حامد دهخدا
░▒▓ طرح مسأله
طراحان برنامههای تلویزیونی و دبیران مطبوعاتی با شناسایی مسائل زندگی اجتماعی و فردی متعدد، تلاش میكنند تا با توسل به «اظهارنظرهای كارشناسی روانپزشكان و روانشناسان» نسخههای بستهبندیشدهای را برای حل این مسائل تولید و عرضه كنند. این اظهارنظرها جملگی به «هست»های روانشناختی مربوط نمیشوند، بلكه «باید»های اخلاقی را نیز موجب میگردند. روانپزشكان و روانشناسان نه تنها در مورد وضعیت موجود روان اظهار نظر میكنند، بلكه در مورد وضعیت مطلوب روان نیز دیدگاههایی دارند؛ به عبارت دیگر، ایراد احكام بایدشناختی مستلزم داشتن تصویر روشنی از وضعیت مطلوب است. معمولاً در این اظهارنظرهای كارشناسی در مورد درونمایۀ این وضعیت مطلوب پرداخت دقیقی مشاهده نمیشود و مخاطبان چندان نمیدانند كه «كارشناسان» با اتكاء به چه مبنای معتبر و مستندی دست به این «قضاوتهای ارزشی» در مورد وضعیتهای مطلوب میزنند.
آگاهی از حضور گستردۀ روانشناسان در قلمرو علم كاربردی به هدف طراحی تكنولوژی معطوف به «انسان»، آنها را در نقش پیامبران دنیای مدرن كه به تكتك ما میگویند چگونه باید زندگی كنیم قرار میدهد. آنها تا چه اندازه در انجام این رسالت پیامبرانه توانا هستند؟ اساساً نقش روانپزشكی و روانشناسی در برنامهریزی زندگی ما چیست؟ روانپزشكان دقیقاً با چه مفروضاتی زندگی من و شما را برنامهریزی میكنند؟ شما تا چه میزان این مفروضات را میپذیرید و روانشناسان تا چه مقدار، این مفروضات را برای شما مدلل میكنند؟ آیا روانشناسان به درستی از تبعات و «اثرات جانبی» رواندرمانی خود آگاهی دارند؟ و آیا لازم میدانند شما را هم از این تبعات آگاه كنند؟
░▒▓ چشمانداز نظری
معمولاً دو جناح برای مشورت روانپزشكی وجود دارند؛ بیمار و روانپزشك. نقش بیمار در مشورت روانپزشكی عبارت است از ارائۀ نشانهها به روانپزشك. احساس ناخوشی كردن تجربهای است كه ضمن آن دگرگونیهای روانی گوناگونی باید مورد تفسیر قرار گیرند؛ برخی از تغییرات توسط فرد، بخشی از تنوع بهنجار تلقی میشوند و تغییرات دیگر بیمارگون تلقی میشوند. بخشی از این تغییرات توسط خود فرد حلاجی و تبیین میشود و راههایی برای بهبود آنها برگزیده میگردد و برخی دیگر به این دلیل كه غیرقابل توضیحاند نزد پزشك برده میشوند و یا در یك برنامۀ زندۀ تلویزیونی به «كارشناس روانی برنامه» ارجاع داده میشوند. كار پزشك این است كه اولاً این نشانهها را به عنوان عوامل نابهنجار به رسمیت بشناسد و یك «برچسبی علمی» با استفاده از یك كلمۀ «انگلیسی یا فرانسوی» برای آن تدارك ببیند. در درجۀ دوم با توجه به برخی پژوهشهای علمی در مورد رابطۀ برخی اعمال و داروها و نتایج روانی آنها از یك سو و درآمیختن آنها با برخی قضاوتها در مورد چیستی وضعیت مطلوب زندگی روانی، تلاش كند تا «بیمار» خود را به سوی این وضعیت سوق دهد.
