فیلوجامعه‌شناسی

حق | باطل

فرستادن به ایمیل چاپ
فهرست مقاله
حق | باطل
صفحه 2
همه مقالات

برداشت از شهید مرتضی مطهری


■    از مباحث مهمّ جهان‌بینی اسلامی، بحث حقّ و باطل است.
■    این بحث که در قرآن نیز به کرّات از آن سخن به میان آمده است، در دو قلمرو مورد توجّه و بررسی قرار می‌گیرد:

•    ۱. در جهان هستی
•    ۲. در جامعه و تاریخ

■    این مقاله بیشتر به قسمت دوم توجّه دارد هر چند که خلاصه‌ای از بحث حقّ و باطل در جهان هستی نیز در آن مطرح می‌شود.

░▒▓ حقّ و باطل در جهان هستی
■    آیا نظام عالم نظام حقّ است؟ نظام راستین است؟ نظامی است آن‌چنان که باید باشد؟ آیا هر چیزی در این نظام کلّی در جای خود قرار دارد؟ یا نه، نظام باطل است؟
■    در عالم هستی باطل راه دارد؟ چیزهایی هست که نباید باشد؟ کلّ نظام، پوچ و بی‌هدف و بی‌غایت است؟ در برابر این پرسش‌ها و نظایر آن، اندیشمندان و متفکّران چند دسته  شده‌اند: عدّه‌ای نظر اوّل را برگزیده‌اند و برخی نظر دوّم را، و گروهی دیگر به نظری متفاوت با هر دو دسته قبلی معتقد شده‌اند. بعضی فیلسوفان، و از آن جمله اکثر مادّیّین، نسبت به جهان (و نیز نسبت به انسان) بدبین بوده‌اند و جهان را در مجموع، خود یک امر نبایستنی و نامطلوب و کور و کر و بی‌هدف می‌دانسته‌اند. در مقابل، الهیّون و مکاتب الهی و خصوصاً اسلام به طور قاطع و صریح خلقت عالم را بر حق می‌دانند و آن را عین خیر و نیکی و حسن می‌شمارند و بر آنند که هیچ کاستی و زیادتی در آن راه ندارد و باطل و لغو و بازیچه نیست و هیچ امر نبایستنی در نظام جهان هستی وجود ندارد:
■    الَّذی احْسَنَ کُلَّ شَیْ‌ءٍ خَلَقَهُ (سجده/ ۷)، رَبُّنَا الَّذی اعْطی کُلَّ شَیْ‌ءٍ خَلْقَهُ (طه/ ۵۰).
■    پروردگار ما خلقت هر چیز را نیکو ساخت، و هر آن‌چه لازمه خلقتش بود به او اعطا کرد.
■    نظریّه سومین گروه این است که جهان (و انسان) ترکیبی است از خیر و شرّ؛ نیمی مطلوب و نیمی نامطلوب است؛ نیمی بایستنی و نیمی نبایستنی است. ما دوگانگی را در جهان می‌بینیم. در این عالم خیر و شرّ، حقّ و باطل، نقص و کمال، مرض و سلامت، مرگ و حیات، بی‌نظمی و نظم، ظلم و عدل، فساد و صلاح، خرابی و آبادانی زیاد به چشم می‌خورد. این دوگانگی نشانه این است که در مبدأ و منشأ هستی دوگانگی وجود دارد، زیرا، امکان ندارد که در آن واحد همه عالم از یک مبدأ و یک اصل ریشه گرفته باشد و در عین حال، اختلاف و دوگانگی در آن وجود داشته باشد. فکر ثنویّت و دوگانه‌پرستی که در ایران باستان رواج داشته، از این‌جا ناشی شده است که برای جهان دو مبدأ قائل شده‌اند: مبدأ خیر و نور و خوبی، و مبدأ شرّ و ظلمت و بدی؛ و معتقد شدند که سپاهیان و نیروهای این دو مبدأ، یعنی، سپاهیان یزدان و سپاهیان اهریمن، همواره با یکدیگر در نبرد و ستیزند؛ گر چه نوید دادند که بالاخره، در پایان جهان سپاهیان خیر و نور بر سپاهیان شرّ و ظلمت پیروز خواهند شد، سپاه شرّ و ظلمت شکست خواهد خورد و سپاه خیر و نور باقی خواهد ماند.
