فیلوجامعه‌شناسی

فوكو، تكثر معرفتی و پروژۀ نافرجام اندیشۀ جانوری

فرستادن به ایمیل چاپ

حامد دهخدا


می‌توان در حوزۀ فكری فرانسه در قرن بیستم، دو مفهوم اساسی را شناسایی كرد كه تفكرات غالب در این دوره را حول آنها سامان داد و تحلیل كرد؛ یكی مفهوم «غیریت» (كه در نتیجۀ آن دو مفهوم غنی دیگر، یعنی زندگی گیاهی/زندگی جانوری مطرح گردید) و دیگری مفهوم «تفاوت» (كه در نتیجۀ آن دو مفهوم غنی دیگر، یعنی ساخت هم‌زمانی/ساخت درزمانی مطرح گردید).
     در مورد مفهوم «تفاوت»، البته مساعی بلیغ سوسور نقش مسلط داشته‌است و بی‌تردید امانوئل لویناس در شكل‌گیری و بسط مفهوم مهم «غیریت» نقش مهمی ایفا كرد و فوكو با طرح موضوعی كه كرایب به آن «دنیای دیوانه» اطلاق می‌كند، این مفهوم غیریت را توضیح مشرحی داد كه به ویژه این توضیح در دو كتاب نظم اشیاء و دیرینه‌شناسی دانش نمودار است.
     غیر از فوكو، لویناس، گاستون باشلار، ژاك لاكان، ژرژ باتای، ژیل دلوز، لوس اریگارای و ژولیا كریستوا از سه مفهوم غیریت، زندگی  گیاهی و زندگی جانوری برای بسط و تشریح دیدگاه‌های خود استفادۀ وسیعی برده‌اند و فهم این بخش از دیدگاه‌های فوكو كه بخش ثابتی از اندیشۀ وی را برای كل دوران زندگی تشكیل می‌دهد، با دانستن برداشت اینان و به ویژه لویناس، باتای و دلوز از این سه مفهوم، كمك شایسته‌ای به درك اندیشۀ فوكو به طور كلی و به ویژه در دو كتاب یاد شده می‌كند (فوكو در كتاب‌هایی مانند انضباط و مجازات، بیشتر مشغول تعبیر ویژۀ خود از قدرت و نحوۀ عملكرد آن در دوران مدرن است كه البته به گمان وی با تعابیر ماركسیستی «هژمونی» و تعابیر روانكاوانه قابل تبیین نیست. این قدرت یك «قدرت معطوف به حیات» است، به این معنا كه سراسر حیات را در برمی‌گیرد و منضبط می‌سازد و هیچ جایی از حیطۀ نفوذ آن بیرون نیست).

░▒▓ امانوئل لویناس

لویناس، نوعی رابطه میان «وجود داشتن» و «اضطراب» برقرار می‌كند. این آمیختگی با ارتباط میان آن دو كه توسط هایدگر مورد توجه قرار گرفته‌است، در ریشه متفاوت است. به عبارت دیگر این «اضطراب»، ناشی از «آگاهی از پایان‌پذیری وجود» نیست، بلكه ریشه در بی‌اعتمادی مستمر سوژه به مفهوم «وجود داشتن» و احساس مداوم گسستگی از این مفهوم است. از نظر لویناس «وجود داشتن» نه یك معنای درونی است و نه یك معنای بیرونی. به عبارت دیگر، از نظر لویناس ما از معنای «وجود داشتن» «آگاه» نیستیم، اما از روی هراس و اضطراب آن را می‌پذیریم. «خش خش ”there is“ هراسناك است». اما لویناس عمیقاً بر سر آن است تا از این اضطراب و هراس برهد و وجه زیرین این عقلانیت مبتنی بر «وجود دارد»، را بكاود. او اعتقاد به «وجود دارد» را نه صرفاً به عنوان یك واقعیت غیرعقلانی یا خلاء بیان‌ناپذیر، بل نیرویی مثبت می‌داند كه نمی‌توان آن را حذف كرد. این تصویر آدمی از «وجود داشتن» نقش یك «شبح پرسه‌زن» را در یك داستان خوف‌انگیز در شب دارد كه در سایۀ یك «هراس» و «اضطراب» پدید می‌آید.