░▒▓ فرایند «تولید» بیماری روانی
اینكه پزشك بیماری را به رسمیت بشناسد و برای آن برچسبی تولید كند، شرط ضروری تولید بیماری و به ویژه بیماری روانی است. به عبارت دیگر ما تا هنگامی كه توسط یك مرجع در مورد نابهنجار و غیرمعمول بودن ناخوشی خود اطلاعاتی به دست نیاوریم، «بیمار» نشدهایم. تامس ساس چنین استدلال میكند كه بیماریهای روانی، همانند بیماریهای جسمانی نیستند. افرادی كه برچسب بیماری روانی میخورند، كسانی هستند كه رفتار اندك ناسازگارشان برچسب خورده و از همین رو توسط روانكاوان درمان میشوند. از همین رو گاه روانكاوان بیماریهای «واقعی» (ناخوشی) را تشخیص نمیدهند و صرفاً به رفتار «نامناسب» برچسب میزنند و آن را بیماری مینامند.
دیدگاه دیگری بر آن است كه روانكاوان الگوی رفتاریای را مشخص میكنند كه، هر چند ممكن است كمی غیرعادی باشد، اما باز هم در محدودۀ رفتار عادی میگنجد. آنها این الگوی رفتاری را بیماری روانی (یعنی، انحراف اولیه) مینامند. یك فرایند كندوكاو و معالجه، بیماری روانیای را كه اول صرفاً به صورت برچسب بود، به دنبال میآورد. قدرت این استدلال از دو عامل سرچشمه میگیرد:
1 . تأثیر ناآرام كنندۀ مفروض بر كسی كه به او گفته شده بیمار روانی است یا میتواند بیمار روانی باشد.
2 . محیط كندوكاو، معالجه و نسخه گرفتن از «كارشناس برنامۀ تلویزیونی»، فرد را در وضعیتی نابهنجار قرار میدهد كه در آن رفتار «صحیح» را به سختی میتوان از خود نشان داد. از یك سو رفتار «بهنجار» در یك بیمارستان روانی آشكارا نابهنجار و غیرعادی است و از سوی دیگر رفتار نابهنجار صرفاً پیشبینیهای روانكاو را عملی میكند.
3 . به علاوه، بیمار برای تداوم بهرهمندی از كمكهای طبیب، چنانكه بعداً بیشتر توضیح داده خواهد شد، باید «نقش بیمار» را به خوبی ایفا كند.
آزمایشی كه در یك تیمارستان دولتی ایالات متحده صورت گرفته این استدلال را اثبات میكند. پژوهشگر و همكارانش همگی توانستند با اظهار دچار شدن به هذیان و توهم در شب قبل، در بیمارستان پذیرفته و بستری شوند. سپس كاملاً عادی رفتار كردند و به طور متوسط 30 روز طول كشید تا مرخص شوند. رفتاری كه از نظر پژوهشگران عادی بود (نوشتن یادداشت) از سوی كاركنان بیمارستان عجیب و غریب و بیمارگون تشخیص داده میشد: در دفتر یادداشت روزانۀ بیمارستان چنین توصیف شده بود كه آنها «مبادرت به نوشتن كردهاند». افرادی كه زودتر مرخص شدند، آنهایی بودند كه بالأخره اقرار كردند كه بیمار بودهاند، اما اكنون «حالشان خوب است». آنهایی كه همچنان اظهار میكردند كه حالشان عادی است، مدت طولانیتری نگه داشته شدند، زیرا گمان میرفت كه آنها عمداً چنین وانمود میكنند تا مرخص شوند.