■    در حکمت الهی، اصالت در هستی با حقّ است، با خیر است، با حسن و کمال و زیبایی است؛ باطل‌ها، شرور، نقص‌ها و زشتی‌ها در نهایت امر و در تحلیل نهایی به نیستی‌ها منتهی می‌شوند نه به هستی‌ها. شرّ از آن جهت که هست شرّ نیست، بلکه از آن جهت که منشأ نیستی در شی‌ء دیگری می‌شود شرّ است. شرور ضرورت‌هایی هستند که لازمه هستی خیرها و حق‌ها و به صورت یک سلسله لوازم ذاتی لا ینفک می‌باشند که اصالت ندارند و در مقام مقایسه با حق‌ها و خیرها به منزله «نمود»‌هایی در مقابل، «بود»‌ها هستند که اگر آن «بود»‌ها بخواهند باشند این «نمود»‌ها هم قهراً باید باشند.
■    مسأله اصلی مسأله پیدایش ماهیّت است که به تبع وجود پدید می‌آید. هستی مطلق، خیر محض است که هیچ شرّ و نقص و زشتی در آن راه ندارد. در این مرتبه از هستی که مرتبه ذات حقّ است، نه ماهیّت در کار است و نه نیستی، اما، مخلوقات الهی که از او وجود یافته‌اند ضعف وجودی دارند؛ چرا که، لازمه فعل بودن یک فعل، تأخیر از فاعل است و جز خدا که فاعل علی الاطلاق است، همه مخلوقات فعل او محسوب می‌شوند و لذا، ضعف و نقص دارند. لازمه فعل بودن، ماهیّت داشتن است و همین طور فعل یک درجه از او نازل‌تر است. به این ترتیب، نیستی در عین این‌که اصالت ندارد در هستی راه پیدا می‌کند تا می‌رسیم به عالم طبیعت یا ناسوت که از نظر حکمای الهی ضعیف‌ترین و ناقص‌ترین عوالم وجود است. در این‌جا نشانه‌های ضعف وجود که به یک اعتبار نشانه‌های ماهیّت و نیستی است، بیشتر پدیدار می‌شود. پس، شرّ و باطل در عین حال، که اصالت ندارد و از سنخ وجود نیست، از لوازم لا ینفکّ درجات پایین هستی است.
■    به این ترتیب، نظام هستی را اگر از آن جهت که هستی است نظر کنیم، باطل و ماهیّت و نیستی در آن راه ندارد. از بالا که نگاه کنیم نور است، اما، از پایین که نگاه کنیم سایه می‌بینیم. سایه یک جسم لازمه جسم است که در عین این‌که اصالت ندارد (و هر چه هست نور است)، اما، به واسطه آن جسم برای ذهن ما نمود پیدا می‌کند. سایه چیزی نیست جز نبودن نور در یک محدوده و بودن نور در اطراف آن.
■    حکمت الهی همه چیز را در «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» خلاصه می‌کند، می‌گوید «ظهر الوجود بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» یعنی، هستی به نام اللّه رحمان و رحیم به ظهور می‌رسد؛ و از یک دید خیلی عالی، عالم جز اللّه و رحمانیّت اللّه و رحیمیّت اللّه چیز دیگری نیست. تصوّر این معنا مشکل است، اما، خیلی عالی و لطیف است و اگر انسان این نکته را درک کرد بسیاری از مسائل برای او حل می‌شود. در این بینش، عالم دو چهره دارد: چهره از اویی و چهره به سوی اویی. چهره ازاویی رحمانیّت خداست و چهره به سوی اویی رحیمیّت خدا. سایر اسماء الهی اسم‌های تبعی هستند، درجه دوم و سوم‌اند. خداوند، جبّار و منتقم هم هست، اما، اصالت از رحمانیّت و رحیمیّت خداست. صفات دیگر در واقع، از این اسماء ناشی می‌شوند. حتی، قهر هم از لطف ناشی می‌شود؛ آن اصالتی که لطف دارد، قهر ندارد. دید توحیدی نمی‌تواند غیر از این باشد، دید واقعی فلسفی هم همین است و هستی‌شناسی واقعی غیر از این نیست.

