برداشتی از برایان فی؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
☱ تقریر برایان فی از صورت مسأله نسبیتگرایی که واقعیت را از دیدگاهی به دیدگاهی دیگر، از یک بازی زبانی به بازی زبانی دیگر و از زمان و شرایطی به زمان و شرایطی دیگر نسبی میداند، چنین است:
▄ «ما همه سخنانی از این قبیل گفتهایم یا شنیدهایم که: ”نمیتوانی بدانی چه جور بود؛ آنجا نبودی“. …این تز شامل این ادعاست که برای فهم شخص یا گروهی دیگر آدم باید همان شخص (یا شبیه همان شخص) یا همان عضو گروه باشد. این تز نمونهای از موضع فلسفی عامتری است که «من»محوری خوانده میشود. «من»محوری در واقع، این نظریه است که کسی بر هیچ چیز آگاه نیست، مگر تجربهها، حالات، و اعمال خودش. اگر «کس» را در معنای تنگ و محدود یک شخص واحد در نظر بگیریم، آنگاه، تز «باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی» تبدیل به این ادعا میشود که فقط خود آدم میتواند خودش را بشناسد. اگر «کس» را در معنای وسیعتر همهی افراد یک گروه خاص در نظر بگیریم، آنگاه، تز «باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی» تبدیل به این تأکید میشود که فقط افراد گروهی خاص میتوانند اعضای آن گروه را درک کنند. …اگر این تز صادق و درست باشد، پژوهش علمی در مورد انسان را از بیخ و بن ویران میکند و به این ترتیب، لفظ «علوم اجتماعی» لفظی خواهد شد ناساز که در دل خود تناقضی دارد. این امر دلیلی دوگانه دارد؛ نخست، علم نیازمند آن است که همهی پدیدهها در اصل و اساس برای وارسی و تحلیل در دسترس همهی پژوهشگران باشند؛ اما، اگر فقط کسانی که شبیه هم هستند بتوانند همدیگر را درک کنند، آنگاه، سدی در برابر پژوهشگرانی قد علم خواهد کرد که شبیه افراد مورد پژوهش نیستند. ثانیاً، چون شما فقط قادر به درک آنهایی هستید که شبیه شما هستند، شما، حتی، قادر به درک یافتههای پژوهشگرانی نخواهید بود که شبیه شما نبودهاند. در هر دو شق، امکان داشتن شناخت مشترک اصیل میان افراد مختلف نیست. همهی ما از نر شناختن در دام جهانهای کوچک همگن خود گرفتار میآییم. و همه برای همدیگر رازهایی سربسته میشویم (شرایطی که اساساً کفر دانش و علم است)» (صص. ۲ ۲۱.).
▄ «بحثمان را با تأمل در این مورد آغاز میکنیم که چه چیزی شما را شخصاً آنی میکند که هستید؟ …آنچه شما را از آنها متمایز میکند این است که شما ذهن و آگاهی دارید. در واقع، توان آگاه شدن برای که یا چه بودن شما اساسی است. …شما تنها کسی هستید که عملاً آگاهیتان را دارید. …هر دوی این ملاحظات (یعنی هم اینکه حیات ذهنی امری اساسی از این باب است که شما که هستید، و هم اینکه شما دسترسی استثنایی به حیات ذهنی خود دارید) ظاهراً، ملاحظاتی پیشپاافتاده و پذیرفتهی همگان و فارغ از بحث و جدل هستند. …روایت کمتر رادیکالی از همین آموزه را در نظر بگیرید که بیشتر جامعهشناختی است تا روانشناختی. این مطلب به شکلی بدیهی به نظر درست و صادق میآید که من تا حد زیادی به دلیل تعلقم به گروههایی که متعلق به آنها هستم که هستم. …این بدان معناست که در جهان تنوع اجتماعی و فرهنگی، اشخاص واقعاً به کلی با هم فرق دارند. … [این نیز] حاصلش برای علوم اجتماعی ویرانکننده خواهد بود. اگر هویت کسی حاصل گروه اجتماعیاش است، و اگر فقط اشخاصی با هویت مشابه میتوانند تجربهی معینی را داشته باشند، و اگر شخص باید تجربهی معینی را داشته باشد تا آن تجربه را درک کند، پس، افرادی که عضو طبقه یا گروه خاصی هستند میتوانند تجارب اعضای آن گروه یا طبقه را درک کنند. …هر گروهی باید دانشمند علوم اجتماعی گروه خودش باشد» (صص. ۶ ۲۳.) .