گافمن در یك بررسی خاطرنشان كرده است كه شخصی كه در شرایط ننگباری است و انگ بیمار روانی بودن را متحمل میشود، میتواند چندین استراتژی را كه عمدتاً مبتنی بر میزان بارز بودن لكۀ ننگی است كه بر او خوردهاست را پی بگیرد. از یك سو ممكن است لكۀ ننگ برای دیگران خیلی واضح باشد و از همین رو دارای خصیصهای آبروریزانه گردد، یا از سوی دیگر ممكن است نسبتاً پنهان باشد و از همین رو تنها بالقوه ننگآور باشد. بیماری كه دارای خصیصهای آبروریزانه است، تنها دامنۀ محدودی از شقوق قابل انتخاب را در برابر خود دارد، زیرا با نامبردار شدن به «بیمار»، لكۀ ننگ او در معرض دید همگان است. اما بیماری كه دارای خصیصهای است كه میتواند آبروریزانه باشد، از این امكان برخوردار است كه لكۀننگ را پنهان نگه دارد؛ چنین بیمارانی میتوانند از چند استراتژی پیروی كنند:
1 . پذیرفتهشدن: بیماری كه دارای لكۀ ننگی است كه مستعد آبروریختن است، میتواند بكوشد و خود را «عادی» جا بزند كه بسته به مسألۀ پزشكیاش، غالباً شكلهای گوناگونی از استتار را ایجاب میكند، و دائماً در معرض خطر برملاشدن است. این خطر برملاشدن و ننگ محتمل میتواند منبع پایداری برای تنش روانی باشد، به گونهای كه برای برخی صریح بودن دربارۀ لكۀ ننگ آسانتر است تا پنهان كردنش.
2 . پوشاندن: شخصی كه بیآبرو شدهاست، امكان پذیرفته شدن ندارد، اما باز هم میتواند بكوشد تا از اهمیت لكۀ ننگ بكاهد. این كار ممكن است با دوری گزیدن از وضعیتی صورت گیرد كه لكۀ ننگ او را زننده و برجسته میكند، یا با كاهش دادن میزان به چشم آمدن مسألهای كه مبدل به لكۀ ننگی شده است، صورت گیرد.
3 . گوشهنشینی: اجتناب از وضعیتهای دشوار اجتماعی ممكن است باز هم تشدید شود و به گوشهنشینی خودخواسته از زندگی اجتماعی بینجامد. به این طریق شخص لكهدار شده از هر گونه تماسی كه ممكن است باعث شرمساری یا ناراحتی شود، دوری میكند.
نهادهای روانپزشكی در ایجاد انگهای بیماری روانی نقش عمدهای ایفا میكنند. آنها برای آنكه كلیۀ «مراجعهكنندگان» را در «چهارچوب شامل» خود بگیرند و نشان دهند كه دوای درد تمامی آنها «پیش ایشان است»، معمولاً كاركرد ثابت «شخصیتزدایی» را در دستور كار قرار میدهند و این به فرایند همنوایی و «رام شدن» مراجعهكنندگان كمك جدی میكند. تالكوت پارسنز در مورد روابط پزشك/بیمار الگویی ترسیم كردهاست كه طی آن از بیمار انتظار میرود كه دستورهای مشروع پزشك را با مفروض داشتن وجود اطمینان در مورد آیندۀ عمل به آن تصمیمات بپذیرد. در این الگو پزشك به بیمار كمك میكند كه به طور موقت از مسؤولیتهای عادی خود معاف شود و مسؤول بیماری خود دانسته نشود. در عوض بیمار هم متعهد میشود كه جویای سلامت خود باشد و برای آن تلاش كند و برای این منظور به دستورات مشروع پزشك در همۀ حوزهها عمل كند.
از سوی دیگر، افرادی كه برای یافتن راه حلی برای مشكل خود به روانپزشكان مراجعه میكنند برای آنكه همچنان امیدی برای حل مشكل خود داشته باشند، «نقش یك بیمار» را به خوبی ایفا كنند. ایفای این نقش ممكن است در یك كلینیك روانپزشكی یا در پشت تلفن پخش مستقیم شبكۀ پنجم سیما بهنجار باشد، اما برای زندگی كردن در بیرون نامناسب است و این باعث چرخۀ تولید فزایندۀ بیماری است. هر چند كه این الگو كمی پیچیدهتر از آن است كه گفته شد و تعبیر خود فرد از گفتار پزشك در این ادراك نقش مهمی ایفا میكند، اما فیالجمله با ترتیبات موجود روابط پزشك/بیمار، تشخیص مبهم پزشكی میتواند تبدیل به یك هویت «مسلط» جدید برای «بیمار» شود. چنین هویتهای جدیدی انحرافیاند و فرد باید به نقش «متمایز» اجتماعی رضایت دهد و تفاوت خود را با «انسانهای معمولی» محرز بینگارد.