░▒▓ حقّ و باطل در جامعه و تاریخ
■    قسمت دوم بحث حقّ و باطل مربوط می‌شود به بشر و جامعه و تاریخ. در این قلمرو کاری نداریم به کلّ عالم هستی که آیا نظامش خیر است، کامل است، احسن است یا نیست، بلکه سؤال در خلقت خود بشر است که این چه موجودی است؟ یک موجود حق جو، عدالت خواه، ارزش خواه و نور طلب است یا بر عکس، یک موجود شریر، مفسد، خونریز، ظالم و... است؟ یا آن‌که انسان‌ها برخی طرفدار حقّ‌اند و برخی طرفدار باطل، و این‌ها با هم در ستیزند؟
■    در این‌جا هم چند نظریّه وجود دارد. یک نظر این است که: انسان به حسب جنس، موجودی است شرور و بدخواه و ظالم که جز قتل و غارت و دزدی و حیله و دروغ از او سر نمی‌زند. طبیعت او شرارت است و فساد، استثمار است و ظلم. اگر هم در تاریخ بشر خیر و اخلاق و ارزش‌های انسانی دیده می‌شود، این‌ها اموری جبری است که طبیعت او را وادار می‌کند که قدری چنین باشد. درون انسان، انسان را به بدی می‌کشاند و گاهی جبر، انسان را به خوبی دعوت می‌کند. مثلاً، وقتی که انسان‌ها در مقابل، طبیعت و حیوانات درنده قرار گرفتند، متوجّه شدند اگر با هم قرارداد صلح اجباری نبندند نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند؛ لذا، اجباراً بر خودشان تحمیل کردند که یک زندگی اجتماعی داشته باشند و با هم بر اساس عدالت رفتار کنند، چون نفع همه در آن است. پس، جبر بیرونی، انسان را وادار کرد که خوب باشد. مثل دولت‌های ضعیفی که در مقابل، یک دولت قوی پیمان صلح و دوستی می‌بندند تا از شرّ او محفوظ بمانند و اگر روزی دشمن مشترک از بین رفت، بین خودشان جنگ در می‌گیرد. هر جمعی به آن دلیل جمع است که مقابل یک ضد قرار گرفته؛ یعنی، اگر او نباشد این‌ها با هم خوب و متّحد نیستند و اگر جمعی دشمنش را از دست بدهد به تفرقه بدل می‌شود، دو گروه می‌شوند، و باز اگر یکی از این دو گروه از بین رفت آن یکی دو دسته می‌شود و همین طور اگر ادامه پیدا کرد و دو نفر ماندند باز با یکدیگر می‌جنگند و قوی‌تر می‌ماند (۱).
■    بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار کمتری از ماتریالیستهای دنیای جدید چنین نظریّه‌ای داشته‌اند و با بدبینی کامل به طبیعت بشر می‌نگریسته‌اند. این‌ها بشر را قابل اصلاح نمی‌دانند و به تز اصلاحی قائل نیستند و ارائه تز اصلاحی از نظر آنان معنا ندارد و مثل این است که کسی برای عقرب قانون وضع کند تا خوب شود و کسی را نگزد، حال آنکه:

•    نیش عقرب نه از ره کین است        اقتضای طبیعتش این است

■     وقتی طبیعت عقرب گزندگی باشد، قانون و تز وضع کردن معنا ندارد. بشر هم همین طور، تا وقتی روی زمین است شرارت خواهد داشت و اصلاح‌پذیر نخواهد بود.
■    این متفکّرین عموماً به همین دلیل خودکشی را تجویز می‌کنند؛ می‌گویند چون زندگی شرّ است و انسان هم شرّ است، یک کار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شرّ زندگی است تا انسان از این جهان پرشروشور و دنیای شرّ وجود خودش خلاص شود.
■    این تفکّر انحرافی که از فرنگی‌ها گرفته شده بود توسّط صادق هدایت در میان ایرانیان مطرح شد. او همیشه در نوشته‌هایش چهره‌های زشت زندگی را مجسّم می‌کرد؛ مثل لجنزاری که جز لجن و گندیدگی چیزی در آن نیست و کرم‌هایی در این لجنزار، زندگی کثیفشان را ادامه می‌دهند. عاقبت هم تحت تأثیر حرف‌های خودش خودکشی کرد. در سال‌هایی که کتاب‌های او طرفدار داشت، غالب جوان‌های ایرانی که خودکشی کردند تحت تأثیر کتاب‌های او قرار داشتند. مانی هم فلسفه‌اش در همین جهت بود که زندگی شرّ است، منتها به ثنویّت میان روح و بدن قائل بود و می‌گفت بدن شرّ است، زندگی مادّی شرّ است، روح در این بدن حبس است؛ پس، هر کس بمیرد یا خودکشی کند از شرّ زندگی رها خواهد شد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. پس، هر چند او به زندگی دیگری قائل بود، ولی، این زندگی را صد در صد شرّ می‌دانست.
■    بر اساس این بینش، بشر به حسب غریزه موجود شریری است و شرارت جزء ذات و سرشت اوست؛ از اوّل که در این دنیا آمده همین جور بوده، الآن هم هست، در آینده هم هر چه بماند همین است و غیر از این نیست؛ امید بهبود و آینده خوب برای بشریّت خیال است.
■    قرآن در مسأله آفرینش انسان، در این زمینه مطالبی دارد: خداوند وقتی اعلام کرد: انّی جاعِلٌ فِی الارْضِ خَلیفَه‌ی من خلیفه و جانشینی در زمین قرار می‌دهم، ملائکه با بدبینی نسبت به سرشت انسان اظهار داشتند: أتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ می‌خواهی در روی زمین کسی را قرار دهی که فساد می‌کند و خون می‌ریزد؟ یعنی، در سرشت این موجود جز فساد و خونریزی چیزی نیست. خداوند در جواب آن‌ها فرمود:
■    انِّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون (بقره/ ۳۰) من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید؛ یعنی، آن‌ها را تخطئه نکرد و نگفت که دروغ می‌گویید، بلکه گفت ورای آن‌چه شما می‌دانید من چیزها می‌دانم، شما یک طرف سکّه را خوانده‌اید، شما عارف به حقیقت موجودی که من می‌خواهم بیافرینم نیستید، حدّ شما کمتر از آن است که او را بشناسید، او برتر و بالاتر است.
■    به این ترتیب، ملائکه که قسمتی از کتاب وجودی انسان را شناخته و خوانده بودند و نیمی از آن را نخوانده بودند، اظهار بدبینی کامل کردند. حال اگر عدّه‌ای از متفکّرین، جنبه‌های سیاه و تاریک زندگی بشر را ببینند و این طور اظهار نظر کنند، خیلی عجیب به نظر نمی‌آید.
■    نظریّه دیگری که عکس نظریّه قبل است می‌گوید: طبیعت و سرشت بشر بر خیر است، بر حقّ است، بر درستی و راستی است؛ انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است؛ اصل در طبیعت بشر، نور و عدالت و امانت و تقواست. پس، چه چیز انسان را فاسد می‌کند؟ می‌گویند انحراف بشر علّت خارجی دارد، از بیرون به بشر تحمیل می‌شود، جامعه انسان را فاسد می‌کند. ژان ژاک روسو چنین عقیده‌ای دارد و در کتاب معروف خود امیل می‌خواهد نشان دهد که انسان طبیعی، انسان خارج از جامعه، انسان در طبیعت، موجودی است سالم و درست و پاک؛ و همه نادرستی‌ها، فسادها و ناپاکی‌ها از جامعه به او تحمیل می‌شود؛ لذا، روسو به اجتماع و زندگی اجتماعی بدبین است و تز اصلاحی او این است که بشر باید تا حدّ ممکن به طبیعت برگردد. روسو به تمدّن جدید خوش بین نیست چون معتقد است که تمدّن جدید انسان را از طبیعت دور می‌کند. هر چه انسان از طبیعت دورتر شود، فاسدتر می‌شود و هر چه به طبیعت اوّلیّه نزدیک‌تر باشد، به انسانیّت و درستی و پاکی نزدیک‌تر است.
■    نظریّه روسو که فردی مذهبی است از یک نظر شبیه نظریّه فطرت است که در اسلام مطرح شده، و شبیه است به جمله معروف پیامبر اکرم (ص) که فرمود:

☼    کلّ مولود یولد علی الفطره‌ی، حتی، یکون ابواه هما اللّذان یهوّدانه و ینصّرانه و یمجّسانه (مجمع البیان: ج ۸/ ص ۳۰۳. بحار الانوار: جلد ۳/ ص ۲۸۱ به نقل از غوالی اللئالی بدون لفظ «و یمجّسانه». تفسیر برهان: ج ۴/ ص ۲۶۳، حدیث ۲۹ به نقل از شیخ طبرسی در جوامع الجامع).

