حامد دهخدا
← کارگزار و روشنفکر، خواسته یا ناخواسته، ما را از مدینهالنبی جدا کردند.
← جامعه مدنی آنها، مدینهالنبی نبود. جاهلیت بود.
← قبلاً گفتم که سیاست جدید ”بهرسمیتشناسی“، ما را به ورای نظریۀ اخلاقی کارگزار و روشنفکر، و عقلانیت حاکم بر تبلیغات بازرگانی، و سیاست ”فشار از پایین و چانهزنی از بالا“ رهنمون میشود.
← سیاست ”بهرسمیتشناسی“، از برداشت فایدهباور از جامعه عبور میکند. ”حاج کاظم“ را که توسط کارگزار و روشنفکر، زنده به گور شده بود، احیا میکند و بر صدر مینشاند.
← در سیاست ”بهرسمیتشناسی“، عالیترین و کاملترین هستی اخلاقی ما، همانی است که میتوانیم به عنوان اعضای یک ”امت“ به دست آوریم. وقتی خود را با دیگران یکی میکنیم. وقتی ”امر به معروف و نهی از منکر“ میکنیم. وقتی آنچه برای خود میپسندیم، برای او هم میپسندیم، و آنچه برای خود نمیپسندیم، برای او هم نمیپسندیم.
← در سیاست ”بهرسمیتشناسی“، که به دکترین ”امر به معروف و نهی از منکر“ متکی است، مقاصد فردی مستقل در کانون جای ندارد، چه رسد به آنکه عالیترین خواستههایی باشند که میتواند از ما انتشار رود. سیاست ”بهرسمیتشناسی“، خواستار انگارهای از جامعه، به مثابه یک زندگی گستردهتر جمعی و یک ”امت“ است که انسان به عنوان عضوی در آن شرکت میکند.
← این انگاره، مرکز ثقل را از فرد به ”امت“ منتقل میکند؛ در نگاه ”ذهن با ایمان“، ”امت“ به مثابه مشیت الهی در به کمال رساندن و ربوبیت همه موجودات رؤیت میشود.
← درک آنچه بواقع ”ذهن با ایمان“ میبیند، دشوار یا نامیسر است، اما چیزی شبیه همین است که گفتم. ”ذهن با ایمان، دنیا را از دید خداوند مینگرد“ و اینگونه است که اوج امر به معروف و نهی از منکر، خود را در ”لعلک باخع نفسک“ مینماید. با مردم طوری رفتار میکند که آنها چیزی جز خود او نیستند. پاره تن اویند.
← زندگی سعادتمند، که پیامبران از آن برخوردار بودند، آن است که هنجارها و غایتهای تقدیر شده در حیات اجتماعی، مهمترین هنجارهایی هستند که اعضای ”امت“، هویت خود را به عنوان موجود انسانی با آنها تعریف میکنند. زندگی در چنین درکی از تقدیر الهی جهان، وقتی ”ذهن با ایمان، دنیا را از دید خداوند مینگرد“، به معنای واقعی کلمه، همان معنای ”آزاد بودن“ است.
← مفهوم آزادی عصر اصلاحات مصیبتبار بود. به معنای خودخواهی بود. به معنای انحلال سنت بود. به معنای نابودی ”تقدیر“ و ”ملت“ بود. به معنای بیسرپناهی بود. به معنا زندگی در میان گرگها بود. به مفهوم اعلام جنگ به دیگران بود تا حد خود را بشناسند و نزدیک نشوند. به معنای نفرت از ”دخالت“ بود.
← بسیاری از مردم، دیگر نمیتوانند مشروعیت نهادهای دموکراتیک، از جمله انتخابات، مجلس، احزاب، و غیره را به عنوان محملهای معتبر و قابل اتکاء برای تصمیمگیری اجتماعی را بپذیرند. برداشت آنها از رابطه فرد با جامعه دگرگون شده است، بدانگونه که واسطه و فاصلهای که یک سیستم رأیگیری گسترده میان تصمیم فردی و نتیجۀ اجتماعی این تصمیمها ایجاد میکند، ناپذیرفتنی به نظر میرسد.
← واقع آن است که هیچ تصمیمی را نمیتوان تصمیم اجتماعی راستینی قلمداد کرد، اگر از راه بحث همهجانبهای که در آن تمامی اعضا مشارکت کنند، اتخاذ نشده باشد؛ یک امر به و معروف و نهی از منکر فراگیر. و چون الان اثری از این روحیه نیست، آنچه در بهارستان میگذرد، اصولاً از ما نیست. هر لحظه ممکن است به دفاع از خزانه دیگران تبدیل شود.
← به تصمیماتی که نمایندگان منتخب میگیرند، میشود مهر فریب در لباس آراء همگانی زد. با این تعریف دوبارۀ هنجار تصمیمگیری جمعی(یعنی اینکه تصمیم به وسیلۀ مردم، و نه صرفاً برای آنها اتخاذ شده باشد)، نهاد نمایندگی فعلی ما بتدریج همچون فریبکاری تصویر شده، و بخش مهمی از مردم از آن بیگانه شدهاند. ”جنبش دفاع از خزانه دانشگاه آزاد اسلامی“ را هضم نمیکنند.