     اینگونه لویناس سنت فكری غرب را سایه‌های یك اضطراب و هراس می‌داند كه به نحوی بت‌انگارانه ظاهر شده و آنها را به خود مشغول داشته‌است. پس آنچه سنت فكری غرب تاكنون بدان پرداخته‌است، یك «هراس» و «اضطراب» بوده‌است. این اضطراب در واقع، ناشی از هراس از یك «دیگری» یا «غیریت» است كه نه درونی و نه بیرونی است. اما سنت فكری غرب چه راهی برای مقابله با این هراس در پیش گرفته‌است؟ از نظر لویناس «تعمیم»، استراتژی این سنت فكری برای غلبه بر غیریت بوده‌است.…

░▒▓ ژرژ باتای
…باتای برای توضیح این وضعیت «تعمیم»، دو اصطلاح زندگی گیاهی و جانوری را طراحی می‌كند. زندگی گیاهی صرفاً بر محور عمودی قرار دارد،  حال آنكه زندگی جانوری به محور افقی گرایش دارد.
     باتای هگل را اوج زندگی گیاهی می‌بیند. از نظر او نظام هگل به عنوان تجسم محور اندیشۀ عمودی فرارونده، هیچ جایی برای محور افقی اندیشه باقی نمی‌گذارد. نظام فلسفی هگل، یك پستی مادی ناهمگن و پر از تنوع را از چشم پنهان می‌دارد. در مقابل، خود باتای تلاش دارد تا بر روی محور افقی و «پستی مادی» كه از مفهوم «كویر» نیچه ملهم است راه رود. این پستی را در امور قبیح، هرزگی و بیان مجموعه‌ای از اعمال، تصادف و شهوت‌طلبی جستجو می‌كند. باتای می‌خواهد نشان دهد كه فراورده‌های فكری سطح بالا، اغلب عنصر پست هضم‌ناپذیر را به مثابۀ یك غیریت، تحت گنبد كلیات پنهان می‌سازد. او تلاش می‌كند پژوهش‌های خود را به سمت قوم‌نگاری‌های جوامعی سوق دهد كه به نظر می‌رسید پیوند اجتماعی آنها برای حساسیت مدرن غرب كاملاً هولناك و اضراب‌آمیز است و به عنوان امور پست، كه قابل مباحث بالا نیستند حذف می‌شوند. عظمت محصولا فرهنگی آزتك را از نظر وی باید در پیوند دادن عمل قربانی كردن انسان‌ها فهمید؛ در این اعمال است كه به نحوی «پست» زیبایی با زشتی ربط پیدا می‌كند، و «دیگری» از آن «خود» می‌شود. جنگ‌ها قربانیانی برای مراسم عبادی خونین تدارك می‌دیدند؛ مراسمی كه در آن پیشوای روحانی، كاردی سنگی را در سینۀ قربانی فرو می‌برد و قلب هنوز تپندۀ او را بیرون می‌كشید و به خورشید، خدای متعال آزتك‌ها، هدیه می‌كرد. اما میان قربانی و اسیركنندۀ وی رابطۀ نزدیكی وجود داشت. قربانی تجربۀ مرگ جلاد بود، و به علت اینهمانی جلاد با رنج‌های قربانی به هنگام مرگ، هر دو با هم اضطراب مرگ را تجربه می‌كنند. این تجربه با دیگران پیوستگی ایجاد می‌كند. اینگونه باتای تلاش می‌كند كه در یك نگاه «پست»، امور متناقض را با هم آشتی دهد (هر چند كه به نحوی تناقض‌گون، خود دست به یك تعمیم گیاهی در مورد روابط جلاد و قربانی می‌زند).