مسألۀ مشورتهای سرسری و عجلهای كه روز به روز به مُد اجرای برنامههای روانپزشكانۀ تلویزیونی تبدیل میشود نیز مورد كاوشهای علمی قرار گرفته است. این پژوهشهای نشان میدهد كه مشورتهای محدود پزشكی باعث میشود كه پزشكان مسألهای را كه از سوی بیمار مطرح میشود را از نظر دور بدارند. همچنین در مطالعهای مفصل دربارۀ 328 مشورت پزشكی میان پزشكان عمومی و بیمارانشان در انگلستان، بیماران پس از مراجعه به پزشك مورد مصاحبه قرار گرفتند و از آنها پرسیده شد كه دربارۀ آنچه اتفاق افتاده و نظری كه داده شده چه به یاد میآورند. مشخص شد كه بیماران میتوانستند روی هم رفته نكات اصلی گفتههای پزشكان را دربارۀ تشخیصی كه داده بودند، اهمیت و معنا و مفهوم آن، و اقدام مناسبی كه باید انجام گیرد به یاد آورند. اما در حالی كه بیماران نكات اصلی را به خاطر میآوردند، معدودی از آنها میتوانستند معنای درست مشاورۀ پزشكی را آنچنان كه مورد نظر پزشك بود دریابند. در این بررسی معلوم شد كه یك سوم بیماران در حالی كه قادر به یادآوری آنچه كه پزشك گفته بود بودند، احساس نمیكردند كه صوابدید و نظر پزشك با ماهیت بیماری سازگار باشد و معتقد بودند كه پزشك «درد آنها را نفهمیدهاست».
░▒▓ حملات نظری انتقادی
ایلیچ چنین استدلال كرده است كه عوامل مؤثر «تولیدكنندۀ بیماری» در خدمات درمانی كنونی به نحو قابل ملاحظهای بیش از آن است كه مردم گمان میكنند. این وضعیت از نظر او تا حدی است كه «نهاد پزشكی خود به یك تهدید برای تندرستی تبدیل شدهاست». از نظر ایلیچ در دسترس بودن عمومی خدمات درمانی و بهداشتی برای جامعه به افزایش وابستگی به پزشكان انجامیده است. در حالی كه در گذشته مردم باید خود با مسائلشان و با ناخوشیهای جزئیشان دست و پنجه نرم میكردند، امروز میتوانند برای صحبت كردن، برای مشورت و برای به دست آوردن دارو و غیره نزد پزشك و كلینیك و روزنامهها و شبكههای مختلف تلویزیونی «سری بزنند». خدمات درمانی فزاینده (با تقلیل آستانۀ تحمل مردم)، استفادۀ بیشتر و در نتیجه تقاضای بیشتر برای خدمات باز هم بیشتری كه به نوبۀ خود با افزایش منابع و غیره برآورده میشود به وجود میآورد؛ عملاً دور تسلسلی از تقاضای پدیدآورندۀ نیاز كه خود نیازهای بیشتری پدید میآورد. نظر ایلیچ صریحاً این است كه وجود و دسترسی «دم دستی» خدمات درمانی و بهداشتی از آن رو برای تأمین تندرستی جامعه مضر است كه مردم را تشویق میكند تا از این خدمات بیش از آنكه «واقعاً» نیاز دارند استفاده كنند و به این ترتیب سخاوتمندانه انگ «بیمار» و «نابهنجار بودن» و فشارهای روانی متعاقب آن را پذیرا شوند. آنها در طی زمان به تدریج به این استفادۀ بیش از اندازه از نظرات كارشناسی طبی عادت میكنند و كمكم احساس میكنند كه این «بیمار بودن» جزئی لازم برای «تندرست بودن» است. ایلیچ ادعا میكند كه این وابستگی، خود شكلی از بیماری است كه تندرستی و شادابی انسانهای مستقل و خودمختار را تضعیف میكند. اصل نهایی و اصلی «پزشكی دمدستی نوین»، این است كه مردم احساس كنند كه كمتر از گذشته تندرستند. از نظر ایلیچ پزشكان این كار را با دو شگرد انجام میدهند؛
* اول اینكه، پزشكی دولتها و بیماران را متقاعد میكند كه تندرستی چیزی است كه با مصرف خدمات درمانی ارتباط دارد. برای دولتها گسترش تندرستی ملت به معنای صرف هر چه بیشتر پول و متقاعد كردن مردم به مصرف است و برای افراد، هر چه بیشتر مصرف كردن به منظور «سالمتر بودن» است.