▄ «این تز «من»محورانه آشکارا در حال حاضر رواج زیادی دارد. این امر تا حدودی ناشی از سرشت چندفرهنگی زندگی سیاسی و اجتماعی معاصر است. …اما در عین حال، این امر از اعتقادات خاصی در مورد تجربه و شناخت هم نشأت میگیرد. … سؤال این است که آیا این تز صادق است یا نه (ص. ۲۷.) .
▄ «فعلاً اجازه دهید فرض کنیم این تز صادق است و شما در واقع، باید همان کس باشید تا آن کس را بشناسید. در این حالت ما به چه دل بستهایم؟ برای درک این تز، تعریف دقیقتری از» شناختن [یا دانستن] باید ارائه کرد. … آن مفهومی از «شناختن» [یا «دانستن» که آشکارا با تز «باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی» جور در میآید بدیهی است که همین معنای سوم «شناختن»] یا دانستن است: اگر من کس دیگری را فقط وقتی میشناسم که همان تجربه را داشته باشم، پس، طبیعی است که نتیجه بگیرم برای شناختن کسی من باید با آن دیگری همسان باشم. بنا بر این، فعلاً فرض کنیم که «شناختن» [یا دانستن] به معنای «داشتن تجربهای همانند» است. …اگر «شناختن» [یا دانستن] را به معنای «داشتن تجربهای همانند» بگیریم، آنگاه، در نهایت حداکثر چیزی که شخص میتواند بشناسد خودش است. …آیا نمیتوان از این نتیجهگیری به این ترتیب، پرهیز کرد که شما شخص دیگری شوید و بنا بر این، تجربههای او را داشته باشید؟ جان هاوارد گریفین، در کتاب «سیاه چون من» (۱۹۶۱) میگوید که چگونه صورتش را سیاه کرد و در هیأت مردی سیاهپوست در اواخر دههی ۱۹۵۰ در جنوب امریکا دست به گشت و گذار زد. …بیآنکه بخواهم از ارزش تلاشهای گریفین بکاهم، پاسخم به این سؤال بیتردید منفی است. زیرا، فرقی نمیکند که گریفین تا چه اندازه واقعاً سیاهپوست مینمود، واقعیت این است که او سیاهپوست نبود و نمیتوانست همان تجربهی سیاهان را در جنوب داشته باشد.
▄ «…با فرض اینکه شما به معنی واقعی کلمه نمیتوانید دیگری شوید، آیا امکان این هم نیست که به قدر کافی شبیه دیگران شوید تا بتوانید همان تجارب آنان را داشته باشید؟ …همهی این عوامل [شخصی] بر نگاه و احساس شما تأثیر خواهند گذاشت. …اما وضعیت از این هم محدود کنندهتر است. شما فقط در یک زمان معین (مثلاً زمان t) آنچه هستید که هستید. …آنچه شما در زمان t تجربه میکنید، فقط در همان زمان بخصوص است که میتوانید تجربهاش کنید و نه در زمانی بعدتر (مثلاً t+۱) . آیا میتوان بر این مشکل به سادگی تنها با به خاطر آوردن آنچه در گذشته تجربه کرده بودید و تجدید آن تجربه از این طریق غلبه کرد؟ نه. نحوه به خاطر آوردن تجربهای در گذشته سخت از تجارب بعدی تأثیر میگیرد. …زیرا حس اهمیت دادن شما به مطلب در نتیجهی آنچه از آن زمان تاکنون، تجربه کردهاید فرق کرده است. همهی اینها حکایت از این دارد که اگر «شناختن» به معنای «داشتن تجربهی همانند» باشد، پس، چون شما نمیتوانید در زمان t+۱ همان تجاربی را داشته باشید که در زمان t داشتید، و نمیتوانید در زمان t+۱ همان تجاربی را داشته باشید که در زمان t داشتید، و نمیتوانید به خاطرهتان هم در زمان t+۱ برای تجدید تجربهتان در زمان t اعتماد کنید، در زمان t+۱ نمیتوانید، حتی، زمان t خودتان را بشناسید!» (صص. ۳۲ ۲۷.).