     برای باتای، علاوه بر تناقض، تصادف نیز به عنوان یكی از ویژگی‌های زندگی جانوری و افقی دارای اهمیت است. معمولاً دانش غرب، رخداد تصادف را به عنوان ضعف دانش در شناخت «حقیقت» كه «باید برطرف شود» می‌نگرد. باتای این گریز از تصادف را به عنوان امری كه باید برطرف شود را با «اضطراب» نظام فكری گیاهی و ترس آن از «دیگری» مرتبط می‌سازد. تصادف در هیچ نظامی نمی‌تواند ادغام شود، زیرا «دیگر»ـِ نظام است.…

░▒▓ ژیل دُلوز
…در دیدگاه دلوز، نیز اندیشۀ از بیخ و بن افقی، بی‌ثباتی تفاوت‌هاست. اما امتیاز دلوز در این است كه چندان فعالانه خود را مشغول نقادی اندیشۀ عمودی نمی‌كند، چرا كه به خوبی آگاه است كه اصرار در رد اندیشۀ عمودی و ایجاد مرز روشن و قاطعی میان اندیشۀ افقی، به نحوی تناقض‌گون و پارادوكسیكال، او را در دام یك اندیشۀ افقی نقابدار می‌افكند (هر چند كه به رغم این تمهیدات، نوع تلقی او از اندیشۀ نیچه، نشان می‌دهد كه اندیشه بدون میزانی از نگاه گیاهی میسر نیست).
     دلوز نیچه را و «كویر»ی كه او به آن گام می‌نهد، نقطۀ ظهور تفكر «از بیخ و بن افقی» می‌بیند. فلسفۀ نیچه، تمایز سوژه و ابژه را به عنوان مقولات متافیزیكی كه یگانگی و اینهمانی را پیش‌فرض می‌گیرند، مسأله‌ساز می‌كند. از نظر دلوز یگانه جهانی كه وجود دارد، جهان ظاهر و سوبژكتیو است. دلوز سخت شیفتۀ واژگونی محور عمودی توسط نیچه است و تلاش می‌كند تا به طور عمودی به تاریخ اندیشه بپردازد.…

░▒▓ میشل فوكو
…گفتمان‌ها و نهادها (عوامل غیرگفتمانی)، هردو، بر اثر مناسبات قدرتی كه در درون آنها قرار دارد «تثبیت» می‌شوند. وی به پیروی از نیچه دریافت متعارف از رابطۀ قدرت و دانش را واژگون می‌سازد. دانش نوعی قدرت بر دیگران، یا قدرت تعریف كردن دیگران است. هر جامعه دارای مجموعه‌ها یا رژیم‌های حقیقت خاص خود است. از آنجا كه تنها در ارتباط با چنین رژیم‌هایی است كه گزاره‌ها و اظهارات را می‌توان حقیقی یا صادق دانست و یا استدلال‌ها را معتبر تلقی نمود، لذا درخواست اعتبارنامۀ عقلانی خود این رژیم‌ها معنایی ندارد.
     فوكو فرض تاریخیت را به عنوان فرضی مدرنیستی كه سوژه‌ای ورای تاریخ را مفروض می‌دارد كه می‌تواند از بالا به تاریخ بنگرد و برای تاریخ روابط و قواعدی متصور شود، یكسره رد می‌كند. او هیچ امتداد و توالی را در تاریخ نمی‌پذیرد. از جملۀ انتقادات وارد بر فوكو این است كه او دقیقاً، خود در پی یافتن یك امتداد و توالی تاریخی است. دیرینه‌شناسی فوكو آشكارا صحنۀ چنین تعقیب گریز تاریخی است (در ادامه این نقد بیشتر مورد بررسی قرار می‌گیرد). از نظر فوكو علوم در عصر رنسانس تحت كنترل و ادارۀ اپیستمۀ شباهت و همانندی و تصویر جهان به مثابۀ نظام تناظرها و مطابقت‌ها كه می‌بایست به وسیلۀ دانشمند آشكار گردد، قرار داشت. در حالی كه در عصر كلاسیك و باستان، ‌بازنمایی و علم رده‌بندی به عنوان معرفت پایه‌ای كنترل كننده به شمار می‌رفتند. در علم رده‌بندی موجودات ایدۀ محوری براین فرض استوار بود كه قابل درك است كه در نظام پیچیدۀ سلسله‌مراتبی دنیا جایگاه معینی به هر چیز اختصاص داده شود. در نهایت او «عصر قدرت‌های معطوف به حیات» را در اواخر قرن هیجدهم شناسایی نمود.
