هردر/پورتمان/گهلن/پلسنر، به روایت هانس دیرکس؛ برای تأمل بیشتر
░▒▓ یوهان هردر
▬ یوهان گتفرید هردر، به لحاظ این نوع خاص از انسانشناسی «مدرن» اهمیت انکارناپذیری دارد، زیرا، با بحث از پدیده زبان، برای نخستین بار و به شکلی نظام یافته، بینش بنیادینی را از انسان به منزله «موجودی ذی نقص». یا «رخنه دار» مطرح ساخته است.
▬ برخلاف کیفیت مقتصدانهای که در حیوانات مشاهده میکنیم (هماهنگی میان غریزهها، جهازهای اندامی و محیط زیست) انسان دچار نوعی «بی تناسبی» عمده میان استعدادهای غریزی و انطباق با محیط زندگی خویش است. به همین دلیل «تدبیر و ساماندهی امور مربوط به طبیعتش»، حتی، برای گذران حداقل معیشتش، مستلزم نوعی «جایگزینی»، «دفع آسیب» و «جبران کاستی» است.
▬ هردر این جبران کاستی را در «جهازی متشکل از تمامی قوای انسانی» میبیند که با تمامی آنچه در حیوانات مشاهده میشود، تفاوت دارد. این همان نظام کلی جسمی و روحی خاص و جدیدی است که نزد انسان میبینیم. انسان در جمع ذاتاً متکی به «آزادی»، «دورنما داشتن»، «روشنی»، «فاهمه، عقل، حافظه» و بویژه «زبان» است، زیرا، «انسان، بدون زبان از عقل برخوردار نیست و بدون عقل نیز فاقد زبان است». این زبان اندیشیده شده و خوداندیش که دیگر به مدد آنچه در حیوانات دیده میشود، قابل درک نیست، همان میدان واسط و بنیادینی است که انسان در آن و در پیوند با طبیعت و جامعه خود به «غایت و هدف عمل خویش» مبدل میشود که از نظر هر در این همان مفهوم جامع انسانیت است.
░▒▓ آدولف پورتمان
▬ آدولف پورتمان نگاه خود را به طور اخص بر تفاوتهای جسمانی انسان و حیوان متمرکز میکند. او نه تنها بر این نکته تأکید دارد که امیال و غرایز انسان «به شکلی نسبتاً آزادانه در اختیارش» هستند، بلکه علاوه بر این ثابت میکند که در دایره حیوانات، ویژگی «نوع خاص» انسان متکی به تمامی ساختمان تشریحی و فیزیولوژیک او در بستر کاملاً ویژه و قیاس ناپذیری از تکامل روحی اجتماعی «تک فرد» انسانی است («تکوین وجودی»). این سخن پورتمان نه تنها نقدی است بر فهم تک بعدی طبیعت ذی نقص انسان، بلکه بیش از آن انکار طرز تلقی یکجانبه نسبت به انسان به عنوان موجودی در سلسله تکامل زیستشناسی و تاریخ انواع است. استدلال او این است که مشابهتهای ظاهری نمیتواند بیانگر چیزی در مورد مجموعه روابطی کاملاً متفاوت باشد. از نظر پورتمان راه برای فهم این مجموعه روابط و پیش فرضهای انسانشناختی کلاً متفاوت آنها، در علم «زیستشناسی تطبیقی» - به معنایی که مراد اوست- گشوده میشود و از این طریق دریچهای به «وحدت صورت حیاتی و نحوه تکامل» خاص انسان باز میگردد. همه مراحل تکوین وجود انسان (تکامل خارج رحمی نوزاد، کودکی، بلوغ و پیری) پیشاپیش در تعامل دوجانبهای با عوامل غیر زیست شناختی تکاملی انسان (ایستادن، اندیشیدن، سخن گفتن) از یک سو، و با خانواده، اجتماع و تعلیم و تربیت از سوی دیگر، شکل میگیرد. زندگی انسان تنها به این دلیل میتواند بسط پیدا کند که تکوین وجودیاش به نحو متناظری- «همانند تصویر در آینه»- با سنت آدمی تطبیق دارد.
░▒▓ آرنولد گهلن
▬ در مقابل، آرنولد گهلن، با پیگیری آشکار آرای هردر به طور اخص به جنبه «کنش» اجتماعی انسان در «نهادها» و در نتیجه، به مباحث اخلاقی و سیاسی ناشی از آن پرداخته است.
▬ از آنجا که طبیعت ناقص انسانی چارچوب رابطه درونی- بیرونی موجود و تخلفناپذیر حیوانات را در هم میشکند، انسان به عنوان جانداری در معرض تهدید، خود را در اصل با فشار بار مضاعفی مواجه میبیند؛ فشاری که به دلیل «گشودگی تقریباً، بیحد و حصر در قبال عالم» از ناحیه بیرون بر او وارد میشود و انسان بیهیچ تناسبی با آن مواجه است، و فشاری از درون که به دلیل فزونی بیش از حد قوای محرک زیستی بر او وارد میشود. این فزونی هنگامی پیدا میشود که قوای حیاتی از قید درگیری با محیط زیست که موجب کانالیزه شدن آنها میشد فراغت حاصل میکنند. انسان با «کنش تبدیل» «نقایص» خود به امتیازات، کوشش میکند تا از این تنگنای دوجانبه خلاص شود.