* استراتژی دومی كه پزشكی برای دست یافتن به این اهداف مورد استفاده قرار دادهاست، متقاعد كردن جامعه در این مورد است كه میتواند به سطح عالیتری (كه در واقع خارج از توان نهاد پزشكی است) نائل آید. پزشكان نه تنها از متقاعد كردن افراد به مصرف خدمات درمانی و بهداشتی راضی و خوشحال به نظر میرسند، بلكه كوشیدهاند كه همه را متقاعد كنند كه حتی در صورتی هم كه تندرست باشند، باز هم «در معرض خطرند».
از نظر ایلیچ حتی اگر منافعی در این كنترل مستمر خویشتن وجود داشتهباشد، این منافع در برابر عواقب ناشی از آلودهكردن زندگی افراد به پزشك و دارو و فشار روانی مستمر آن بسیار ناچیز است. افرادی كه مصرفكنندۀ خدمات درمانیاند، ممكن است از تسكینی موقت برخوردار شوند، اما در دراز مدت دچار مشكل میشوند. ایلیچ معتقد است كه درد و ناخوشی بخشی از زندگی انسان است و نویدهای پوچ در مورد تسكین آن و تشویق به مصرف كردن، تنها به تشدید این ناخوشیها منجر میشود. از این رو از دیدگاه او همانگونه كه مسألۀ مواد مخدر را نه با تنبیه معتاد، بلكه با جلوگیری از اشاعهدهندگان این مواد، حل میكنند تنها راه حل جلوگیری از پیامدهای زیانبار خدمات درمانی، «ویران كردن نهاد پزشكی است كه این تأثیرات و پیامدها را ترویج میكند و گسترش میدهد». هر چند كه تلقیهای ایلیچ دقیقاً نتایجی نیست كه از استدلالات او میشود گرفت و او در رسیدن به این نتایج كمی تند رفته است، اما دست كم از استدلالات او میتوان اینگونه نتیجه گرفت كه لازم است تا برخی رویههای پزشكی و به ویژه روانپزشكی كه باعث تبدیل كردن آنها به «بیمار» میشود و ایجاد فشارهای روانی مستمر بر افراد، تعدیل گردد. ملاحظات ایلیچ حداقل این را نشان میدهند كه خدمات درمانی و بهداشتی هم میتوانند زیانبخش و هم مفید باشند و این آثار منفی باید با دقت مورد جستجو قرار گیرد و از استفادۀ بیرویه و دمدستی از آنها، آنچنانكه در حال حاضر در جامعۀ ما در حال رواج هر چه بیشتر است و به نوعی «تأمین برنامه» برای رسانهها شدهاست، خودداری كرد.
زولا همصدا با ایلیچ پزشكی را نهادی برای تضمین این میداند كه تك تك شهروندان مهارتزدایی شوند و تواناییشان برای عمل مستقلانه وجهالمصالحه قرار گیرد و به مخاطره افتد. برخی دیگر بر آنند كه كاركرد كنترل اجتماعی نهاد پزشكی از سركوب انحراف (كه به آن «بیماری» گفته میشود) فراتر رفته و بدل به سركوب خود فرد شدهاست. از این دیدگاه پزشكی تبدیل به نیروی عقلانیت مدرنیستی نهفته در نهاد پزشكی برای سركوب شدهاست كه نافی حقوق و استقلال فردی و قواعد اخلاقی است.
