خودواگشایی متقابل.
5. علاقه به خودكامروایی كه تنها یك دفاع خودشیفتگی‌آمیز در برابر جهان خارجی تهدیدكننده و خارج از نظارت انسان نیست، بلكه تا اندازه‌ای بهره‌برداری مثبت از شرایطی است كه در آن، نفوذهای جهانی بر زندگی روزانه تأثیر می‌گذارند.
     
      هنگامی كه افراد با واقعیت و الزامهای وجودی كه مستقل از هویت‌های خودساخته هستند روبرو می‌شوند (مثلاً در لحظه‌های سرنوشت‌سازی كه در آن یك هویت موقتی ساختگی از هم می‌پاشد) و در عین حال هم یكه می‌خورند و هم معكوس شدن واقعیت را تجربه می‌كنند، كم‌كم اعتماد خود را به طرز دردناكی به همه چیز از كف می‌دهند و عادت می‌كنند كه مدام در مورد هویت‌ها و روابط خود و از جمله روابط صمیمانۀ خود تجدید نظر حتی اصولی صورت دهند. تأثیر چنین روندی، بی‌تردید در مورد روابط خانوادگی منهدم‌كننده است. در مورد تبعات آن بر اعتقاد دینی، وضعیت دیوانه‌كننده‌ای پیش می‌آورد. از سویی انتخاب گزینشی از عناصر دین و از سوی دیگر عدم اعتماد به قرائت جدید (به خاطر اینكه خود فرد خوب می‌داند كه به گزیده‌ای از دین عمل می‌كند و نه تمام آن و بدین‌ترتیب هیچ تضمینی برای نتیجه‌بخش بودن اعمال خود از نوع ایمان دینی در دست نخواهد داشت)، كم‌كم دین را به «دستمال كاغذی»ای بدل می‌كند كه می‌شود گاهی از یكی از آنها استفاده كرد و دور انداخت و در مواقع لزوم دوباره نوع و قرائت جدیدی از آن را مصرف كرد. اینچنین منابع هویتی سنتی كه تاكنون مبنای انسجام شخصیتی افراد بوده‌اند و طی آن افراد خود را به عنوان «متعلق به فلان نظام خویشاوندی» و یا «متدین به فلان دین» می‌شناختند از هم می‌پاشند و هویت‌های سراب‌گونه و موقتی جدیدی (مانند «استقلالی بودن» یا «پرسپولیسی بودن») كه به راحتی و سرعت عوض می‌شوند، جایگزین هویت‌های پایدار و اصولی پیشین می‌گردند. از این روست كه برخی اشتغال ذهنی به تحول نفس (مانند خواندن كتاب‌های یوگا و توجه به نظرات روانكاوان شبكۀ پنج) را نتیجه این واقعیت می‌دانند كه سامانهای اجتماعی كهن در هم شكسته شده‌اند و توجه خودشیفتگی‌آمیز و لذت‌جویانه به خویشتن را به بار آورده‌اند.