■    هر بچّه‌ای از مادر بر فطرت پاک اسلامیّت متولّد می‌شود، بعد پدر و مادر او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می‌کنند.
■    انحراف یهودیگری، نصرانیگری، مجوسیگری مثل است و پدر و مادر به عنوان نمونه، دو عامل اجتماعی ذکر شده‌اند؛ یعنی، فطرت انسان سالم است، جامعه آن را منحرف می‌کند. در یکی از تعبیرات این احادیث پیامبر مثالی می‌زند، می‌فرماید: این‌که گوش حیوانات خود را می‌برید هیچ‌وقت شده که این حیوانات وقتی از مادر متولّد می‌شوند گوششان بریده باشد؟ نه، همیشه سالم از مادر متولّد می‌شوند و بعد انسان‌ها گوششان را می‌برند. از نظر روحی هم همین طور است؛ همه انسان‌ها سالم، درست و حق‌گرا و خیرخواه متولّد می‌شوند؛ انحراف‌ها، کج‌روی‌ها، دروغگوییها، ظلم‌ها، خیانت‌ها، شرارت‌ها و فسادها بعد به انسان تحمیل می‌گردد.
■    پس، این نظریّه بر اساس خوش‌بینی به طبیعت بشریّت، به جنس بشریّت و  سرشت و ساختمان بشریّت استوار است و اصل را درستی و حقّانیّت و راستی می‌داند و انحراف را معلول علل خارجی و عرضی و به اصطلاح فلاسفه علل اتّفاقی می‌داند؛ یعنی، بر مبنای علل طبیعی، درونی و دینامیکی، حرکت انسان بر راه راست و صراط مستقیم است و بر اثر تغییرات عرضی، اتّفاقی، مکانیکی و بیرونی، انحرافات و بدی‌ها و شرور به انسان تحمیل می‌شود.
■    نظریّه دیگری به این شکل مطرح شده که انسان‌ها در صحنه جامعه، برخی طرفدار حق و عدّه‌ای به دنبال باطل هستند؛ فرشته بر خیر الهام و شیطان به شر وسوسه می‌کند.
■    پس، انسان‌ها دو گونه می‌شوند: عدّه‌ای که راه حق و خیر را می‌روند، راه ایمان و انبیاء را می‌روند، و بعضی دیگر که راه شیطان را می‌پیمایند و به دعوت انبیاء کفر و نفاق می‌ورزند. به قول مولوی:

•    دو علم افراشت اسپید و سیاه            آن یکی آدم دگر ابلیس راه

■     یک پرچم سپید و یک پرچم سیاه، یک پرچم هدایت و یک پرچم ضلالت، یک پرچم نور و یک پرچم ظلمت. در نتیجه، جامعه ممزوجی است از خیر و شرّ و حقّ و باطل، چون انسان ممزوجی است از خیر و شرّ. این نزاع و درگیری حقّ و باطل همیشه در صحنه وجود فرد و در صحنه اجتماع حکمفرماست. حال غلبه با کدام است، بحث دیگری است. البته، ما معتقدیم که غلبه نهایی با حقّ و طبیعت است؛ عدل بر ظلم غلبه خواهد کرد و خیر بر شرّ پیروز خواهد شد؛ نور بر ظلمت غلبه خواهد کرد و دین بر کفر پیروز خواهد شد:

☼    هُوَ الَّذی ارْسَلَ رَسولَهُ بِالْهُدی وَ دینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْکَرِهَ الْمُشْرِکونَ (توبه/ ۳۳).
☼    وَعَدَ اللَّهُ الَّذینَ امَنوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الارْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دینَهُمُ الَّذِی ارْتَضی لَهُمْ وَ لَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امْناً یَعْبُدونَنی لا یُشْرِکونَ بی‌شَیْئاً (نور/ ۵۵).

