برداشت از دکتر محمد علی اسلامی ندوشن؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
■ چهار کتاباند که چکیده سه هزار سال تمدن ایرانی را در خود فشردهاند:
░▒▓ ۱. انسان فردوسی
■ چون شاهنامه کتاب نبرد خوبی با بدی است، در آن دو نوع انسان میبینیم: انسانی که کارگزار خوبی است و انسانی که کارگزار بدی است.
■ انسان خوب شاهنامه در سه وجه نموده میشود: پهلوان، شهید و فرد میانه. رستم نمونهی اول و سیاوش نمونهی دوم و کیخسرو نمونهی سوم است. از ترکیب آنها یک انسان متعادل بیرون میآید که بتواند به همهی جوانب زندگی و فطرت بشر پاسخگو باشد.
■ این انسان، زندگی را دوست دارد، ولی، نه آنکه بخواهد به هر قیمت آن را ادامه دهد. زندگی بدون نام برای او معنا ندارد. نام همان جوهرهی زندگی است؛ آنچه به آن روح و معنا و چراغ میبخشد.
■ در شاهنامه نیرو زندگی را راه میبرد. منتها باید نیرو تحت قاعده عمل کند. راه درست زندگی از طریق آن نموده میشود: ز نیرو بود مرد را راستی!... رستم که نمونهی انسان آرمانی است، تا زنده و کارآمد است، نظم در جهان برقرار میماند. رستم، نه یک تن، بلکه روح و هنجار سامان بشری است. ترکیبی است از نیروی بدنی (زور)، چاره یابی (فکر)، و دادمندی (اخلاق). به هیچ قیمت حاضر نیست که اصول و شرف انسانی زیر پا نهاده شود. از این رو، تا او هست، سرفرازی و پیروزی است.
■ در کنارش سیاوش است که نه با غلبه و قهر، بلکه با نثار جان (که عزیزترین است) نهال هستی را سبز نگاه میدارد. میخواهد حق انسانیت خود را ادا کرده باشد.
■ با آمدن او به صحنه است که شخصیت رستم به کار میافتد، تا چالش میان خوبی و بدی برقرار بماند، و آنچه جانمایهی زندگی بشری است، یعنی، تلاش و کار همراه با اخلاق، در تکامل بیفتد.
■ فرد میانه، کیخسرو است. هم نیروی قهر آمیز به کار میبرد، و هم مدارا و گذشت. وجوه مطلوب زندگی در وجود او متعادل میشوند، از همین رو، «ندای وقت» را در مییابیم، و پیش از آنکه خزان جسم و خزان روح فرا رسد، از زندگی این جهانی در میگذرد و به کل میپیوندد، همان جا که مقصد عارفان است.
■ عرفان او عرفان خاکی و رفتن داوطلبانهی او پاسخ به پر شدن «پیمانه» است؛ رفتن از مرحلهای به مرحلهی دیگری است. پیوستن او به هستی کل، هستی او را به تکامل میرساند.
░▒▓ ۲. انسان مولوی
■ دوم انسان مولوی است که دویست و پنجاه سال پس از سرودن شاهنامه پا به جهان مینهد. این انسان از پس، دویست و پنجاه سال گام زدن در سنگلاخ قرون، پایش آبله گون شده است، خسته است. اکنون، دیگر فرد خانهبهدوش سرگردانی چون شمس، رستم زمان است که سلاحی جز زبان ندارد و نیرویی جز مغز بر افروخته او را به جلو نمیراند. انسان مولوی پایگاه محکمی بر روی خاک نمییابد، از این رو، خود را به آسمان میآویزد. نوعی هجرت فضایی است. با بال عشق میخواهد به دیار ناپیدا و بیکران و بینام سفر کند: «این وطن جایی است کاو را نام نیست».
■ با این حال، انسانی که عرفان و مولوی در طلب آن بودهاند، هرچند دست نیافتنی باشد، در چنان درجهای از رفعت قرار دارد که همان گنجیدن او در آرزو و تصور برای فرهنگ ایرانی افتخار بزرگی است. استعفا از معامله با زمین است. نومیدی از کنار آمدن با ممکن و موجود.
■ آن غزلهای آشوبنده، دهها هزار بیت، مکرر، واگو در واگو، چه میخواهد بگوید؟ آیا سرود بیقراری بر روی خاک نیست، این مسافرخانهی مهمان کش؟ تنها نبوغ ایرانی و عظمت مولانا توانسته است دورنمای یک قرارگاه دلگشا از آنها برآورد و اگر مکانی را نفی میکند، مکانی را در برابرش بگذارد.
■ دنیای مولانا امکان زیست در خود نمیدهد، زیرا، بیش از حد اثیری و جنبان است، ولی، آموزش گرانبهایی در آن نهفته است و آن نوعی «وفاق کائناتی» است که از تضادها به دست میآید. در این دنیا، همهی اختلافهای شناخته شده حل و مزج میشوند. کینه در کنار مهر مینشیند. جنگ موسی با فرعون به جنگ موسی با موسی تبدیل میگردد. ندای صلح کیهانی آن، بیقید و شرط و همهجاگیر است، و پادزهر و واکنشی است که در برابر تاریخ خونین و دردناکی که بشریت پشت سر نهاده است.
■ اصلاح جهان که در شاهنامه از طریق نبرد خوبی با بدی جریان مییافت، در زمان مولوی تبدیل به اصلاح فردی و جهاد با نفس میشود. «توران» هر کس در درون خود اوست، و ضحاک هر قوم از میان خود مردم سر بر میآورد.