     فوكو از جهان خارج نوعی نظم «فراگفتمانی»، یا یك ساختار نهادی حرف می‌زند كه گفتمان را تجسم می‌بخشد، و گفتمان از دل آن تكوین پیدا می‌كنند؛ این موضع‌گیری میان او و سایر پساساختگرایان فاصله ایجاد می‌كند. گفتمان‌ها از دل آن تكوین پیدا می‌كنند؛ این موضع‌گیری میان او و سایر پساساختگرایان فاصله ایجاد می‌كند. در واقع به نظر می‌رسد كه به دلیل تأثر شدید فوكو از نیچه و از آنجا كه نیچه بیشتر به پدیدارشناسی نزدیك است تا اگزیستانسیالیسم، به نحوی كه هایدگر او (نیچه) را آخرین متافیزیسین می‌نامد، نظراتش كمتر اگزیستانسیالیستی و ضدسوژه است.
     تفاوت‌های دریدا با فوكو نیز بیشتر به علت منابع الهام‌بخش متفاوت آنها یعنی هایدگر برای اولی و نیچه برای دومی بود. تأثر از نیچه باعث شده بود كه فوكو پدیدارشناس‌تر از دریدا باشد و آنطور كه باید و شاید نتواند خود را از فلسفۀ سوژه بگسلد. به علاوه این تأثر فوكو از نیچه باعث شد كه فوكو در عین آنكه از افكار ماركسیستی متأثر بود، اما خودش را به اقتصاد محدود نكند، بلكه به قدرت سیاسی در سطح خرد توجه نماید. فوكو به ویژه به تكنیك‌های سلطه در عقلانیت مدرنیت می‌پردازد. فوكو می‌خواهد بداند كه چگونه آدم‌ها از طریق تولید دانش بر خود و دیگران تسلط می‌یابند. او همچون نیچه دانش را ایجاد كننده قدرت می‌داند. از نظر او قدرت مبتنی بر دانش همواره با معارضه روبروست. فوكو از خصلت سلسله‏مراتبی دانش، انتقاد می‌كند چرا كه بلندپایه‏ترین صورت‌های دانش بیشترین قدرت را دارند. فوكو «ادعا می‌كند كه» در سراسر تاریخ هیچ پیشرفتی نمی‌بیند. او تاریخ را چرخش متوالی از یك نظام سلطه (مبتنی بر دانش) به نظام دیگر می‌انگارد.
     فوكو متأثر از نیچه و ارادۀ معطوف به قدرت او زبان را آیینه‌ای برای منعكس ساختن نظم عینی یا نظم شیءگونه و مبتنی بر اشیاء نمی‌داند، بلكه از نظر او زبان در واقع نظم و ساختار را بر اشیاء، پدیده‌ها، ذوات، هویت‌ها و در یك كلام بر كل جهان تحمیل می‌كند. فوكو از همین ارادۀ معطوف به قدرت فوكو نتیجه گرفت كه هر نوعی از گفتمان علمی متكی بر عوامل تبارشناختی است كه ریشه در ارادۀ معطوف به قدرت دارند. روش تبارشناسی فوكو بررسی و تحلیل بسیار دقیق، ‌باریك‌بینانه، باشكیب و مستند دربارۀ نظام‌های تابعیت، منقادسازی و انواع مختلف سلطه‌ها و شكل تبارز و نحوۀ حضور و ظهور آنها در صحنه‌ها و عرصه‌های مختلف حیات فردی و اجتماعی محسوب می‌شود.
