فیلوجامعه‌شناسی

یک دیدگاه: مارکس و هگلیان چپ انقلابی

فرستادن به ایمیل چاپ

موری روتبارد؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


☱ هگل در ۱۸۳۱ درگذشت؛ ولی، او سردمدار و قبله گاه کسانی شد که تا زمان حال نیز تحت عنوان هگلیست‌ها شناخته می‌شوند.
☱ او در تلاش بود نقطه پایان تاریخ را معین کند، اما، حال پس از مرگش تاریخ هم‌چنان در حال تکاپو است. اگر مرگ هگل نقطه پایان تاریخ نبوده است قطعاً دولت فردیریک ویلیام سوم نیز پایان تاریخ نبوده و در این صورت، یا می‌بایستی دیالکتیک تاریخی دچار تحول و چرخش گردد یا این‌که ملغی شود. گروهی از جوانان موسوم به هگلی‌های جوان در اواخر ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۰ متأثر از آموزه‌های هگل جنبشی به راه انداختند که با رهایی از توهم دولت پروسی مدعی قریب‌الوقوع بودن انقلابی بود که همه بنیان‌های دولت را از هم خواهد پاشید و زمینه را برای کمونیسم جهانی و فراگیر مهیا خواهد کرد.
☱ یکی از نخستین هگلی‌های با نفوذ پل کنت اگوست کیزکوفسکی (94-۱۸۱۴) بود که در ۱۸۳۸ کتابی تحت عنوان نقدی بر فلسفه تاریخ به زبان آلمانی مننتشر کرد که رویکرد نوینی در دیالکتیک تاریخی برای هگلی‌ها به دست داد. این رویکرد کیزکوفسکی مراحل تاریخ بشر را شامل سه مرحله تعریف می‌کرد که در اولین مرحله عهد عتیق ما با یک مرحله احساسی و شامل شور و هیجان روبه‌رو هستیم که فاقد واکنش‌های فکری قلمداد شده و ارتباطی بی‌واسطه با وحدانیت و طبیعت وجود داشته است، که این مرحله به در خود بودگی روح موسوم است.
☱ مرحله دوم از بدو تولد عیسی مسیح تا مرگ هگل را شامل می‌شود که مرحله‌ای عقلانی است و موسوم به گذار روح به سوی خود است که در راستای جهانگرایی و انتزاع قراردارد البته، این مرحله در خود نوعی دوآلیسم را نهفته دارد که بیانگر جدایی انسان از خدا، روح از ماده و تفکر از عمل است که نقطه پایان این روند به تعبیر کیزکوفسکی به مرحله عمل موسوم است که مرحله‌ای پسا هگلی و پراکتیکی است و عقلانیت هگلی و مسیحی در عمل تجسم می‌یابد و انقلابی برای فروپاشی همه نهادهای موجود خواهد بود.
☱ مفهوم عمل کیزکوفسکی از پراکسیس یونانی گرفته شده و کلیت این مرحله را بیان می‌دارد که بر مارکس نیز بسیار تأثیر گذار بوده است. این مرحله به یکی شدن فکر و عمل، نظریه و پراکسیس، روح و ماده، خدا و زمین و نهایت آزادی منتهی می‌شود. کیزکوفسکی همراه با هگل و عرفا به این امر پافشاری می‌کند که همه وقایع تاریخی، حتی، موارد ناخوشایند، ضرورتا به پایان رسیده و به اوج رستگاری ختم می‌شود.
☱ کیزکوفسکی در سال ۱۸۴۴ اثر دیگری منتشر کرد و در آن روشنفکران را به عنوان طبقه نوین سرنوشت ساز و هدایت‌کننده انقلاب معرفی می‌کند که پل. بی. اف. ترینتوفسکی روشنفکر آلمانی نیز در اثرش اشغال پوزنان توسط پروسی‌ها بر روشنفکران تأکید می‌کند.
☱ تلاش‌های کیزکوفسکی موجب رونق و توسعه جنبش مارکسیستی شد. او نیز هم‌چون همه مارکسیست‌ها (مارکس، انگلس، لنین) نه از نواده کارگران، بلکه از زمره متفکرین بورژوا به شمار می‌رفت. سلطه روشنفکران بر جنبش مارکسیستی از سوی مارکسیست‌ها مورد نقد قرار گرفته و از جمله می‌توان به آنارکومارکسیست‌هایی هم‌چون باکونین و جان واکلاو ماچاسکی لهستانی انقلابی (۱۹۲۶-۱۸۶۶) اشاره کرد. رویکرد روبرت میشلز نیز پس از آن‌که حزب سوسیال دموکرات آلمان را ترک کرد و نظریه قانون آهنین الیگارشی را توسعه داد بیانگر همین مهم است که همه سازمان‌ها، حتی، سازمان‌های حکومتی و خصوصی و، حتی، احزاب مارکسیستی نیز به صورتی اجتناب‌ناپذیر به سلطه یک الیت قدرت منتهی خواهد شد.