← ساز و کارهای دموکراتیک در دوران ما به سرنوشت مصیبتباری دچار شده است و به اخلاق پیامبرانه ”بهرسمیتشناسی“ و ”امر به معروف و نهی از منکر“ بسیار نیازمند است.
← هنجارهای بیان شده در ساز و کارهای همگانی، دیگر پشتیبانی ما را به خود جلب نمیکنند. آنها یا نامربوط به نظر میرسند، یا به عنوان غصب ناحق قدرت، محکوم میشوند. وقتی زینت کابینه، زنباز از آب درمیآید، آن دموکراتهایی که ادعای یکهتازی در ”راستگویی“ را دارند، همچون دلقکهایی شعبدهباز به نظر میرسند که نمیشود به آنها اعتماد کرد. و بدون اعتماد، یا آنچه روشنفکر به آن ”سرمایه اجتماعی“ میگوید، ”امت“ رو به نابودی میرود.
← وقتی ”اعتماد“ از دست میرود، بناچار، مردم برای تعریف آنچه برایشان اهمیت محوری دارد، به جای دیگر روی میآورند. آنها به جمعهای فشردهتر و کوچکتر فرهنگی و هنری روی میآورند، یا به اجتماعات اینترنتی گرایش مییابند، یا گروههای مذهبی کوچک و زودگذر را انتخاب میکنند. خلاصه، درگیر شرایط دشوار ”هر کی هر کی“ میشوند که در آن، هیچ منبع هویتی نیرومندی یافت نمیشود که همسنگ ”امت“ باشد. سپس وقتی به هر آنچه در گذشته است مینگرد، آهش به آسمان میرود. میگوید: ”جوون هم جوونای قدیم“، ”گیلاسم گیلاسای قدیم“، ”ملا هم ملاهای قدیم“، و... . غافل است از اینکه آنچه از دست رفته است، چیزی در ”درون“ است، نه ”بیرون“. نگاهی که ”امت“ را در مرکز توجه و اهداف زندگی قرار میدهد، از دست رفته است، و بدینسان ”حال و هوا“ از دست رفته است.
← آنگاه، فردگرایی، همه را به گرگ تبدیل میکند.
← فردگرایی، زمانی از راه میرسد که، انسانها، دیگر حیات خود را با زندگی ”امت“ یکی نمیبینند. آنگاه که آنها به ”تأمل“ میپردازند، یعنی به خویشتن بازمیگردند، و به خود، در درجۀ نخست، همچون افرادی با هدفهای فردی مینگرند، این، لحظۀ انحلال یک ”امت“ و زندگانی آن است.
← آنچه روی میدهد، این است که فرد، دیگر هویت خود را در درجۀ نخست، در ارتباط با تجربۀ همگانی ”امت“ تعریف نمیکند، بلکه بر عکس، بامعناترین تجربه، که برای او حیاتیترین به نظر میرسد، و بیشترین تماس را با هسته وجودش دارد، تجربه خصوصی اوست. تجربه همگانی ”امت“ از نظر او فرعی است؛ تنگ و محدود است؛ و تنها پارهای از وجود او را لمس میکند. از این بدتر، گاه تنها یک دروغ سنت است، و چیزی به نام ”امت“ وجود ندارد. اینچنین، فرد با ”امت“ در تضاد میافتد و باید با آن بستیزد.
← در تجربه مدینهالنبی، مردم خود را با زندگی همگانی ”امت“ و تجربه آن همهویت میدیدند. پایهایترین، و بیچون و چراترین ارزشهایشان آنهایی بودند که در این زندگی همگانی تجسم یافته بود، و در نتیجه، وظیفه و فضیلت اصلی آنها، تداوم و حفظ این زندگی بود. به بیان دیگر، آنها با اخلاق مدنی خویش، زیست پر و پیمانی داشتند و هیچ گاه به گذشته غبطه نمیخوردند، چون آیندهای باز در اختیارشان بود.
← اینک، اما، گونه نوینی از انسان ظهور میکند که نمیتواند هویت خود را در این زندگی همگانی ”امت“ بیابد. تلاش او در این است که در درجه اول، نه به زندگی همگانی ”امت“، بلکه به درک خود از زندگی پایبند باشد، و این درک، بناچار نحیف است و تاریخ ندارد. خام است. به اندازه عمر کوتاه یک فرد قدمت دارد. این ”امت“ تکه تکه، نیاز به هدایت سالخورده دارد. نیاز به هدایت ”ذهن با ایمان“ دارد.
← محمد از حرا یک بار دیگر نیز برپاخیز
← توضیحات بیشتری دارم كه از این پس خواهم گفت...