      از سوی دیگر همانطور كه لش به درستی به آن اشاره كرده‌است، خارج شدن دموكراتیك اكثریت مردم از صحنه‌هایی كه مهمترین سیاستها و تصمیمها در آنجا تعیین می‌شوند، و تبدیل شدن طیف وسیعی از چیزها به «امور خارج از كنترل»، نوعی تمركز بر خود را تأمین می‌كند؛ این نتیجۀ همان بی‌قدرتی است كه بیشتر آدمها احساس می‌كنند. به نوشته لش، هر چه كه جهان، نمود بیش از پیش تهدیدكننده‌تری می‌یابد، زندگی به جستجوی پایان‌ناپذیریر تندرستی و بهره‌وری از طریق ورزش، رژیم غذایی گرفتن، دارو خوردنها، توجه خستگی‌ناپذیر به رهنمودهای متناقض متخصصان برنامه‌های تلویزیونی، اعتماد به منابع هویتی دائماً متغیری مانند تیم‌های ورزشی، انواع خویشتن‌داریهای روحی كه از سوی كتاب‌های اعتماد به نفس تجویز می‌شود، خودیاری روانی و روان‌درمانی بیشتر تقلیل می‌یابد. برای آنانی كه علاقه به جهان خارجی را (جز به عنوان سرچشمۀ برخورداری و ناكامی) وانهاده‌اند، دلمشغولی‌های خرد و سرگرم‌كننده (به نحوی كه آنها را تماماً از مخاطرات بزرگی كه در عرصه‌های «خارج از كنترل» تهدیدشان می‌كند) به مسائل اساسی زندگی بدل می‌شود و اینگونه فرد تلاش می‌كند تمام اجزای زندگی خود را با «آبیته» بودن یا «قرمزته» بودن مشحون و انباشته كند و سرگرمی خود را با این منبع سرگرم كننده به جای منابع قبلی هویتی مانند دین جایگزین كند. به عبارت دیگر «سرگرمی»ها، جایگزین منابع باثبات هویتی مانند خانواده یا دین می‌شوند.
      بیشتر بحثهای مربوط به این قضیه بر این پرسش تأكید دارند كه آیا جستجوی هویت خود نوعی خودشیفتگی رقت انگیز است، یا دست كم از برخی جهات نیروی براندازنده برای نهادهای‌مدرن به شمار می‌آیند؟ در اینجا شاید بی‌مناسبت نباشد كه نگاه دقیق‌تری به مختصات «شخصیت خودشیفته‌ عصر ما» از دیدگاه كریستوفر لَش بیفكنیم. به گفته وی ویژگیهای «خودشیفتگی بیمارگون» به حالت حاد، «در زندگی روزمره دوران ما بوفور دیده‌ می‌شود». خودشیفتگی عبارت است از «به خود گرفتن نقش‌های عینی با شكوه و مطلوب به عنوان نوعی دفاع در برابر احساس گناه و اضطراب». خودشیفتگی به معنای واكنشی است كه شخص در برابر خطر تنهایی و رها شدگی از خود نشان می‌دهد، فرد خودشیفته تحت سلطۀ نوعی وجدان باطنی و سخت‌گیر یا تحت سلطه گناه نیست، بلكه بیشتر «شخصیتی آشفته و هیجان زده» است كه نیاز به ستایش دیگران دارد و در عین حال در برابر هرگونه رابطه صمیمانه و خصوصی مقاومت به خرج می‌دهد. شخص خودشیفته از احساس آزاردهنده تو خالی بودن و از شك و تردید نسبت به «عزت نفس»‌خویشتن رنج می‌برد. خودشیفتگی از دیدگاه لَش نوعی استراتژی دفاعی است كه در برابر ماهیت تهدیدآمیز دنیای مدرن سعی می‌كند پناهگاه امنی در وجود خود شخص بیابد. شخص خودشیفته پیشاپیش هر گونه رابطه با گذشته و آینده را قطع می‌كند و بدین ترتیب آنها را، به عنوان پاسخی به خطرهای دنیای كنونی و این خطر كه مبادا «همه چیز به پایان برسد»، از ذهن خود می‌زداید. طی موشكافی گیدنز، در عبارت لش نوعی كژتابی كشف می‌شود؛ زیرا «جستجوی تندرستی و بهره‌وری» با «وانهادن علاقه به جهان خارجی» چندان سازگار نمی‌نماید. در واقع نوع خاصی از «علاقه به جهان خارجی» رخ می‌دهد. خودشیفتگی در واقع نوع خاصی از آمیختگی و ارتباط با دنیای برونی است و نه نوعی عقب‌نشینی دفاعی از دنیا، بلكه نوعی حملۀ متهورانه و انتحاری به درون گرداب گسیختگی‌های مدرنیت. نوعی جهان تكه‌پاره شده نزد افراد خودشیفته وجود دارد كه خود را مدام با تكه‌های آن مقایسه می‌كنند و مدام در سازگاری با تكه‌های ناسازگار آن از این رنگ به آن رنگ (از قرمز به آبی و از آبی به قرمز و…) درمی‌آیند و هویتی سیال و نامنسجم و در عین حال اضطراب‌آور برای خود می‌سازند. گر چه هویت افراد به نحو متكثری با تیم استقلال در تهران، تیم ملی ایران، تیم بایرن‌مونیخ در اروپا و یا تیم برزیل در جام جهانی پیوند خورده‌است و از این جهت نسبت به هویت‌های سنتی گستردگی محیرالعقولی پیدا كرده‌است، اما در هر لحظه هویت هر فرد در گذار دردناك میان این هویت‌های متكثر لحظه‌های «مرگ» یك هویت و تولد «هویت» جدید را تجربه می‌كند.