☱ اگر چه کیزکوفسکی مسیر نهایی نیل به یک انقلاب مارکسیستی را معین نمی‌کند، ولی، برای او روند نیل به این جامعه نوین بیشتر وجهه‌ای مذهبی دارد نه الحادی. در کار بزرگ و ناتمامش در ۱۸۴۸ تحت عنوان پدر ما مدعی شد که این مرحله نهایی از انقلاب کمونیستی، مرحله روح القدس است و پادشاه نهایی و خداوند زمین، همه انسان‌ها را یکی کرده و هویت‌های ملی زدوده شده؛ طوری که همه انسان‌ها تحت سیطره یک حکومت مرکزی قرار خواهند گرفت که از سوی شورایی جهانی تشکیل خواهد شد.
☱ این منجی‌گرایی مسیحی در گفتمان سوسیالیستی بازنده را معین نمی‌کند. از این رو، الکساندر ایوانویچ هرزین (۷۰-۱۸۱۲) که از بنیانگذاران سنت انقلابی و از زمره هگلی‌های چپ و متأثر از کیزکوفسکی به شمار می‌رفت، می‌نویسد: جامعه آتی نه با قلب، بلکه با واقعیات کار خواهد کرد. هگل، مسیحی دیگر است که واژه حقیقت را برای انسان‌ها به ارمغان آورد. پس از آن برونو باویر که از دوستان و اساتید مارکس به شمار می‌رفت و رهبری هگلی‌های جوان دانشگاه برلین را بر عهده داشت، منادی فلسفه نوین برای عمل کردن در اواخر ۱۸۴۱ شد و اعلان کرد: «شیپور داوری نهایی به صدا درآمده است».
☱ جریان موفق سوسیالیسم اروپایی در نهایت به سمت الحادگرایی کارل مارکس متمایل شد. اگر رویکرد هگل ماهیتی پانته ایستی داشت و با دیالکتیک منجی‌گرایانه مسیحی عمل می‌کرد در عوض، الحادگرایی مارکس هگل را بر روی سر قرار داده و آن را نه بر مبنای عرفان، مذهب، روح یا یک ایده مطلق یا یک ذهن جهانی، بلکه بر اساس ماده و بنیان‌های علمی فلسفه ماتریالیستی پایه ریزی کرد.
☱ البته، مناقشاتی واژه‌شناختی در این خصوص وجود دارد که به زعم برخی از مدافعین مارکس، او هرگز مفهوم دیالکتیک ماتریالیستی را به کار نبرده است؛ ولی، نمی‌توان انکار کرد که این مفهوم بعدها از سوی انگلس در آنتی دورینگ به کار رفت و این کتاب نیز قبل از مرگ مارکس منتشر گردیده و آن‌چنان‌که همه نوشته‌های دیگر انگلس قبل از نشر از سوی مارکس بازخوانی شده، این خود فرضیه موافقت مارکس با این مفهوم را تأیید می‌کند.
☱ منازعاتی که در فاصله سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ از سوی مارکسیست – لنینیست‌ها بر سر مفهوم ماتریالیسم دیالکتیکی بر پا شده بود، امروزه، از درجه اعتبار ساقط شده‌اند. این مفهوم ابتدا از سوی انگلس به عنوان یکی از بنیان‌گذاران آن و علاقه‌مند به علوم طبیعی و مخصوصاً زیست‌شناسی مطرح شد. کاربرد آن در زیست‌شناسی چنان‌چه انگلس در آنتی دورینگ اشاره دارد، بسیار مبهم و پراکنده بوده است و در یک فرآیند فراهگلی از منطق و تناقضات منطقی (نفی‌ها) گیج‌کننده می‌نمود. هم‌چون این متن:
☱ پروانه از یک تخم وجود می‌یابد و این نفی یا تعالی از تخم محسوب شده و آن‌ها دوباره با مرگ نفی خواهند شد و دانه خالی خود نفی بوده و با تبدیل شدن به گیاه و نفی دانه با رشد و باروری نفی شده و پژمردگی آن‌ها نفی دیگری است درتوالی نفی نفی و در کمیتی ۱۰، ۲۰ یا ۳۰ برابر بیشتر. ما به ماهیت و اصل دانه می‌رسیم.
☱ هم‌چنین، مارکس نیز خود به زیست‌شناسی و نتایج داروین علاقه بسیار داشت. چنان‌چه به انگلس می‌نویسد که تحقیقات داروین خدمات بسیاری به او در زمینه فراهم کردن بنیانی علمی جهت تلاش طبقات در تاریخ فراهم آورده و به تعبیر او این کتاب شامل مباحثی اساسی در علوم طبیعی است. مارکس با بازپردازش مفهوم دیالکتیک در ماتریالیسم الحادی، آن را به یک موتور قدرتمند در جریان کل تاریخ تبدیل کرد.