■ مولوی میخواست بلیه ی نفس را از ریشه قطع کند، از این رو، بشر را به پیکار بسیار دشواری فرا میخواند، ولی، نه آن است که پیام او دور از دسترس بماند. هر مکتب با مسلک میتواند یک بعد معنوی ممکن داشته باشد، در عین حال بعد دیگری از آن نشأت کند که فراتر یا فروتر از حد قابل وصول باشد. پیکار با نفس نیز چنین است. در حد اعتدالی خود میتواند بشر امروز را که جاذبهی ماده بر او غلبه بیش از پیش دارد، به جریان انسانیتری بیفکند. نباید از نظر دور داشت که این دیگر یک تفنن عارفانه نیست، بلکه ضرورت همزیستی جهانی آن را مطلوب مینماید.
░▒▓ ۳. انسان سعدی
■ سعدی با آنکه عارف منش است، انسان او فراموش نمیکند که از خاک سرشته شده است؛ نفخهی دوگانهای که گرایش دوگانه به جانب فراز و فرود داشته باشد. انسان سعدی انسان سازش با زمین است، ولی، ناهمواریهای زندگی خاکی به گونهای است که او مانند «مور افتاده در طاس لغزنده» باید در تلاش مداوم برای یافتن راه نجات به سر برد.
■ او میکوشد تا گرایشها و اندیشههای معارض را در خود رایگان کند. چون خواستار آن است که زندگی کند، باید بهترین راه را برای آن بیابد. در ایران مغول زده (که پیش از آن هم مصون از زدگی نبوده) نه میشد به سبک انسان شاهنامه زندگی کرد و نه زندگی به سبک و سفارش مولوی امکان عملی داشت، پس، میبایست راه میانهای برگزید.
■ از این رو، انسان سعدی آمیزهای از آب در میآید که میشود او را «رند اخلاقگرا» نامید. او یک ایرانی کردارگرای خوب است که نمیخواهد به انحراف افتد، در عین حال هم نمیخواهد از مسیر ممکن خارج شود. آسانگیر و سبکروح و زیباپرست است.
■ در نظر او وظیفهی اول زندگی کردن است، وظیفهی دوم با اخلاق زندگی کردن.
■ بهرهوری از زیبایی و حظ لطیف، آن قدر به نظرش طبیعی مینماید، که آن را خود جزو اخلاق میشناسد. خود را فرزند خاک میداند که باید رو به آسمان داشت. پایبند به مقررات شرع است، ولی، چون افق گستردهای دارد تأمل عرفانی و مشاهدهی حسن و سیر آفاق و انفس و به طور کلی، عطش دانستن را از خود دور نمیدارد.
■ زندگی هر لحظهاش دریافت و جذبی است: «هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات». انسان سعدی، به رغم مشکلات میل ندارد که در زندگی مستعفی باشد: پای رونده دارد و زبان گوینده و مغز گیرنده.
■ کل تجربیات روزمرهی بشری در سعدی خلاصه شده است. حکمت او گرد آمده از ذره ذره ساعات زندگی است. از این رو، هنوز نکات زندهی بسیاری از سخنانش میتوان بیرون آورد، و هنوز بزرگترین منبع ضربالمثل در زبان فارسی است. البته، هیچ کس دیگری جز فارسی زبان نمیتواند از زبان شیرین او بهره بگیرد، ولی، اندیشهاش مانند آن سفر کنندهی بیدلیل که خود او بود، این چالاکی را دارد که در سراسر جهان به سفر پردازد.
░▒▓ ۴. انسان حافظ
■ انسان حافظ، درد روشنبینی دارد، ولی، با آن درد میسازد و با آن خوش است:
• اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
■ او به بهای خودخوری و رنج، روشنبین شده است. رند است، و رند کسی است که کم و بیش همه چیز میداند و همه کس را میشناسد و گول نمیخورد، ولو گاه وانمود کند که گول خورده است.
■ مرد روشنبین از نوع حافظ، تو در توست، مانند مرغهایی است که برای آنکه شکار نشوند، رنگ عوض میکنند.
■ این انسان، حسرت زیبایی و خلوص و عدل دارد، که در دنیایی که زندگی میکند، ضد آن را میبیند. دنیایی است آلوده، خراب آباد، پر از نگاههای برانداز کننده، لبخندهای مصلحتی، قربان صدقه رفتنهای دروغی، حرفهای زمخت، عسرت و حقارت و پوشش ریا چون غشایی از چرک بر روی آن نشسته. همهی کسانی که در آن هستند نام وارونه بر خود نهادهاند: دیوانیان، زاهدان، صوفیان، ارباب حل و عقد... آنان چون تنها خود را میبینند، فقط یک روی قضایا را میبینند، در حالی که حافظ چند روی میبیند، او رونده به سوی یقین یقینهاست، ولی، میداند که به آن نمیرسد، زیرا، در آن سوی مرز ادراک انسانی قرار دارد. با این حال، میجوید و میپوید و همین جست و جو، میوهاش روشنبینی است:
• این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند
■ انسان حافظ در بیداری به خود میپیچد و در خواب، خوابهای ناخوش میبیند. در این بزم آشفته تنها یک بالین هست، آن هم از خار، خالی نیست؛ با پای پیاده به سوی کعبهی «روشنبینی» روان است:
• در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
■ ولی این رهرو تنها، چنان خود را با دستگاه میبیند که «ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت» با او بادهی مستانه میزنند، و قدسیان، «شعر او را از بر میکنند».
■ با این حال، روشنبینی او را باز نمیدارد که از «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل» نترسد. زندگیاش در میان بیم و امید و شادی و غم به سر میرود، اما، دلش خوش است زیر پیمانهاش پر است:
• حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
مآخذ:...
هو العلیم