فیلوجامعه‌شناسی

نـ ̓ ̓ـقل‌تاریخی: مشروطه‌خواهان و پلوخوران سفارت انگلیس

فرستادن به ایمیل چاپ

روایت یکی از بازاریان مقابل سفارت انگلیس در مرکز اسناد مجلس؛ برای تأمل بیشتر


▬    آن‌چه از نظرتان می‌گذرد روایت یکی از بازاریان عهد مشروطه از ماجرای تحصن در سفارت انگلیس است:

▬    من در صدر مشروطه، حدودا مقابل سفارت انگلیس در تهران، دکان داشتم. یک وقت، از ترددهایی که به داخل سفارت می‌شد، احساس کردم در سفارت انگلیس، دارد جریانات عجیب و غیر معمولی اتفاق می‌افتد. در تاریک‌شبی که در دکان مانده و مشغول رسیدگی به حساب دخل‌وخرج سالانه بودم، متوجه شدم شترهایی همراه با بار به درون سفارت می‌روند! از لای در به دقت ملاحظه کردم و در تاریکی، از روی صدا و نیز قیافه افراد، دو تن از شتردارها را شناسایی کردم. فردا، روی کنجکاوی، آن‌ها را پیدا کردم و قضیه را جویا شدم. از یکی از آن دو تن پرسیدم: هان! بگو ببینم تو دیشب، در آن وقت شب، در سفارت انگلیس چه می‌کردی!؟ شتردار مزبور ابتدا قضیه را منکر شد، گویی به او سپرده بودند که چیزی نگوید. ولی، بعد که اصرار مرا دید، گفت: سر پامنار (= مقابل جایگاه قبلی سفارت روس) انبار آقایان رَزازها (برنج‌فروش‌ها) است که از مازندران با قاطر برنج را بار کرده و از آن‌جا نیز به دکان‌های رزازی انتقال می‌دهند. از سفارت انگلیس نزد من آمدند و مرا پیش رزازها بردند که برنج را از آن‌ها تحویل بگیرم و شبانه به سفارت ببرم.
▬    باری، اولین چیزی که مشاهده کردم قطار شتر بود که شب‌های متعدد به داخل سفارت برنج می‌بردند و همین امر موجب کنجکاوی و پیگیری قضیه از سوی من شد. با تعقیب جریان، دریافتم برنجی را که اشخاص وارد، از مازندران با قاطرهای مخصوص مازندرانی به انبار رزازها در پامنار می‌آورند، شبانه با شتر (که صدای پایش شنیده نمی‌شود) از پامنار به داخل سفارت منتقل می‌شود. پس از جریان انتقال برنج به داخل سفارت، باز متوجه شدم که شب‌ها، وقت و بی‌وقت، اشخاصی می‌آیند و به سفارت می‌روند. از جمله، چوب و تخته زیادی به داخل سفارت آوردند! در آن میان، نجاری را که آشنا بود، دیدم رفت و آمد می‌کند. از وی پرسیدم جریان چیست!؟ گفت: نمی‌دانم، در محوطه عقب سفارت، نزدیک دیوار، کانال درازی در زمین کنده‌اند. قبلاً اظهار می‌کردند که می‌خواهند یک دیوار ممتد بکشیم و این کانال، جای پیِ آن دیوار است، اما، حالا می‌گویند، فعلا کار لازم دیگری داریم که باید به سرعت انجام گیرد. گفتم: چه می‌خواهید بکنید؟ گفتند: چند قطعه تخته به عرض حدود یک متر و بلندای تقریباً، ۱۳۴ متر بریده و کنار هم روی کانال قرار دهید. بعد هم از جنب هر یک از تخته‌ها قسمتی را با این عرض و طول جدا سازید که وقتی دو تخته کنار یکدیگر قرار می‌گیرد به اندازه ۴۰ سانت در وسط آن خالی بماند. در کنار تخته‌های مزبور، تخته‌های دیگری نیز قرار داشت که عمودی نصب می‌شد (و حائل بین توالت‌ها بود).
▬    آن وقت، جلو این تخته‌ها و کانال، یک نهر کوچکی کنده بودند. یک روز می‌بیند که کدخداهای دهات شمیران، یکی یکی می‌آیند و به سفارت می‌روند (آن ایام، شمیران دِه به دِه بود و هر ده، از مقداری آب قنات یا چشمه، بهره داشت. یک قسمت هم از رودخانه آب می‌گرفتند که مرکز اصلی آن آبشارِ پس، قلعه بود و امامزاده قاسم و دربند و جعفرآباد و سعدآباد و... در امتداد رودخانه مزبور سهمی از آب داشتند که بعدها رضاخان پهلوی آن دهات را ضبط کرد و کاخ سعدآباد را برپا ساخت). یکی از کدخداها را که با وی آشنا بودم، جای دیگر گیر آورده و پرسیدم: چه خبر است که به سفارت رفت و آمد می‌کنید؟ گفت: آقایان سفارتی‌ها یک طاق آب از ما خریده‌اند (نصف‌شبانه روز آب را که دوازده ساعت باشد، یک طاق می‌گفتند). بالاخره، معلوم شد که از هر یک از دهات سر راه، یک طاق آب خریده و قرار گذاشته‌اند که هر وقت سفارت خواست، آن‌ها این یک طاق آب را رها کنند به سفارت بیاید! ضمنا برای انتقال آب به سفارت نیز، راه آب طبیعی در نظر گرفته شده بود که قبلاً وجود داشت و آب‌های زیادی که احیانا مثلاً، در زمستان مصرفی نداشت در آن قرار می‌گرفت و به طرف شهر می‌آمد و به خندق دورشهر (دروازه شمیران) می‌ریخت. خلاصه آنکه، قرار سفارت با حضرات این بود که هر ساعت، آب خواستیم، آب را رها کنید بیاید توی نهر و از آن طریق به شهر آمده و داخل جوی سفارت شود و از بسیاری از این دهات، با آن‌که تابستان بود، به علت پول زیادی که داده بودند یک یا چند طاق آب خریده بودند... مسأله دیگر، روغن‌هایی بود که از سمت کرمانشاه می‌آوردند! به این گونه که خیک‌های روغن را با قیمت‌های گزاف از کرمانشاه خریداری کرده و به جای سردخانه، در زمین‌های بادگیردار سفارت انبار می‌کردند. سایر چیزهایی را نیز که جای خنک لازم داشت در آن زیرزمین‌ها قرار می‌دادند و خلاصه انبارهای زیادی برای اشیای گوناگون وجود داشت که در آن، هر چیز در جای خود و به تناسب قرار می‌گرفت.
▬    بتدریج، می‌دیدم شب، وقت و بی‌وقت، اشیای مختلفی را از درب جلو یا پشت سفارت به درون آن می‌آورند، به گونه‌ای که کسی متوجه نمی‌شد و از مجموع این فعل و انفعال‌ها پیدا بود که یک حادثه بزرگی باید واقع شود. ضمنا با شتردارها و حمال‌ها و خلاصه با آن‌هایی که اشیای مختلف یا ظرف و ظروف را به داخل سفارت می‌آوردند قرار گذاشته بودند که این پول را بگیر و روزی یک دفعه (مثلا) هر وقت ما خواستیم، در جای معینی سر بزن (ظاهرا در همان میدان بارفروش‌ها، توی مدرسه فیلسوف که جنب آن بود یا اطراف میدان توی امامزاده سید اسماعیل و... ) که اگر کاری داشتیم رابط ما به تو بگوید؛ هر وقت خبرتان کردند و پیغامی دادند آن کار را بکنید. هم‌چنین، می‌سپردند که به کسی نگویند و، حتی، در میان آن‌ها جاسوس‌هایی گمارده بودند که اگر یکی قضیه را لو داد، او را به کیفیت‌های خاص تعقیب کنند!
▬    جریان به این منوال بود تا این‌که یک شب نجارها را خبر می‌کنند که بیایید تخته‌ها (ی توالت‌ها) را روی به اصطلاح پایه، با فاصله‌ای از یکدیگر قرار دهید. از آن سوی، کدخداها را نیز خبر می‌کنند که آب را، به تناوب، پشت سر هم رد کنید بیایید به سفارت، جلوی توالت‌ها و بالای توالت‌ها که یک حوض وسیعی قبلاً برای آب خوردن و شست‌وشو و غیره آن‌جا ساخته بودند. یک قسمت وسیعی را هم برای دام‌هایی در نظر گرفته بودند که چوبدارها شبانه از بیرون به داخل سفارت می‌آوردند و قصاب‌هایی را هم خبر می‌کنند برای ذبح آن دام‌ها و نیز آشپزها و نانواهایی را برای همانجا..
▬    یک روز صبح ما در دکان نشسته بودیم که دیدیم از همان شتردارها و... یک عده‌ای که فِرز و زرنگ هستند راه افتاده و هیاهو به پا کرده‌اند و شعارهای سیاسی می‌دهند! و خلاصه ریختند داخل سفارت و برنامه پلو چلوی مفصل برقرار شد. از جمعیت نیز، هر چه که می‌آمد، یک عده را بیرون می‌فرستادند که بروید و خبر دهید که بیایند پلو در کار است و..
برداشت از دنیای اقتصاد
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.