      به زعم آنتونی گیدنز، گرایش به قلمروهای خصوصی بی‌گمان از ویژگی‌های حوزه وسیعی از زندگی شهری است كه با تحلیل رفتن نفوذهای محلی و افزایش رفت و آمدها و مبادلات، به سرعت همه گیرشد، اما  از سوی دیگر نواحی شهری جدید محرك توسعه نوعی زندگی عمومی و جهانشهری شد كه در جوامع سنتی سابقه نداشت. زیرا زندگی شهری جدید فرصت‌های متنوعی در اختیار فرد می‌گذارد كه به یاری آنها شخص می‌تواند به جستجوی افراد دیگری بپردازد كه علایق و سلیقه‌های مشتركی داشته‌باشند و در صورت تمایل به ایجاد هویت‌های مشترك مبادرت ورزیدند كه هم زمینه‌های گوناگونی برای پرورش پدیده‌های تازه و ابتكاری فراهم آورند و هم مسیر مشترك خود را بپیمایند.
      توسعه و بسط هویت شخصی در دوره كنونی مدرنیت، به این ترتیب كه گفته شد، در اوضاع و احوالی صورت می‌گیرد كه محرومیت اخلاقی نسبتاً شدیدی در آن احساس می‌شود. بركنار و محروم از تجربیات بنیادینی كه وظایف زندگی روزمره، حتی برنامه‌ریزی دراز مدت زندگی را، به موضوعهای وجودی مستقل از خیال‌بافی‌ها و قرائت‌های نااستوار افراد مرتبط می‌سازند، طرح بازتابی «خویشتن (Self)» در برابر پس‌زمینه‌ای از فقر معنوی و اخلاقی شكل می‌گیرد و به تحرك در می‌آید. در چنین اوضاع و احوالی چه جای تعجب است، اگر حوزۀ جدیدی از ارتباطهای ناب كه تازه به وجود آمده است مانند هویت‌های ورزشی، به عنوان یك میدان تجربه محكوم به تحمل بار سنگینی می‌باشد (میدان تجربه‌ای در جهت نوعی محیط معنوی تحرك زا برای توسعه زندگی فردی). آیا این پدیده را می‌توان نوعی تحلیل رفتن و كم رنگ شدن هویت شخصی در برابر یك تجربۀ ناموفق از محیط خارجی دانست؟
      از دیدگاه بالینی، خودشیفتگی را باید در ردیف بعضی دیگر از اختلال‌های روانی طبقه‌بندی كرد كه زندگی اجتماعی جدید در زمینه‌های خاصی به ظهور و گسترش آنها كمك می‌كند. خودشیفتگی، به عنوان نوعی نقص شخصیتی، از ناكامی در دستیابی به اعتماد بنیادین سرچشمه می‌گیرد. این امر به خصوص در زمانی مصداق می‌یابد كه كودك نمی‌تواند به طرزی رضایت بخش وجود جداگانه نخستین مراقبان خود را درك كند و مرزهای روشنی بین ذهنیات خود و موجودیت مستقل آنها ترسیم نماید. در چنین وضع و حالی، احساس ارزشمندی و قادر مطلق بودن معمولاً‌ با معكوس این حالت، یعنی احساس پوچی و نومیدی، بطور متناوب در ذهن كودك جولان می‌دهند. این ویژگی روانی، هنگامی كه در دوران بزرگسالی ایجاد می‌شود، به ایجاد شخصیتی می‌انجامد كه از نظر روحی (به خصوص برای حفظ عزت نفس خویشتن) وابسته به دیگران است، ولی در عین حال آنقدر اراده و قدرت تصمیم‌گیری ندارد كه به طرزی مؤثر با آنها ارتباط برقرار كند. چنین شخصی به احتمال قوی قادر نخواهد بود كه با روحیه خطرپذیری حاكم بر جامعه مدرن