میشل فوكو بر آن است كه روانپزشكی بدن بیمار را همچون یك ماشین، و مثل یك شیء بررسی میكند. این تأثیر روانپزشكی به عنوان «شیئی كردن» افراد «حقیقی» مورد انتقاد قرار گرفتهاست. شیئی كردن فرد در این زمان میتواند نخستین گام در خلق فردیت و «ساختن» مفهوم مدرن بدن به عنوان شیئی گسسته و قابل تحلیل دانسته شود. نوربرت الیاس در مورد این روند فزایندۀ «فردیتزدایی» در دوران مدرن و تطبیق و همسانسازی كامل جامعه با ارزشهای مدرنیستی نهفته در نهاد پزشكی (اینكه حتی خود ما موضوعاتی برای حداكثر بهرهبرداری شدهایم) بر آن است كه با پیچیدهتر شدن جوامع، افراد ناچار و ناگزیر شدند كه رفتار خود را به طور فزایندهای به شكل پایدار، دگرگونشده، غیرارادای و حتی از روی عادت و «بهنجار» درآورند و با شرایط مدرن وفق دهند.
از نظر فوكو روانپزشكی شرایط آغازین بسط این سیطره، در پی تثبیت و توجیه كار و موقعیت خود، در كار كنترل خطراتی بود كه «در پس» رفتار انسانها مخفی است. این خطرات نه ناشی از مسؤولیت اخلاقی افراد، بلكه حاصل از نارساییهای روانی بود. روانپزشكی در این مرحله تبدیل به ابزار مناسبی برای تردید در مسؤولیتهای اخلاقی افراد بود و انسانها را به موجودات ماشینی تابع محرك و پاسخ و یا مكانیسمهای دفاعی ناشی از ناكامی و منفك از بعد عقلانی تلقی میكرد. این كاركردی بود كه روانشناسی همچنان در خود حفظ كردهاست و با آن اولاً نظامهای اخلاقی مانند فلسفههای اخلاق و دین را كه مبتنی بر فرض مسؤؤلیت اخلاقی بشر هستند، بیاعتبار میسازد و از دیگر سوی جایگاه خود را به عنوان دین جدید تثبیت میسازد.
اما در قرن نوزدهم جرائم كیفری، جامعه را تهدید كرده و به مخاطره میافكند و این باعث مطرح شدن موضوع «رفتارهای خطرناك» شد، اما روانپزشكی كه در آن هنگام كه سخت سرگرم در هم شكستن موضوع «مسؤولیت اخلاقی» بود، تنها توانست بر این رفتارها «نامی» بگذارد و آنان را مقولهبندی كند، اما در كنترل آنها هیچ قدرتی نداشت. همانگونه كه میتوان دید، راه حل این مسأله در «پیشرفت» ما در علم روانپزشكی نهفته بود؛ این علم باید بتواند «قضاوت قاطعی» كرده و فرد مسؤول و فرد بیگناه را در هر مورد مشخص كند. تنها چنین علمی است كه میتواند باعث افزایش فشار بر سیستم كیفری شود تا بدینترتیب در قضاوت خود نه تنها به گناهكار بودن یا بیگناهی افراد توجه كند، بلكه خطرناك بودن فرد را نیز مد نظر قرار دهد. اینچنین روح جای بدن را به عنوان موضوع اصلی مجازات میگیرد. بدینترتیب فوكو منشأ پیدایش علوم پزشكی و روانپزشكی