☱ حال چگونه می‌توان یافته‌های ماتریالیستی علمی مارکس را که در بستری از گریزناپذیری قوانین تاریخی بنا نهاده شده بود، با مکاشفات تعالی جویانه مسیحی در جریان گذار به کمونیسم تبیین کرد؟ یکی از پیش‌بینی‌ها ظهور آرماگدون (ناجی آخر الزمانی) کتاب مقدس است که رویکرد علمی مارکس به تاریخ نیز به همین نتیجه نایل شده است. اگر چه مارکس موقعیت ماتریالیسم الحادی‌اش را بر اساس رویکردهای فوئرباخ بنا نهاد، اما، بعدها او پی برد که فوئرباخ نمی‌تواند کافی باشد فوئر باخ به عنوان یک کمونیست فلسفی معتقد بود که انسان با انکار مذهب می‌تواند خود را از الیناسیون و ازخودبیگانگی رهایی دهد.
☱ اما از منظر مارکس، مذهب تنها بخشی از مشکلات است؛ چرا که همه تاریخ بشر بیانگر از خودبیگانگی است و باید همه ریشه‌ها و شاخه‌های آن به کلی برکنده شود؛ و براندازی فهم مذهبی می‌تواند موجب به وقوع پیوستن طبیعت واقعی انسان گردد و تنها در چنین زمانی است که ماهیت غیرانسانی بشر به انسان مبدل می‌شود و آن‌چنان‌که مارکس در ادامه فوئر باخ اذعان کرده است: انسان واقعی انسان اشتراکی است؛ گر چه دولت کنونی باید ملغی شده یا تعالی یابد؛ ولی، مشارکت انسان در نهاد دولتی باید در راستای اشتراکی شدن باشد.
☱ مشکل اصلی در حوزه خصوصی است هم‌چون بازار و جامعه مدنی؛ چرا که در آن عمل کردن، غیرانسانی و خودپرستانه است چنان‌چه انسان با تهدید دیگران و استفاده ابزاری از آنان، حاکمیت آنان بر سرنوشتشان را نقض می‌کند و در جامعه موجود متأسفانه جامعه مدنی مقدم بر جامعه سیاسی و دولت است. آن‌چه برای درک ماهیت کامل طبیعت بشر باید صورت گیرد تعالی دولت و جامعه مدنی از مسیر سیاسی کردن همه زوایای زندگی است و در چنین شرایطی است که انسان واقعی می‌تواند تجلی یافته و به سوی انسان بودگی‌اش گام بردارد.
☱ اما تنها یک انقلاب توان انجام چنین وظیفه‌ای را دارد و این‌جا است که مارکس با بازگشت به خطابه‌های دوران جوانی‌اش جویای یک انهدام تمام عیار است چنان‌چه در بیانیه‌ای در ۱۸۵۶ در لندن تصوری جذاب و دوست داشتنی از این هدف تحت عنوان پراکسیس بیان می‌دارد. او اظهار می‌کند که در قرون وسطی در آلمان دادگاه‌هایی مخفی وجود داشته که به ویمگریشت موسوم بودند و چنان‌چه منزل کسی با رنگ قرمز علامت‌گذاری می‌شد، همه می‌دانستند که صاحب‌خانه توسط ویمگریشت سزا داده شده است و حال هم خانه‌های اروپا با نشان مرموز قرمز رنگی نشان شده و تاریخ گواه است و داوری خواهد کرد... و پرولتاریا مجری آن خواهد بود.
☱ مارکس در واقع، چندان متقاعد به کمونیسم فلسفی نبود و همراه انگلس بعدها از موز هیس که یک هگلی چپ (۱۸۷۵ – ۱۸۱۲) بود متأثر شدند. مارکس متأثر از هیس بعد از ۱۸۴۳ تأکید بیشتری بر پرولتاریا نه به عنوان یک طبقه اقتصادی، بلکه هم‌چون طبقه‌ای تعیین‌کننده و جهانی برای نیل به کمونیسم داشت و هم‌چنان که در بالا اشاره شد این رویکرد مارکس به پرولتاریا و نقش کلیدی آن از ۱۸۴۲ به بعد و متأثر از کار لورنز ون شتاین که دشمن سوسیالیسم بود شکل گرفت.
☱ از دید شتاین کمونیسم و سوسیالیسم جنبشی برای عقلانی کردن منافع طبقاتی پرولتاریا است و مارکس دریافت که حملات شتاین موتور علمی یک انقلاب اجتناب‌ناپذیر کمونیستی است و پرولتاریا هم‌چون یک طبقه بسیار منسجم و فاقد چیزی برای از دست دادن، نقشی کلیدی خواهد داشت. حال مارکس خطوط یک رویکرد منجی‌گرایانه سکولار را عرضه کرده بود و تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی، انقلاب مسیحی را به دست پرولتاریا می‌سپرد.
☱ اما این امر چگونه انجام می‌شد؟ نظر و ایده تنها کافی نبود. قوانین علمی و تاریخی درباره نیل به این اهداف میمون چه می‌گفتند؟ مارکس عناصر تعیین کننده‌ای برای پاسخ به این پرسش‌ها در دست داشت؛ چنان‌چه سن سیمون مفهوم تاریخ بشر را تلاش‌های ذاتی انسان در اثنای طبقات اقتصادی قلمداد می‌کرد و تلاش‌های طبقات همراه با مفهوم ماتریالیسم تاریخی هر دو به اجزای اصلی دیالکتیک ماتریالیستی مارکس تبدیل شدند.
برداشت از دنیای اقتصاد
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.