▬ او این بار را با «کنش» تکنیکیاش به مدد ابزارها و همچنین، با «کنش» از طریق «نهادها» در جامعه از دوش خود برمی دارد. انسان در گستره اجتماعی که خود ساخته و با نهادینه شدن (در قالب دولت، قوانین حقوقی، کلیسا و...) پایداریاش تضمین میشود، از نو به ثباتی در رفتار خود دست مییابد که «شبه غریزی» است و نقش تعیین کنندهای در بقاء حیات او دارد. این گستره اجتماعی بار مشکلات مربوط به دغدغه تأمین وجود ظاهری او را کم میکند و علاوه بر آن از فشار قوه مخربی که در فردگرایی هرج و مرج طلب «تجملی» نهفته است میکاهد.
░▒▓ هلموت پلسنر
▬ هلموت پلسنر سرانجام، از اندیشه بنیادین هردر درباره جبران کاستیها فراتر میرود؛ به این ترتیب، که بار دیگر به طور بنیادیتری از «چرایی و نحوه این جبران» میپرسد و به سوی یک «امر ماتقدم انسان شناختی» پیش میرود که نامش را «موضع داری برون مرکزی» میگذارد.
▬ چیستی «انسان بودن» از دریچه یک اندیشه بنیادین واحد – مانند ذی روح یا صاحب طبیعت خاص بودن و نظایر آن- درک شدنی نیست، بلکه تنها میتوان آن را به عنوان حد واسطی از جوانب متعدد دانست که جوانبش همواره به یکدیگر مبدل میشوند. بیرون و درون انسان برای خود او یک داده پیشینی است و هر یک از این دو بعد باز به گونهای دوگانه: بیرونی و بیواسطه به صورت «بدن»، بیرونی و عینی به صورت «جسم»، درونی و بیواسطه به صورت «روح» و درونی و عینی به صورت «تجربه درونی». در این حال تشخص «من» به صورت نقطه واسطی فی نفسه «تهی» و غیر عینی از این قطبهاست که با خود به چند واسطه فاصله دارد.
▬ این «من» همان «موضع داری برون مرکزی» است، یعنی، حد و مرز (موضع) داشتن و در همین حال از خود فرابودن (برون مرکزی). بر این اساس، انسان بودن همواره جریان پویایی است از برقرار ساختن نو به نو تعادل در این «عدم تعادل بنیادین» انسانی.
▬ این ساختار بنیادین انسان در «خنده» و «گریه» به طرزی «اصولی نمودار میشود». باید میان احساسهای به اصطلاح بسیط که «نمودهای حقیقی بازتاب شونده در حرکات ایمایی» و صرفاً بیانگر حالت درونی ما هستند (همچون ترس، خشم و شادی) از یک سو و خنده و گریه از سوی دیگر، فرق گذاشت. انسان تنها در «وضعیتهای مرزی» است که میخندد و میگرید. یعنی، در وضعیتهایی که خود ساختار رفتاری او بیپرده آشکار میشود.
▬ فرض پلسنر بر این است که رفتار انسان در مواقع معمول بیچون و چرا بر مرزهای فضای زندگیاش منطبق میشود و با این قالب وفق مییابد. هنگامی که رفتار انسان مرکز خود را در «موضع» معینی پیدا کند، دارای نظم و ترتیب خواهد شد، اما، انسان میتواند، برخلاف حیوانات، از این دایره امن بیرون افکنده شود، چرا که، بالقوه همیشه فراتر از حد و مرزها و به عبارت دیگر، «برون مرکز» است. اگر انسان دچار چنین وضعیتی شود به طور دفعی و برق آسا مسیر بازگشتی را از وضعیت تعادل در راهبری نسبتاً موفقیت آمیز زندگیاش به یک ناهمخوانی بارز میان خودش و نمودهایش طی میکند، یعنی، بازگشت به همان چیستی حقیقیاش. در این حال، احساس بیتکیه گاه بودن، این فترت میان بود و نمود، این نابرابری و بیتناسبی و این «موضع داری برون مرکزی» در وجود او پدید میآید و به صورتی انفجارآمیز و خودانگیخته در قالب «خنده» یا «گریه» نمودار میشود. بروز این احساس در «خنده» هنوز توأم با مهار، ولی، در گریه بیمهار و بیمانع است، اما، هر دو این صورتهای نموداری «واکنشهای خطاآمیز معنادار» ممکنی هستند برای موجودی که در اصل برون مرکزی است؛ موجودی که همواره با فترتی آشکار با خود و عالم خود روبه روست. در مقابل، «لبخند» چیز دیگری است. اگر انسان مغلوب خنده و گریه خود و در این حال «قربانی فرازهای برون مرکز بودن» خویش است، در لبخند مطابقت با مرزهای وضعیت حفظ میشود و عالم او یکباره زیرورو نمیشود. لبخند همواره نوعی نمود مهار شده و تعادلی کمیابانه است و به همین جهت میتواند گاهی «مسخ شده» یا «چندپهلو» به نظر برسد.
مأخذ:tahoor
هو العلیم