     از نظر فوكو هرگونه فعالیت و عمل استدلالی و تعقلی متضمن سه وجه است؛ دانش، قدرت، و اخلاق. از آنجا كه تولید گفتمان ذاتاً بیانگر معنایی است كه می‌تواند سازندۀ دانش باشد و از آنجا كه هر زمان كه پای دانش در میان باشد، روابط میان كسانی كه می‌دانند و كسانی كه نمی‌دانند ایجاد می‌گردد، لذا كنش استدلالی همواره متضمن وجوه قدرت و اخلاق است. به عبارت دیگر هر رخداد استدلالی به خاطر ماهیت معرفت‌شناختی گفتمان در بردارندۀ توان بالقوه‌ای برای تضمن‌های سیاسی واخلاقی است. دانش ذاتاً حامل قدرت است، چرا كه می‌توان آن را بركسانی كه نمی‌دانند اعمال نمود. با این استدلال است كه فوكو راه مقاومت در برابر قدرت را شك‌گرایی در معرفت می‌داند.
     فوكو شمایی از تاریخ براساس عامل مسلط علم و معرفت علمی ارائه می‌دهد. بر این اساس دورۀ رنسانس زمانی است كه دیوانگی و خِرد از هم جدا نبودند. اما در فاصله سال‌های 1650 تا 1800 میان این دو فاصله افتاد وسرانجام، خرد بر دیوانگی چیرگی یافت. در واقع او می‌خواهد گفتمان قطع‏شده میان خرد و دیوانگی را مورد بررسی قرار دهد. دیوانگان باید در قفس آهنین ساخته‏شده به وسیله خرد وعقلانیت روزگار بگذرانند. روانشناسی علمی در سدۀ هجدهیم از رهگذر جدایی میان عاقلان و دیوانگان پدید آمد. روانپزشكی هنگامی به وجود آمد كه «دیوانگی به عنوان گناهی طرد شد».
     توانایی عاقلان و كارگزارانشان در سركوبی و ستمگری نسبت به دیوانگان كه در سده نوزدهم جایگاهی برابر عاقلان داشتند، بیش از پیش افزایش یافت. فوكو ضمن تمایز قایل شدن میان دیوانگان و عاقلان و اعمال نظارت اخلاقی بر دیوانگان، به ریشه‏‌های علوم انسانی (به ویژه روانشناسی وروانپزشكی) توجه دارند. این خود بخشی از نظر كلی‌تر او درباره نقش علوم انسانی در نظارت اخلاقی بر مردم به شمار می‌آید.
     مقصود فوكو از گفتمان نیز قابل تأمل است. از نظر فوكو گفتمان چیزی ورای گفتگوست و در واقع ساختار كلی كه بر گفتگو حاكم است را شامل می‌شود. از این منظر آنچه در گفتار مردم اهمیت دارد، همانی نیست كه آنها ممكن است فكرش را كرده‏باشند و یا میزان انعكاس افكارشان در گفته‏هایشان نیست، بلكه آن چیزی اهمیت دارد كه از همان آغاز به گفته‏هایشان نظام می‌بخشد واز آن پس، این گفته‏‌ها را پیوسته پذیرای مباحثات تازه می‌سازد ودر آنها آمادگی تغییر وتبدیل ایجاد می‌كند. فوكو در صدد یافتن «یك رشته از قواعد شكل‏گیری است كه شرایط امكانپذیری همۀ آن چیزهایی را تعیین می‌كند كه می‌توان در چهارچوب یك بحث معین در یك زمان مشخص گفت. فوكو در اینجا می‌خواهد رویدادهای گفتمانی و عبارت‌های نوشتاری و گفتاری را مورد بررسی قرار دهد. فوكو می‌خواهد آن شرایط اساسی كه گفتمان را امكان‏پذیر می‌سازند، كشف كند. وحدت این عبارت‌ها، نحوه شكل‏گیری آنها به صورت یك علم یا رشته، از گویندگان این عبارت‌ها، سرچشمه نمی‌گیرد، بلكه از قواعد ورویه‏‌های بنیادی مباحثه برمی‌خیزد.