▄ «این تز که» باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی در خود منفجر میشود: این تز خود را به صورت گزارشی عرضه میکند از اینکه شناختن کسی به چه معناست، اما، بدین جا ختم میشود که رسیدن به چنینشناختی ناممکن است. پس، یک جای کار عیب دارد. …شاید تعریف ما از «شناختن» زیاده از حد باریک و دقیق بوده است. شاید به جای «داشتن تجربهی همانند» باید تعریف ما از «شناختن» ، «داشتن تجربهی مشابه» باشد. … ممکن است به نظر بیاید که این، شبیه همدلی باشد که وقتی کسی به قدر کافی به شما نزدیک است، میتواند همان احساس را داشته باشد و بنا بر این، تجارب شما را درک کند، اما، «به قدر کافی نزدیک» در اینجا به چه معناست؟ به نظر میآید افراد کاملاً متفاوت از هم میتوانند تجارب مشابهی داشته باشند. …اما در چه سطحی از تعمیم باید «نوع تجربه» را مشخص کرد؟…این مبنا نمیتواند صرفاً این باشد که اگر از نظر عینی دو واقعه یکی هستند، پس، میتوان فرض کرد که این دو تجربه تقریباً، یکی هستند. افراد مختلف از وقایع یکسان و مشابه تجربههای متفاوتی دارند: مادری بیاعتنا که فرزندش را نمیخواسته است نمیتواند همان درک و تجربهای را از مرگ فرزندش داشته باشد که مادری عاشق فرزند خویش دارد. …شاید پاسخ داده شود: تجربهکنندگان باید از جهات مربوطه شبیه هم باشند، اما، جهات مربوطه را چه چیزی به وجود میآورد؟» (صص. ۴ ۳۲.).
▄ «به این ترتیب، وضعی که خواهیم داشت چنین خواهد بود: افراد کاملاً متفاوت که در موقعیتهای کاملاً متفاوتی زندگی میکنند به خوبی ممکن است تجربههایی چندان شبیه هم داشته باشند که یکی قادر به فهم دیگری باشد. مبنای تصمیمگیری در این مورد که آیا موردی که بحثش را میکنیم از این موارد است یا نه این نیست که آیا تجربهکنندگان از نظر عینی از همان گروه یا طبقه هستند یا نه، و این هم نیست که شرایط از نظر عینی همان است یا نه، بلکه این است که تجربهها خودشان قویاً شبیه هم باشند. این را فقط با توصیف و بررسی تفصیلی خود تجربهها میتوان معین کرد، اما، توجه کنید: این نوع بررسی فقط بر مبنای این فرض میتواند انجام بگیرد که افراد غیرشبیه میتوانند تجربههای مشابه داشته باشند.»
▄ «چنین فرضی دستکم یک روایت از شناختشناسی خود را از بن متزلزل میکند. ممکن دانستن اینکه دیگرانی از نظر عینی کاملاً متفاوت با شما باز بتوانند تجربههایی چندان شبیه تجربهی شما داشته باشند که بتوانند بفهمند که تجربهی شما چه بوده است، به معنای پذیرفتن این است که دیگرانی کاملاً ناشبیه به شما میتوانند دست کم بخشی از شما را بشناسند و درک کنند. …اما آیا این بهترین راه تفسیر و تعبیر» شناختن است؟ آیا شناختن تجربهای صرفاً مشتمل بر داشتن آن تجربه است؟ (صص. ۵ ۳۴.) .
▄ «این تز که» باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی پیوند نزدیکی میان آن کس بودن و شناختن آن کس برقرار میکند. در وهلهی نخست، این تز آشکارا مدعی میشود که همان کس بودن شرط ضروری شناختن آن است. …با این ادعا شروع میکنیم که همان کس بودن برای شناختن آن کس کافی است. …شما به هر حال، احساساتی را که دارید دارید، اما، از این امر نتیجه نمیشود که شما میدانید این احساسات چه هستند. …آیا داشتن تجربهای خود به خود به معنای دانستن و شناختن آن تجربه نیست؟ در نگاه نخست، به نظر پاسخ منفی دادن به این سؤال کمی عجیب میآید، اما، تأمل و بررسی بعدی تجربههای خاص نشان میدهد که پاسخ منفی پاسخی درست و بجاست. مثلاً، این سؤال را در نظر بگیرید؛ «در این لحظه چه احساسی دارم؟ «…علت اینکه چنین سؤالی را از خودم میکنم این است که گر چه در این لحظه به هر حال، احساسی دارم و آن را تجربه میکنم، اما، این کافی نیست که بدانم ماهیت این احساس من چیست؟ مشروعیت این سؤال نشان میدهد که فاصله و شکافی میان» داشتن یک تجربه و «شناختن و دانستن تجربهای از چیزی» هست. …ذهنشناختی بیمیانجی از خود ندارد. هر تجربهای شبیه نشانهای است که معنای آن را باید به این ترتیب، به دست آورد که دید این تجربه چه ربطی به تجربههای دیگر و موقعیتهایی که این تجربه در آن موقعیتها به دست میآید دارد. …بنا بر این، کسی بودن شرط کافی برای شناختن آن کس نیست. … اگر کسی بودن شرط کافی شناختن آن کس نیست، آیا شرط لازم آن هست؟ …البته، مسأله تا حد بسیار زیادی بستگی به این دارد که چه تعریفی از «شناختن» [یا دانستن] داشته باشیم. …تعریف «شناختن» [یا «دانستن» به معنای «داشتن همان تجربه» تعریفی درست و مناسب نیست. شناختن به معنای این است که بتوانیم آن تجربه را تبیین، توصیف و تشریح کنیم.]