و انسانی را میجوید و بر آن میشود كه علوم مزبور نقش قاطع و تعیینكنندهای در تعیین و تعبیه و ردهبندی و كنترل انسانها ایفا نمودند. آغاز این روند سلطه با خلط زننده و ناروای دیوانگان و تبهكاران آغاز شد و ادامه یافت. این به معنای آن بودهاست كه روانپزشكی و همچنین علوم اجتماعی (آنچنانكه در ایدۀ «دین انسانیت» اگوست كنت پیداست) در صدد آن بودند كه پس از خلع ید از دین در برنامهریزی زندگی و سیاست اجتماعی، خود جای آن را در وضع قانون و تولید مسؤولیت اخلاقی بگیرند. اینچنین از نظر فوكو شكل تازهای از گفتمان و نهاد اجتماعی پیدا شد كه در آن تكلیف اخلاقی با قانون پیوند خورد و منوط به روانشناسی گردید. روانپزشك دارای قدرت لازم برای صدور اجازۀ ورود و خروج بیماران در تیمارستان بود. شخصیت روانپزشك از لحاظ اخلاقی قابل اعتماد بود و نه از لحاظ علمی (چرا كه علم آنها دارای نارساییهای محرزی بود و نمیتوانست این اندازه از قدرت اخلاقی را توجیه كند). انسان درمانگر در تیمارستان به عنوان دانشمند قدرت ندارد، بلكه به عنوان حكیم و پشتوانۀ حقوقی و اخلاق سلطه دارد. از نظر فوكو همین كه علوم مرتبط با رواندرمانی معرفت عینی اندكی دربارۀ انسان به دست دادهاند و با این حال چنین اهمیت و قدرتی در تمدن ما به دست آوردهاند، موضوعی است كه باید مورد بحث و بررسی قرار گیرد و شك ما را برانگیزد. اینكه چرا چنین علوم متزلزل و لرزانی به یكی از بنیادهای ساخت قدرت مدرن تبدیل میشوند و سكان هدایت اخلاقی را میربایند، یكی از موضوعات اصلی آثار فوكوست. از نظر او «اگر شخصیت پزشك میتواند پدیدۀ جنون را تجرید و مشخص كند، نه به این دلیل است كه بدان ”شناخت“ دارد، بلكه به این علت است نسبت به آن ”سلطه و غلبه“ دارد». فوكو پیدایش پوزیتیویسم را به عنوان پوششی برای توضیح واقعی «قدرت درمانی» كه در پشت عینیت نهفته است، تبیین میكند.
همچنانكه دیوید آرمسترانگ نیز ابرام داشتهاست، با گسترش نفوذ علم روانپزشكی، پزشكی از آغاز قرن بیستم به نحو فزایندهای توجه خود را به بیماریهای روانی و اجتماعی معطوف كرد. در این تحلیل بدن تبدیل به پدیدهای هم فیزیكی و هم اجتماعی میشود. از دهۀ 1950 این عناصر، هویت بسطیافتۀ «بیمار» تقویت شدهاند و گسترش یافتهاند. زیستپزشكی، از طریق تكنیكهای معاینۀ كلینیكی، همچنان به ساختن بدنی گسسته از جامعه و مآلاً كل عالم وجود و قابل تحلیل ادامه میدهد، اما در سالهای اخیر ذهن و متن اجتماعی این بدن در هم ادغام شدهاند تا هویت روانیاجتماعی خاصی برای بیمار درست كنند.