░▒▓ فرجام كلام
فوكو در نظم اشیاء، با تحلیل دیرینه‌شناسانۀ شرایط امكان علوم انسانی در پی كشف قواعد گفتمانی نهفته در پس اپیستمه‌های خاص دانش بود. این قواعد از عرصۀ آگاهی دانشمند خارج‌اند و لیكن در تكوین دانش و گفتمان نقش اساسی دارند. فوكو در نظم اشیاء نوعی طرح مسألۀ مفصل در مورد تاریخ اندیشه از آغاز شكل‌گیری دانش تا دوران مدرن و قرن نوزدهم ارائه می‌دهد. این كتاب در دو بخش تهیه شده‌است كه بخش اول آن به بررسی زمینه‌های دانش در دوران قبل از دوران مدرن و دوران كلاسیك می‌شود و طی آن فلسفۀ هنر، زبان، تاریخ و اقتصاد را مورد بررسی قرار می‌دهد. در این دوره آنچه نظم اشیاء و قانونمندی آنها را سامان می‌داد عبارت از ایمان به گرامر عام، تحلیل ثروت به عنوان عنصر پایای اقتصاد و تاریخ طبیعی است. در بخش دوم كه به تحولات اخیر می‌پردازد كه عبارت از عصر پایان بازنمایی است، نوع خاصی از واژه‌شناسی،زیست‌شناسی و اقتصاد سیاسی ظهور كرد كه در سایۀ آن نظم اشیاء دیگر زیر هیچ قانونی تاب نمی‌آورد، بلكه این نظم سیر خود را می‌پیماید. اینچنین بود كه گفتمان كه در دوران قبل از مدرن جایگاه خاصی داشت، پایان یافت و «بشر»، رابطۀ نوینی را میان كلمات و اشیاء ملاحظه نمود.
     این، یك طرح مسألۀ مفصل از آن چیزی بود كه روی داده بود. فوكو در كتاب بعدی خود، دیرینه‌شناسی دانش، تفسیر دیرینه‌شناسانۀ جامع‌تری از تحولات در حوزۀ معرفت تاریخی به دست می‌دهد. در واقع فوكو در كتاب اخیر تلاش می‌كند تا به حل مسألۀ طرح شده در نظم اشیاء بپردازد.
     فوكو در این كتاب دو شیوۀ عرضۀ تاریخ اندیشه را از هم متمایز می‌كند؛ در شیوۀ نخست، كه یك شیوۀ «سوژه محور» است، تاریخ اندیشه به عنوان تداوم بلاانقطاع آگاهی مسلط انسانی تصویر می‌شود؛ اما در شیوۀ دوم كه شیوه خود فوكو است، از سوژۀ حاكم مركززدایی می‌شود و به جای آن تحلیل قواعد گفتمانی تشكیل اندیشه تأكید گذاشته می‌شود. در هر عصر مجموعه‌هایی از احكام به عنوان علم یا نظریه به وحدت می‌رسند. بنابراین در اینجا سخن از تغییر شكل‌هاست، نه استمرار و تداوم. اما به نحوی تناقض‌گون، هدف دیرینه‌شناسی دانش، كشف اصول تحول درونی و ذاتی است كه در حوزۀ معرفت تاریخی صورت می‌گیرد. نفس تداوم تاریخی از این دیدگاه محصول مجموعه‌ای از قواعد گفتمانی است كه باید كشف و بررسی شوند تا بداهت آنها فروریزد.  با تعلیق استمرار تاریخی است كه با ظهور هر حكم و گزاره‌ای قابل تشخیص می‌شود. ظهور احكام با نیت صادركنندۀ آنها ارتباط ندارد. در اینجا روابط میان احكام و گزاره‌ها توصیف می‌شود. این روابط ممكن است بر چهار پایه برقرار شوند و وحدتی را تشكیل دهند: یكی وحدت موضوع آن احكام، دوم وحدت شیوه بیان آنها، سوم وحدت نظام مفاهیم آنها و چهارم وحدت بنیان نظری آنها. وقتی میان موضوعات، شیوه، انواع احكام و مفاهیم و مبانی نظری آنها نظم و همبستگی وجود داشته باشد، در آن صورت یك اپیستمه پیدا می‌شود. مجموعۀ قواعد و روابط حاكم بر اپیستمۀ یك گفتمان و اجزاء چهارگانۀ آن، از نوع تعینات ناشی از آگاهی سوژه‌ای واحد نیست و یا از نهادها و روابط اقتصادی و اجتماعی برنمی‌خیزد. نظام اپیستمه‌ای در سطح ماقبل اپیستمیك بازیابی می‌شود كه موجد شرایطی است كه در آن پیدایش یك اپیستمه ممكن می‌گردد. البته وجه ماقبل اپیستمیك ضرورتاً در درون گفتمان (یا علم) باقی نمی‌ماند. هدف فوكو توصیف و تعریف شكل عینیت یا تحقق‌یافتۀ یك گفتمان (در میان سایر اشكال ممكن) است.