كنار بیاید پس، در بسیاری از موارد چاره را در آن می‌بیند كه به پرستش و جذابیت‌های جسمانی، و شاید هم گیرایی شخصی و یا خودنمایی در اثر هویت‌های كاذبی كه برای خود درست می‌كند (مانند «پرسپولیسی بودن» یا «استقلالی بودن») پناه ببرد و با توسل به چنین تمهیداتی رویدادهای پیش‌بینی‌ناپذیر زندگی اجتماعی را با این هویت‌های زودگذار مدام تجدیدنظر شونده، البته با روشی نامطمئن از سر بگذراند. در واقع خویشتن انسان مدرن (و از جمله خود ما كه هر یك به میزانی خودشیفته گشته‌ایم) این امنیت را تنها در «معرض» دیگران در اختیار دارد و وقتی با خود تنها می‌شود و یك در جمع به درون خود متوجه می‌شود چیزی شبیه شرمندگی و عذاب ناشی از احساس گناه گریبان او را می‌گیرد.
      در طرح بازتابی «خویشتن (Self)»، توصیف هویت شخصی ذاتاً نحیف و آسیب‌پذیر است. وظیفه ساختن و پرداختن نوعی هویت متمایز ممكن است به بردهای روانی متمایزی منجر گردد، ولی بار سنگینی هم به وجود می‌آورد. هویت شخصی را باید خلق كرد و تقریباً به‌طور مداوم آن را، با توجه به تجربیات گاه متناقض زندگی روزمره و گرایش‌های تقطیع كننده نهادهای امروزین، مورد تنظیم و تجدید قرار داد. گذشته‌ از این، حفظ و حراست روایات معینی كه برای توصیف «خویشتن (Self)» برگزیده‌ایم مستقیماً هم بر «خویشتن (Self)» و هم بر پیكری كه حامل آن است تأثیر می‌نهد، و گاه تا اندازه‌ای به ساختن و پرداختن آنها نیز یاری می‌دهد.
      فیلیپ ریف ظهور درمان در چنین زمینه‌هایی را به غیر مذهبی شدن امور مرتبط می‌سازد و چیزی كه وی آن را قحطی اخلاق ناشی از تضعیف مذاهب سنتی می‌داند، چیزی كه وی آنرا «كنترل درمانی» می‌نامد، كارش آن است كه سطح كم و بیش معینی از «عملكرد اجتماعی مناسب» را در مجامعی كه مذهب در آنجا دیگر راهنمایی روابط همگانی را برعهده ندارد، حفظ كند. در زمان‌های گذشته، مردم اگر تیره‌بخت و درمانده بودند، برای تسلی خاطر به كلیسا روی می‌آوردند، ولی اینك به سراغ نزدیكترین درمانگاه محله یا كارشناسان روان‌پزشكی تلویزیون می‌روند. از طریق درمان، «شخص خواهان آن است كه در دنیایی دیوانه به نوعی تشخص سالم دست یابد، در عصر شكافتن هسته اتم شخصیتی منسجم و یكپارچه برای خویشتن فراهم آورد، و در برابر انفجارهای پر سرو صدا پاسخی آرام عرضه نماید». هدف درمان این است كه فردی موفق و مطمئن به خویشتن ولی بدون نیاز به اصول و احكام متعالی اخلاقی به وجود بیاورد. كوتاه سخن، درمان در پی آن است كه شخص را از حل معماهای بزرگ زندگی معاف دارد و، در عوض، احساس كم اهمیت ولی پایدار رفاه و نیكبختی را به او ارزانی دارد و، در عوض احساس كم اهمیت ولی پایدار رفاه و نیكبختی را به او ارزانی دارد. به گفته ریف، «چیز مهم همانا رفتن است و رفتن».
