... فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو، و یه گوشه وایساد...
▬ یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم...
▬ آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش...
▬ همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمی ره گُوشت بده نِنه! قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط آشغال گوشت مِشِه نِنه... بُدُم؟
▬ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
▬ قصاب آشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن..
▬ اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
▬ پیرزن نگاهی به جوون کرد و گفت: سَگ؟
▬ جوون گفت: اّره...
▬ سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره...
▬ سگ شما چجوری اینارو میخوره؟
▬ پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه... شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره...
▬ جوون گفت: نژادش چیه مادر؟
▬ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه...
▬ ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم!
▬ جوونه رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن...
▬ پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
▬ جوون گفت: چرا
▬ پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه...
▬ بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
مآخذ:...
هو العلیم