     منظور از عینیت یا قطعیت‌یافتگی یك گفتمان، وحدت وجموعه‌ای از احكام، قطع نظر از اعتبار معرفت‌شناختی، علمی بودن و  حقیقت داشتن آنهاست، به این معنا كه در درون یك گفتمان وحدت موضوع، وحدت شیوۀ بیان، وحدت حوزۀ مفهومی و وحدت حوزۀ نظری، وجود دارد و شناخت این چهار بخش، همان دیرینه‌شناسی است.
     دیرینه‌شناسی شیوۀ تحلیل قواعد نهفته و ناآگاهانۀ تشكیل گفتمان‌ها در علوم انسانی است. هدف آن، توصیف آرشیوی از احكام است كه در یك عصر و جامعۀ خاص رایج‌اند. آرشیو، خود موجد مجموعۀ قواعدی است كه اشكال بیان و حفظ و احیاء احكام را مشخص می‌كنند. دیرینه‌شناسی با قطع نظر از معتبر بودن یا نبودن، نشان می‌دهد كه چه مفاهیمی، جدی یا غیرجدی شناخته می‌شوند. بنابراین موضوع، شیوۀ بیان و چهارچوب مفهومی و نظری چیزی مانند علم مدرن، به شیوه‌ای «غیرعلمی» بیان می‌شود.
    
***
    
     هدف فوكو، مركززدایی از سوژه و جایگزینی تغییر شكل‌ها و انقطاع‌ها به جای استمرارها و تداوم‌هاست. اما آشكار است كه به نحوی تناقض‌گون، هدف دیرینه‌شناسی دانش، كشف اصول تحول درونی و ذاتی است كه در حوزۀ معرفت تاریخی صورت می‌گیرد. بنابراین در روایت مركززدایی‌شده نیز یك اصول اساسی كلی توسط سوژۀ فوكو شناسایی می‌شوند و او در چهارچوب یك تفكر گیاهی آنها را جمع‌بندی می‌كند، استعلا می‌بخشد و حول مفاهیم مشترك متحد می‌سازد و سیر متوالی آنها را به ما نشان می‌دهد.
     فوكو به دلیل این وضعیت تناقض‌گون نظریه‌اش مورد انتقاد قرار دارد. آنجا كه فوكو در مقابل هابرماس، نفس وجود شهروندان مستقلی كه بتوانند در گفتمان عقلانی صرفنظر از ارادۀ معطوف به قدرت شركت كنند را یكسره رد می‌كند، حال آنكه موضع خود وی در این مباحثات چندان روشن نیست. او هر نظام شناختی یا نظریه را ریشه‌دار در روابط قدرت می‌داند و از همین رو معتقد است كه خارج از آن روابط قدرت، ارزش معرفتی خود را از دست می‌دهند و به دستگاه معرفتی جدید ره می‌سپرند. این در حالیست كه به محض طرح چنین مدعایی در مورد نظریۀ خود فوكو، بن‌بست فراروی او برای اثبات نظریۀ خود و رد نظریات نقیضش فوق‌العاده صعب‌العبور خواهد نمود. اگر هرگونه امكان تدوین و توجیه یا اثبات حقانیت اصولی را نفی كنیم كه كاربست‌ها و انتقادات مذكور براساس آن اصول صورت گرفته یا می‌گیرند، ارائۀ نقدهای ویرانگر از پروژه‌ها و برنامه‌های تحقیقاتی دیگر محققان حاكی از عدم صداقت و ریاكاری است.