      طرح «خود» الزاماً درمحیط اجتماعی خاصی شكل می‌گیرد كه از لحاظ فنی كامل و قابل اعتماد ولی از نظر اخلاقیات خشك و برهوت است. بدین‌سان، بنیان حتی بی‌عیب و نقص‌ترین فرایندهای برنامه‌ریزی زندگی برپایۀ خطر سهمگینی استوار شده است كه حتی انگیزۀ زیستن را تهدید می‌كند؛ خطر هولناك مهمل و بی‌معنا ماندن. بهترین نقطۀآغازین برای درك اینكه چرا باید چنین باشد همانا خلل و موقتی‌شدن در نظامهای هویتی مجرد (مانند هویت‌های فوتبالی) است. زندگی روزمره بیش از پیش محاسبه‌پذیرتر از چیزی می‌شود كه در بیشترین جوامع ماقبل مدرن وجود داشت. این محاسبه پذیری تنها در فراهم آمدن محیط‌های اجتماعی پایدار خلاصه نمی‌شود بلكه دربازتابندگی مداومی هم كه افراد به وسیلۀ آن روابط خاص خود با محیط اجتماعی پیرامونی را سامان می‌دهند، تجسم می‌یابد. احساس مهمل بودن معمولاً به شخص دست نمی‌دهد، چون فعالیت‌های جاری زندگی روزمره، در تركیب با اعتماد بنیادین، احساس امینت وجودی را زنده و پابرجا نگاه می‌دارد. در نظام‌های برخوردار از مرجعیت درونی، پرسش‌های وجودی بالقوه اضطراب‌آور معمولاً به وسیلۀ ماهیت كنترل شدۀ فعالیت‌های روزمره دفع می‌شوند. به عبارت دیگر، احساس قدرت شخصی جانشین اخلاقیات می‌شود، قادر بودن به كنترل اوضاع و احوال زندگی خویشتن، تضمینی كم و بیش موفقیت آمیز برای آینده است و زیستن در چارچوب پارامتر‌های جوامع برخوردار از مرجعیت درونی، در بسیاری از موارد، موجب می‌گردد كه چارچوب‌های اجتماعی و طبیعی زندگی زمینه‌های مطمئنی برای فعالیت و برنامه ریزی به نظر برسند. حتی درمان، به عنوان نمونه‌ای گویا از طرح بازتابی «خود» ممكن است به صورت نوعی پدیدۀ كنترل كننده درآید (كه به نوبه خود نوعی نظام برخوردار از مرجعیت درونی است). اعتماد بنیادین یكی از عناصر لازم برای حفظ و تقویت احساس معنی‌دار بودن فعالیت‌های شخصی و اجتماعی در چنین چارچوب‌هایی است. اعتماد بنیادین، به عنوان رفتاری آكنده از اطمینان نسبت به دنیایی كه «درست و مناسب» است، تسكین دهندۀ احساس ترس و وحشتی است كه، در غیر این صورت، ممكن است از عمق وجود شخص به سطح بیاید وهمه چیز را تیره و تار سازد. با این وصف، این حالت هنگامی كه فقط به وسیلۀ نظام‌های برخوردار از مرجع درونی كنترل شود، ناپایدار و شكست پذیرتر است.

منابع:...

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.