■    نظریّه دیگر، ماتریالیسم تاریخی است. در قرن نوزدهم یک مکتب مادّی ظهور کرد که ادّعای خوش‌بینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت. این مارکسیسم بود.
■    هگل منطق و فلسفه‌ای بنیاد گذارد که اعتقاد به تکامل و رشد و توسعه، اساس آن بود. هر چند هگل مادّی نبود، اما، مارکس با استفاده از منطق دیالکتیک او بینش مادّی خود را بنا نهاد (ماتریالیسم دیالکتیک). او هویّت تاریخ را هم مادّی معرّفی کرد (ماتریالیسم تاریخی) (تعبیر «ماتریالیسم تاریخی» در هیچ‌یک از آثار مارکس به کار نرفته. این تعبیر سال‌ها بعد از مرگ مارکس، توسّط «میخانف» به کار گرفته شد و از آن پس، رایج گشت. آن‌چه در این مورد در آثار مارکس مشاهده می‌شود، «تلقّی مادّی از تاریخ» است به معنای تلقّی معیشتی). فلسفه تاریخ مارکس بر چند اصل مبتنی است:

░▒▓ ۱. نفی فطرت و غریزه
■    انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد. مارکسیسم در انسان‌شناسی‌اش فطرت و غریزه برای انسان نمی‌شناسد و هر گونه ذات و سرشت درونی را نفی می‌کند، چون قبلاً در جامعه‌شناسی قرن نوزدهم این مسأله مطرح شده بود که جامعه‌شناسی انسان بر روان‌شناسی او تقدّم دارد؛ چیزهایی که می‌پنداریم برای انسان غریزی و فطری است، در واقع، جامعه به او عطا کرده و اصولًا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است؛ این جامعه است که به همه جهازات روحی و روانی انسان شکل می‌بخشد؛ جامعه است که غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل می‌کند و او خیال می‌کند که آن را از خودش دارد؛ انسان مثل یک مادّه خام است که تحویل کارخانه داده می‌شود و خودش هیچ اقتضایی ندارد، کارخانه آن را به هر شکلی خواست در می‌آورد؛ یا مثل نوار خالی ضبط صوت است که هر چه بگویید همان را به شما تحویل می‌دهد؛ قرآن بخوانید قرآن، شعر بخوانید شعر، نثر بخوانید نثر تحویل می‌دهد.
■    پس، انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی؛ این‌ها مربوط به عوامل اجتماعی است، عواملی پیچیده که ممکن است افراد را خوب بسازد یا بد.