     با این نگرش، فوكو نمی‌تواند در فراسوی ساختارگرایی باقی بماند. در واقع چنانكه درایفوس و رابینو نیز مدلل ساخته‌اند، فوكو نمی‌توان از عرضۀ تبیینی شبه ساختگرایانه دربارۀ پدیده‌هایی كه كشف كرده خودداری كند و عملاً نیز از این فقره گریزی نداشته‌است. وی نه تنها صرف نظریه‌ای توصیفی را در مورد اپیستمه‌ها نمی‌پذیرد، بلكه ظاهراً خواستار نظریه‌ای تجویزی نیز هست: «تحلیل احكام و صورتبندی‌های گفتمانی… در پی تعیین اصلی است كه بر طبق آن تنها مجموعه‌های [سخنان] ”معنی‌بخشی“ كه بیان‌شده‌اند، ممكن است ظاهر شوند. [این تحلیل] در پی كشف قانون محصوریت و ندرت است». گاه فوكو تا آنجا پیش می‌رود كه نه تنها جویای شرایط امكان است، بلكه تعیین‌شدگی كلی را نیز در نظر دارد: «باید معلوم شود كه چرا [حكم خاصی] نمی‌توانسته جز آنكه بوده، باشد». دیرینه‌شناسی باید: «عملكرد قواعدی را [كشف كند] كه ظهور و زوال گفتارها در یك فرهنگ را تعیین می‌كند». ظاهراً فوكو خود را مدام مجبور می‌بیند كه روش توصیف پدیدارشناسانۀ بی‌طرفانه و تجربی را رها كند و به نوعی تبیین ماقبل تجربی روی آورد.
     چنین حركتی از نظریه‌ای كه صرفاً توصیف را كافی، و بلكه میسر می‌دانست و نمی‌توانست وجود سوژه‌ای كه از بالای محور عمودی در تاریخ، سیر این حركت را بررسی كند تحمل كند، به نظریۀ دیگری كه مدعی تبیین نظری اصول بنیادینی است كه پدیده‌ها را ممكن می‌سازد، نمی‌تواند اشتباه و خلط مبحث ساده‌ای باشد، بلكه به نظر می‌رسد كه این حركت افشاگر نگرش نهفته و آشكار نشده‌ای در اندیشه‌های فوكو است كه به واسطۀ تأثر وی از نیچه هیچگاه او را از پدیدارشناسی قدرت و پذیرفتن قدرت به عنوان یك عامل استعلایی رها نكرده‌است. در واقع فوكو هیچگاه توان آن را نداشته‌است تا از چنبرۀ یك پدیدارشناسی استعلایی هوسرلی بگریزد. این حكم در مورد آثار اولیه، میانی و پایانی عمر او به یك سان صدق می‌كند.
     فوكو ناگزیر است تا قدرت مولدی كه در اپیستمه برای شكل‌دادن به گفتمان‌های مسلط در یك دوره وجود دارد، حداقل در قواعد خود كردارهای گفتمانی بیابد. نتیجۀ این مطلب به زعم درایفوس و رابینو، مفهوم عجیب و غریب قواعدی است كه به خود قاعده می‌دهند. از آنجا كه قاعده‌مندی كردارهای گفتمانی ظاهراً نتیجۀ تابع قواعد بودن، تعیین‌شدگی و تحت انضباط بودن آنهاست و در عین حال این كردارها مستقل فرض می‌شوند، دیرینه‌شناس ناچار باید به همان قواعدی كه نظام‌مندی این كردارها را توصیف می‌كنند، اثر و كارایی علی نسبت دهد و این چیزی است كه فوكو از آن گریز دارد.

░▒▓ مآخذ...

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.