▄ «علاوه بر این، بعضاً آن کس نبودن شناخت آن کس دیگر را تسهیل میکند. …چگونه دیگران، خصوصاً دیگرانی که کاملاً با ما متفاوت هستند، میتوانند ما را بهتر از خودمان بشناسند؟ دست کم چهار دلیل به ذهن میآید؛ نخست اینکه ما غالباً بیش از آن درگیر جریان فعالیت و احساسمان هستیم که بتوانیم بدانیم کل این جریان مربوط به چیست. …دوم، فعالیتها یا احساسهایی که زندگی ما را میسازند، غالباً سردرگم و بنا بر این، سر در گم کنندهاند. …سوم، دیگران اغلب با سهولت بیشتری میتوانند ربطهای میان احساسات و تجربههای ما را با وضعیتهای بیرونی و وقایع پیشین دریابند. …و آخر از همه، و بدتر از همه، که البته، خیلی هم به چشم نمیآید، خودفریبی است. ما بعضاً از سر ترس، احساس گناه، یا برای محافظت خود، خودمان را از خودمان مخفی میکنیم. …با توجه به اینکه دیگران میتوانند ما را بشناسند، حال آنکه ما خود نمیتوانیم خودمان را بشناسیم، میتوان نتیجه گرفت که کسی بودن شرط ضروری شناختن آن کس نیست، اما، اگر کسی بودن نه شرط ضروری شناخت آن کس است، و نه چنان که پیشتر نشان دادم، شرط کافی شناخت آن کس، پس، فرض ریشهدار این تز که» باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی فرض غلطی است: هیچ پیوند و ربط محکمی میان بودن و «شناختن» [یا «دانستن» به صورت «داشتن همان تجربه» به نظر دیگر به کلی نارسا و نامناسب میآید. … «شناختن»] یا «دانستن» متضمن عنصری تأملی و تفکری هم هست که صرف داشتن تجربهای مستلزم آن نیست (صص. ۴۵ ۳۵.) .
▄ «هیتلر بودن برای شناختن هیتلر ناکافی بود. علاوه بر این، چنین چیزی ضروری هم نبود؛ در واقع، احتمالاً، هیتلر بودن مانعی جدی برای شناختن هیتلر بود. …این تز که» باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی به غلط فهم کسی را با همدلی یا نزدیکی روانشناختی یا همذاتپنداری فرافرهنگی معادل میگیرد، اما، ما دیگران را زمانی نمیشناسیم که خود آنها شویم (که البته، به هر صورت کاری محال است) ، بلکه صرفاً زمانی آنها را میشناسیم که قادر به ترجمهی تجربهها یا اعمال آنان به زبانی باشیم که این تجربه و کردهها را قابل فهم میسازد. …شناختن کسی یا، حتی، خودمان لازمهاش داشتن توان روانشناختی یکی شدن با آن اشخاص یا با خودمان در زمانی پیشتر نیست، بلکه لازمهاش داشتن توان تفسیر معنای حالتها، روابط و فرایندهای مختلفی است که زندگی آن دیگری یا خود ما را تشکیل میدهند. …تفسیر معنا بیشتر شبیه کوشش برای رمزگشایی از شعری دشوار است، و نه شبیه کوشش برای رسیدن به نوعی وحدت ذهنی با شاعر آن شعر» (صص. ۵۰ ۴۸.). البته، «در تفسیر معنای تجربهها، اعمال، یا حاصل و نتیجهی آنها، آیا باید مفسران خود شبیه کسانی شوند که میخواهند تفسیرشان کنند؟ اگر شباهت را به معنایی بسیار دقیق و قطعی بگیریم پاسخ منفی است. …این بدان معنا نیست که مفسران و تفسیرشوندگان میتوانند از بیخ و بن با هم بیگانه باشند. …برای درک درست معنای یک عمل، مفسران باید فرض را بر این بگذارند که عامل آن از این نظر، که میتواند تجربه کند، میتواند عقلانی بیندیشد، میتواند احساس کند، میتواند قصد کند، و غیره، شبیه مفسران است. خلاصه کنیم؛ هم مفسران، و هم تفسیر شوندگان باید آدمی باشند. …اینکه مفسران و تفسیرشوندگان باید هر دو آدمی باشند (و از این جهت باید «یکی» باشند)، نکتهای کاملاً بیضرر است، زیرا، در اینجا «یکی بودن» جنبهای کاملاً انتزاعی دارد» (صص. ۲ ۵۱.).