░▒▓ فرجام…
پزشكی و روانپزشكی الگویی پدید آوردهاند كه بر طبق آن، فرد مدام خود را وارسی میكند تا ببیند آیا نشانههای ناتندرستی، علائم برملاكنندۀ فشار روانی، یا كاستیها و نقیصههایی كه ممكن است گیرایی او را بكاهند، و یا نشانههای اطمینانبخشی حاكی از اینكه زندگی او طبق برنامۀ هنجاری به پیش میرود، در او یافت میشوند یا خیر. پزشكی در عصر جدید انواع طاعون و بیماریهای همهگیر را ریشهكن كرده، اما شكلهای جدیدی از دلواپسی و اضطراب را به وجود آورده است. آیا به راستی پزشكی قابلیتهای لازم برای ایفای این نقش مهم در «مدیریت دلواپسیها» را داشتهاست. آیا ابزارهای منطقی لازم برای پزشكی فراهم است؟
در زمان بقراط حكیم طبابت علمی كاربردی بود و آموزندۀ آن از طریق به كارگیریاش بر سرنوشت انسان دیگری مؤثر میافتاد؛ از این رو بقراط فرمود كه هیچ طبیبی را به رسمیت نمیشناسد، مگر آنكه سوگند بقراطی را دایر بر تلاش جهت «حفظ و بهبود جان انسانها» یاد كرده باشد. اما كمكم مسأله پیچیده شد. پزشكی گسترش یافت و عمل نمودن به سوگند بقراطی نیازمند دانش گستردهای در مورد ابعاد دیگری غیر از ابعاد فیزیولوژیك انسان گردید. روانپزشكان باید بدانند كه آنچه به عنوان نسخههایی برای بهبود «بیماران» خود ارائه میدهند، آیا به راستی به سلامت آنها منجر میشود؟ آیا روانشناسی و روانپزشكی صلاحیت لازم را برای كاركرد وسیعی كه هماكنون پیدا كردهاست دارد؟ آیا روششناسی روانپزشكی به همان اندازه كه به قواعد شناخت واقعیات روانشناختی میپردازد، به همان میزان در مورد شیوۀ شناخت «وضعیتهای مطلوب روانی» آگاهی دارد؟ به نظر میرسد نه. آیا روانپزشكان دانش كافی برای عمل به سوگند بقراطی را دارند؟
به لحاظ منطقیفلسفی، حكم كردن در مورد اینكه كاری «خوب»/«ناخوب» است، یا نیازمند اطلاع از حسن و قبح ذاتی آن عمل و یا آگاهی منسجمی در مورد تبعات آن رفتار است. از چه طریق میتوان به نحو سیستماتیك به چنین دانشی دست یافت؟ اطلاع ما در مورد حسن و قبح ذاتی اعمال (جدا از یك منبع دینی و یا یك دستگاه فلسفی اخلاق) بسیار اندك است. دقیقاً و به روشنی نمیتوان بداهت مثلاً «راست گفتن» را براساس درونمایۀ ذاتی فعل راستگویی به كسی اثبات كرد. به علاوه هیچگاه نمیتوان در مورد تبعات یك عمل احصاء كاملی انجام داد. گفتن سخن خاصی میتواند برای من یا شما تبعات محتملی در سالیان آتی داشته باشد، و یا حداقل امكان این تأثیرگذاری به لحاظ فلسفی منتفی نیست؛ پس این تبعات قابل احصاء نیستند.
بنا به این دلایل، نگارندۀ این گفتار اكیداً در این مورد كه علوم انسانی به طور كلی، و علم روانشناسی به ویژه، با معرفتشناسیهای متعارف خود بتوانند برنامۀ روشنی برای زندگی انسان به نحو سیستماتیك ایجاد كنند و از آن دفاع نمایند خوشبین نیست، چرا كه ابزارهای روششناختی لازم برای آنها فراهم نیست. بنابراین، با توجه به وضعیت جاری كه اظهارنظرهای بایدشناختی روانشناسان دقیقاً مورد ملاحظۀ سیستماتیك قرار نمیگیرد، به نظر میرسد استفادۀ وسیع فعلی از دیدگاههای آنان برای برنامهریزی زندگی انسانها در قالبهای مختلف كه به ویژه در ایران توسط برنامههای تلویزیونی وجهۀ همت قرار گرفته است، میتواند تبعات پیشبینینشده و یحتمل غیرقابل كنترلی تولید نماید. مهم این است كه در حال حاضر سطح خاصی از دانش پزشكی به عنوان نسخۀ عمل به مصرفكنندگان ارائه میشود كه در مورد اثربخشی، عوارض جانبی و نظامپزشكی آن هیچ اطمینانی وجود ندارد.
░▒▓ منابع:...
سلام
هر چه در این میان و امثالهم می گردم جای خالی فقه و حوزه را بیشتر می بینم
مردم مومن و انهایی که بخواهند مومن باقی بمانند در دنیای مدرن امروزی
نیازمند افرادی هستند که این رسالت پیامبرانه را ناظر به احکام و اخلاق الهی بسته بندی کنند. چه طور حوزه می تونه کاربردی تر و عینی تر خودش را با مسائل روزمره زندگی درگیر کند؟