برداشت آزاد از آریاادیب؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ ایرانیان، بویژه در گذشته، به نشانهی خشم و تهدید به انتقام، بر کف دست علامتی صلیب مانند ┼ میکشیدند، و با این کار، طرف خود را به آیندهای که در آن تهدیدشان عملی خواهد شد حواله میکردند.
▬ این اصطلاح، که هنوز هم در زبان فارسی کاربرد دارد، داستانی بلند و آمیخته با افسانه دارد. گویند، روزی مردی مسیحی، و اهل دمشق، به قصد شکایت از ستمهایی که معاویه در شام بر او و دیگر مسیحیان آن دیار روا میداشت به مدینه آمد، و نزد عمر ابن خطاب، خلیفهی دوم رفت.
▬ اتفاقاً خلیفه در آن هنگام، به عنوان خشت مال با گل و خاک مشغول بود، و مرد مسیحی در آغاز دیدار باور نکرد که او خلیفهی مسلمانان است. ولی، پس از آن که از این بابت به او اطمینان دادند، ماجرای ظلم معاویه را در دمشق برای خلیفه شرح داد و درخواست گوشمالی معاویه را نمود.
▬ عمر چون سخنان مرد مسیحی را شنید، بسیار متأثر و خشمگین شد، و بیدرنگ، بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت علامتی شبیه به صلیب (┼) کشیده، و سپس، خشت را به دست مرد مسیحی داد و گفت: «این فرمان را به دمشق میبری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع از نماز جماعت فارغ شده و بر منبر جلوس میکند تو نیز بیدرنگ داخل مسجد شده و این خشت را به او میدهی و میگویی اکنون، از حجاز میآیم، و این هم فرمان خلیفه».
▬ مرد مسیحی که از خشت و علامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود، چیزی نفهمید، چیزی نگفت، و فردای آن روز، راه شام را در پیش گرفت، و پس از چندین شبانه روز وارد دمشق شد. چند روز بعد که مرد مسیحی شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع میرود و در نماز جمعه شرکت میکند، درنگ را جایز نشمرد و به سوی مسجد شتافت و در جلو در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا هنگامی که معاویه از نماز جماعت فارغ شد و بر بالای منبر رفت تا موعظهی خود را آغاز کند.
▬ مرد مسیحی، در همان حال، با یک جست خود را به صحن مسجد رساند و خشت خام را بر روی دست گرفت و رو به معاویه فریاد زد: «پسر سفیان! اکنون، از مدینه میآیم، و این هم فرمان خلیفه».
▬ معاویه با دیدن خشت خام و علامت صلیب روی آن بیاختیار فریادی کشید و از بالای منبر سرنگون شد. جمعیت نمازگزار به سوی مرد نامسلمان حملهور شدند و کم مانده بود تا او را که جسارت کرده و به مسجد مسلمانان پای نهاده و خلیفهی مسلمانان را به آن روز انداخته بود قطعه قطعه کنند که معاویه که دوباره به خود آمده بود، فرمان داد تا مرد مسیحی را سالم به محل سکونت او ببرند و پذیرایی کنند.
▬ در آن جا وی به دست و پای مرد مسیحی افتاده و از او طلب عفو و بخشش کرد، و قول جبران همهی خسارات گذشته را نیز به وی داد مرد مسیحی که پیش از آن ظلم و ستم معاویه را نیز دیده بود، و اکنون، از این حال او در شگفت شده بود، پس از شرح شکایت خود نزد خلیفه عمر اصرار کرد تا معاویه راز علامت صلیب را که چون این موجب هراس وی شده بود برای او بازگو کند.
▬ معاویه که نخست کوشید در این باره چیزی نگوید، با اصرار و تهدید مرد مسیحی، ماجرایی را به این شرح برای او تعریف کرد: «شهر مداین، پایتخت ساسانیان، در زمان پادشاهی انوشیروان از زیباترین شهرهای جهان به شمار میرفت، و آرزوی هر کسی بود که چند روزی را در این شهر بزرگ و زیبا در کنار دجله بگذراند و بسیاری از شیخهای عرب، همه ساله در فصل تابستان به مداین سفر میکردند، و چند صباحی را در آن جا میگذراندند. سالی، دو تن از شیخهای عرب به مداین آمدند و فصل تابستان را در آن جا گذراندند و چون تابستان به سر آمد، ایشان آنچنان سرخوش و سرمست بودند که تاب دل کندن از مداین را نداشتند، و تصمیم گرفتند مدت بیشتری را در آن شهر بگذرانند. ولی، چون هر چه را داشته بودند خرج کرده و کسی را نیز در آن جا نمیشناختند، بناچار، گردن بند زرینی را که یکی از آنان به همراه داشت نزد زرگری بردند و برای فروش عرضه کردند. زرگر به آنان قول داد که ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی بفروشد و مبلغی پول به آنان داد و از ایشان خواست تا پس از یک هفته دوباره نزد او بروند. چون مدت مقرر گذشت، و دو مرد عرب نزد زرگر رفتند، زرگر دوباره از آنان مهلت خواست و این تمدید مهلت را چند بار تکرار نمود. سرانجام، دو مرد عرب به زرگر ظنین شده و جداً خواستار شدند که اصل یا بهای گردن بند را به آنان بدهد و گر نه به دادخواهی نزد انوشیروان خواهند رفت. زرگر که دیگر چارهای نمیشناخت حقیقت را فاش ساخت و گفت: فردای همان روزی که شما گردن بند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردن بند را پسندید و با خود برد و قول داد که بهای آن را هر چه زودتر به من بدهد، ولی، هر چه به او مراجعه کردم، از دادن بهای گردن بند خود داری نمود، و سرانجام، نیز مرا به خفت و خواری از خانهاش بیرون کرد. اکنون، من نه یارای مقابله با او را دارم و نه توان پرداخت بهای آن را به شما، و از این بابت نزد شما واقعاً خجل و شرمنده هستم. دو عرب، پس از مدتی تأمل و تفکر به سوی عدالت خانه شتافتند، و پس از حضور در کاخ انوشیروان همهی ماجرا را برای او شرح دادند. انوشیروان، پس از شنیدن سخنان آن دو، دستور داد تا بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردن بند یا بهایش را دریافت کنند. دو عرب نیز پذیرفته و به خانه رفتند. فردای آن روز، پس از رفتن دو مرد عرب به عدالت خانه، خزانهداری سلطنتی، اصل گردن بند را همراه با مبلغی بابت اقامت و هزینهی بازگشت به آنان داد و آنان مالامال از سرور و شادی به سوی خانهی خود روانه شدند، ولی، هنگام بازگشت دیدند که مردم همگی دست از کار کشیده و به سوی میدان شهر در حرکت هستند. آنان نیز کنجکاو شده و همراه با مردم خود را به میدان شهر رساندند. هنگامی که به آن جا رسیدند با منظرهی دل خراشی رو به رو شدند که موی بر تنشان راست کرد. آنان جسد شاهزادهی جوان را دیدند که صلیب وار بر چوبهی داری دو شقه و آویزان شده بود و با این خاطرهی هولناک به شهر و دیار خود بازگشتند».
▬ معاویه پس از پایان شرح این داستان ادامه داد که من هم با دیدن خشتی که تو از سوی خلیفه امیرالمؤمنین آوردی و علامت صلیب روی آن دریافتم که اگر به رفع ظلم تو اقدام نکنم به همان شکل مصلوب خواهم شد. مرد مسیحی نیز چون این جریان بشنید خرسند و راضی خانهی معاویه را ترک کرد و باقی عمر را به شادی و کامیابی گذراند.
مآخذ:...
هو العلیم