░▒▓ اتمیسم نامدلل نهفته در نسبیتگرایی
☱ «یکی از منشأها و منابع عمدهی این تز که» باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی این اعتقاد است که در واقع، هر کس «یک کس یگانه» است. …این تز که واحدهای بنیادین زندگی اجتماعی، موجودیتهایی در خود بسته، اساساً مستقل، و جدا از هم هستند تزی است که من آن را اتمیسم خواهم نامید. بنا بر اتمیسم، هر یک از ما در درون خودش حالتهای منحصر به فرد و یگانهای از آگاهی را تجربه میکند که فقط خودش به آن حالتها وقوف و دسترسی منحصر به فردی دارد. …اتمیسم با این جوهر و مغز بسطیافته تبدیل به برنامهای مهم در علوم اجتماعی شده است. اتمیستها، که بر این اندیشه پای میفشارند که افراد عاملان خود راهبر هستند، صفات و فعالیتهای افراد (از جمله تمنیات، انگیزهها، و انتخابهای آنان را) در کانون توجه قرار میدهند تا از آن راه بتوانند رفتار انسانی را تبیین کنند. …در نظر اتمیستها جامعه نهایتاً شاکلهای از افراد تشکیلدهندهی آن است. به همین دلیل آنان معتقدند که کلهای اجتماعی قابل تقلیل به فعالیتهای افراد تشکیلدهندهی آن هستند. …برخی نگرشها و رویکردها در علوم اجتماعی (از جمله نظریههای انتخاب عقلانی در جامعهشناسی و علوم سیاسی، و نگرشها و رویکردهای نوکلاسیک در اقتصاد) متضمن این نوع فردگرایی متدولوژیک هستند. …زمانی که فردگرایان متدولوژیک از اصطلاحاتی استفاده میکنند که به کلهای اجتماعی ارجاع دارد این کار را با این فهم و درک انجام میدهند که چنین کلهایی خودشان قابل تقلیل به فعالیتها و حالتهای افراد هستند. …طبق نظر اتمیسم هستیشناختی، نیازها، تواناییها و انگیزشهای پایهای انسانی در هر فردی بدون ارتباط با هر ویژگی گروههای اجتماعی یا تعاملات اجتماعی سر بر میآورند. …اتمیسم در مقام یک نگرش و رویکرد از یک ایدئولوژی عام و از شرایط اجتماعی خاص در جهان مدرن قوت میگیرد. ایدئولوژی لیبرال نهضت روشنفکری آرمان جامعهای متشکل از افراد آزاد و برابر را پیش نهاد. …طبق این نظر، خویشتنها نهایتاً به گونهای اساسی از دیگران متمایز و مستقل و جدا هستند (صص. ۶۲ ۵۸.) ؛
▄ «اتمیسم میگوید که هر یک از ما افراد مستقلی هستیم که از حالتهای منحصر به فرد آگاهیمان ساخته شدهایم که فقط خودمان بدان دسترسی داریم…اما آیا واقعاً… ورطه و شکافی میان من و شما، میان خویشتن و دیگری هست؟ برای پاسخ دادن به این سؤال لازم است ابتدا به بررسی» خویشتن بپردازیم، و تازه پس از آن است که میتوانیم مستقیماً به رابطهی میان خویشتن و دیگری بپردازیم. اکثر ماها زمانی که به خویشتنمان فکر میکنیم آن را همچون سوژهی آگاهی به تصویر و تصور درمیآوریم. …خویشتن که به این نحو درک میشود به نظر موجودیتی واحد، پیوسته و منسجم، و متداوم میآید که در مقام سوژهی پایندهی آگاهی و رفتار ما هستهی اصلی هستی ماست. …اما برخی ویژگیهای تجارب ما این تصور اتمیستی را مورد تردید قرار میدهند. مثلاً…شوخی طعنآلود باژگونهنما مورد و مثالی است از پدیدهی عامتر فاصلهگیری از خویشتن که در آن فرد به تأمل انتقادی دربارهی خویشتن و روابطش میپردازد، آن هم از منظر کسی غیر از خودش. …لازمهی شوخی طعنآلود باژگونهنما نوعی فاصلهگیری انتقادی از موضوع شوخی است. این بدان معناست که وقتی خود ما هم موضوع (ابژهی) شوخی هستیم، و هم سازندهی شوخی (سوژهی آن) بایستی از خودمان فاصله بگیریم. …چون بسیاری از چیزهایی که به نظرمان ذاتی میآیند ناگهان جلوهی امور محتمل یا ممکن به امکان خاص در شرایط خاص را پیدا میکنند به نظرمان میآید که این امور میتوانستند جور دیگری باشند. بسیاری از چیزها و اموری را که مسلم فرض میکنیم لزومی ندارد همان گونهای باشند که هستند تا ما همین که هستیم باشیم (صص. ۵ ۶۲.) .