░▒▓ ۲. اصالت اقتصاد
■    از نظر جامعه‌شناسی مارکسیستی، سازمان‌ها و بنیادهای جامعه همه در یک سطح نیستند؛ جامعه مانند ساختمانی است که یک پایه و زیر بنا دارد و بقیّه قسمت‌های آن بر روی آن پایه بنا می‌شوند و تابع آن هستند. پایه و زیر بنای جامعه اقتصاد است و تغییر اوضاع و احوال اقتصادی باعث تغییر نهادهای اجتماعی خواهد شد و تغییر عوامل اجتماعی باعث تغییر رفتار انسان‌ها می‌گردد. پس، انسان از جامعه شکل می‌گیرد و جامعه از اقتصاد، و اقتصاد هم ساخته روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است.
■    شکل ابزار تولید است که جامعه را می‌سازد، و جامعه است که انسان را می‌سازد. اگر خواستید انسان‌ها را در طول تاریخ بشناسید وضع اقتصادی و ابزار تولید اقتصادی آن‌ها را بشناسید. خوبی و بدی انسان تابع وضع خاصّ ابزار تولید است. خیر و نور و عدل از یک طرف و شرّ و ظلمت و ظلم از طرف دیگر، به انسان‌ها مربوط نیست، این‌ها همه تابع نظام تولید است. نظام تولیدی گاهی جبراً ایجاب می‌کند عدل را و گاهی جبراً ایجاب می‌کند نقطه مقابلش را.
■    بر این اساس، مارکسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان می‌کند که همه جوامع ضرورتاً باید آن را طی کنند. این مراحل عبارتند از دوره اشتراک اوّلیّه، دوره برده‌داری، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیّتی، دوره بورژوازی و سرمایه‌داری، دوره سوسیالیسم و کمونیسم. در دوره اشتراک اوّلیّه، از آغاز پیدایش انسان، بشر مراحل اوّل زندگی اجتماعی را طی می‌کرد و هنوز موفّق به کشف کشاورزی نشده بود، هنوز موفّق به کشف دامپروری نشده بود، هنوز صنعتش پیشرفت نکرده بود، ابزار تولیدش بسیار ابتدایی بود؛ تنها سنگ‌های تیزی پیدا کرده بود که حیوانات را شکار کند. او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط می‌توانست به اندازه خودش تولید کند. زندگی‌اش مثل پرندگان بود که صبح گرسنه از آشیانه بیرون می‌آیند و تا غروب دنبال غذا می‌روند و وقتی سیر شدند به آشیانه بر می‌گردند و دوباره صبح گرسنه می‌روند و عصر سیر بر می‌گردند. قهراً این وضع تولید اقتضا می‌کرد که انسان‌ها با هم خوب باشند، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند مثل یک گلّه آهو که با هم دعوا ندارند، صبح می‌روند چرا و عصر بر می‌گردند و برادروار زندگی می‌کنند. دشمنی با طبیعت و  حیوانات درنده هم باعث اتّحاد و دوستی آن‌ها می‌شد. چیزی هم که باعث جنگ و نزاع باشد در بین نبود. ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع کنند. پس، وضع تولید دوره اشتراکی ایجاب می‌کرد عدالت و مساوات و برادری را.
■    امّا کم کم وضع بشر پیشرفت کرد. انسان، کشاورزی آموخت، دامداری را فرا گرفت، ابزارهای جدید و کامل‌تری ساخت به طوری که توانست اضافه بر نیازش تولید کند، مثلاً، گندم و دانه‌های دیگر را کشف کرده بود، آن‌ها را در زمین می‌کاشت و هفتاد من بر می‌داشت و خودش و ده نفر دیگر را می‌توانست سیر کند. از این‌جا بود که استثمار پیدا شد؛ یعنی، افرادی کار کنند و تولید کنند و عدّه‌ای از محصول کار آن‌ها بدون کار و تلاش استفاده نمایند. قبلاً هر کس اجباراً می‌بایست برای خودش کار کند، اما، حالا این امکان پیدا شده بود که یک نفر با استفاده از کار دیگری زندگی کند. به این ترتیب، مالکیّت خصوصی پیدا شد: مالکیّت زمین و مالکیّت برده. عدّه‌ای برده‌های جنگی را به کار می‌گرفتند و خود می‌خوردند و می‌خوابیدند و برده‌ها را استثمار می‌کردند.
■    بنا بر این، از وقتی که ابزار تولید رشد کرد، مالکیّت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالکیّت خصوصی پیدا شد، استثمار و ظلم به وجود آمد. زیربنای اقتصادی که خراب شد، بشر هم فاسد شد: یا استثمارگر شد یا استثمار شده. به تعبیر مارکس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیّت خود خارج شدند، چون اساس انسانیّت «ما» بودن بود. قبلاً مالکیّت عمومی و اشتراکی بود، با آمدن مالکیّت خصوصی «ما» به «من»‌ها تبدیل شد که در مقابل، یکدیگر قرار گرفتند. از این‌جا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد. در دوره اشتراکیّت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت، چون ثروتی در کار نبود. در دوره‌های بعد چون مالکیّت پیدا شد هر چه آمد، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری.
■    پس، تنها در دوره اشتراک، حق بر جامعه حکومت داشته و بعد از آن دوره، حق و عدالتی وجود نداشته و نمی‌توانسته هم وجود داشته باشد؛ چون مطابق اصل اوّل، انسان اصالت ندارد، فطرت ندارد، وجدان و اختیار ندارد؛ فکرش، روحش، ذوقش، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب کند انسان به همان گونه ساخته می‌شود: نور بدهد نور می‌گیرد، ظلمت بدهد ظلمت می‌گیرد.

•     در پس، آینه طوطی صفتم داشته‌اند        آن‌چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

■    این‌جا آینه ابزار تولید است. این شرّ و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبراً هم پیدا شده، و هست و هست تا وقتی که باز دوباره ابزار تولید آن قدر رشد کند که مالکیّت خصوصی امکان نداشته باشد و مالکیّت، اشتراکی و عمومی گردد. در این صورت، باز انسان‌ها جبراً خوب می‌شوند، حق سایه‌گستر می‌شود، همه برادر می‌شوند، «من»‌ها «ما» می‌شوند، نور و خیر و عدالت پیدا می‌شود. در این بینش، انسان محکوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدّم دارد. یک روزی ابزار اقتضاء می‌کرد که انسان خوب باشد، خوب بود، یک روز اقتضا می‌کرد بد باشد بد بود. الآن دوره بدی انسان است. یک روز هم آینده ابزار تولید اقتضا می‌کند که انسان خوب شود، باز انسان خوب می‌شود. به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بد بین.


نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.