▄ «یکی از ویژگیها و مختصات خویشتنهای ما این است که این خویشتنها در درون خودشان عنصری از حالت بالقوه دارند. خویشتنها چیزهایی نیستند که صرفاً همانی باشند که بالفعل هستند. …چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چگونه ممکن است که چیزی که بخشی از خودش است نسبت به خودش دیگر باشد؟ پاسخ این است که» خویشتن بودن شامل آگاهی بر خویشتن هم میشود. آگاهی بر خویشتن یکی از عواملی است که انسان را از هر موجودیت دیگری نظیر لامپ یا پروتئین متمایز میکند. …چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چگونه ممکن است که چیزی که بخشی از خودش است نسبت به خودش دیگر باشد؟ پاسخ این است که «خویشتن بودن» شامل آگاهی بر خویشتن یکی از عواملی است که انسان را از هر موجودیت دیگری نظیر لامپ یا پروتئین متمایز میکند. …موجود خودآگاه موجودی است که خودش موضوع تأملات و ارزیابیها و خویشتننگریهای خویش است. چنین موجودی میداند که در وجود خود به اعتقادات خاصی شکل میبخشد و چیزهای به خصوصی را تمنا میکند، و به نقادی ادراکات حسی خود، نیازها و خواستههایش، و عقایدش و مبانی این عقاید میپردازد. …اگر خویشتننگری را ملاک قرار دهیم، آنگاه، آشکارا خودآگاهی چیزی دارای مراتب و درجات مختلف میشود. …خویشتن در درون خود عنصری اساسی از بیگانگی دارد: این عنصر همان آگاهی بر خود (و بنا بر این، فاصله گرفتن از خود) است. …بخشی از من با بخش دیگری از من یکپارچه نیست؛ در واقع، از منظر یک بخش از من بخش دیگری از من بیگانه و ناخواستنی است. …شاید اصلاً خویشتن حقیقی وجود نداشته باشد، و به عکس شاید خویشتن نوعی از بودن است که در فرایند تعامل با دیگران و تعامل با محیط هر بار از نو ساخته میشود. …به نظر میرسد…خویشتن صرفاً یک ترکیب یا آمیزه است تا آنکه چیزی واحد و یکپارچه باشد. …در واقع، خود یا خویشتن بظاهر چیزی واحد است که در زیر همهی اعمال متفاوت شخص نهفته است (صص. ۷۰ ۶۵.) . در عین حال، « به نظر میرسد که شما معتقد به این نظر هستید که آن منی که عامل است و مسؤول این کارهاست موجودیتی واحد و در واقع، همان موجودیت است. …وحدت در اینجا از این واقعیت نشأت میگیرد که همهی تغییرات، تغییراتی در موجودیت واحد پایهای هستند. …اما همهی وحدتها از این نوع نیستند. …بازی به یس بال مثالی است از وحدت ارتباطی؛ …شاید خویشتن وحدتش جوهری نباشد، بلکه ارتباطی باشد. یعنی، شاید خویشتن چیزی نباشد که حالات متغیری به خود بگیرد، بلکه به عکس خود همین حالت متغیر آگاهی باشد که به نحو معینی با همدیگر ارتباط دارند. …در این حالت، خویشتن بیشتر چیزی شبیه فعل خواهد بود…و کمتر شبیه اسم خواهد بود». (صص. ۷۱.).
مآخذ:...
هو العلیم