برداشت آزاد از دیوید هلد؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
▬ لیبرالیسم و نظریه لیبرال، هم در اشکال معاصر و امروزینش، و هم در شیوههای کلاسیک آن، اموری را مفروض میگیرد که باید مورد مداقه قرار گیرند. مثلاً، چگونه میتوان با وجود روابط نابرابر خانوادگی، نژادی، جنسی، مالی و طبقاتی میان افراد، مدعی شد که شرایط لازم برای تحقق آزادیها وجود دارد و تحت چنین شرایطی میتوان از رقابتهای آزاد اقتصادی در بازار لیبرال یا رقابت آزاد سیاسی در دموکراسیهای لیبرال سخن گفت؟ اگر این آزادیها و مقدمات آنها در «عمل» تأمین نگردند، وجود صوری آزادیها در نظریه لیبرال ارزشی نخواهد داشت. این آزادیهای صوری سیاسی و اقتصادی که مبتنی بر محدودیتها و آزادیزدایی شدید از زندگی روزمره باشد، آزادیهای بیبنیادی هستند که با دربند بودن همسان، و هم ارزشاند. به عبارت دیگر، این آزادیهای بنیادین که خود را در زندگی هر روزهی افراد نشان میدهند، تودهی انبوهی از مردم را به طور سیستماتیک و منظم از رویههای سیاسی و مدنی و ساز و کارهای متعارف رقابت اقتصادی منعزل میکند و در چنین شرایطی جامعهی آزاد لیبرال تنها برای عده محدودی وجود واقعی دارد.
▬ الکس کالینیکوس در تعقیب و پیگیری چنین انگارههایی بر آن میشود که امروزه، لیبرال دموکراسی شرایط اساسی وجودی خویش را به دست خویش از میان برده است؛ کالینیکوس به پیری از متفکر ایتالیایی، نوربرتو ببیو این شرایط مبنایی تحقق دموکراسی لیبرال را در سه نکته میبیند:
۱. مشارکت.
۲. کنترل سیاست از سطوح پایین جامعه.
۳. آزادی اعتراض و رفرم.
▬ از نظر کالینیکوس، دموکراسی لیبرال موجود در تحقق هر سه شرط اساسی مذکور ناکام مانده است. از سویی نوعی «شهروندی منفی و دروغین» گسترده وجود دارد. کمتر از پنجاه درصد واجدان شرایط قانونی در ایالات متحده در انتخابات شرکت میکنند و گزینش آنها به هیچ روی به معنای گزینش کل شهروندان نیست؛ به عبارت دیگر، در دموکراسیهای لیبرال به دلیل برخی عملکردهای سیستماتیک بخش عمدهای از شهروندان انگیزهای برای مداخله در سیاست ندارند؛ گاه این مداخله را به دلیل شبکهی پیچیده روابط قدرت مؤثر نمیبینند، و گاه به دلیل شرایط جدید زندگی اساساً برای مداخله در سیاست دل و دماغی در خود نمیبینند. در مجموع، و به هر دلیلی که این بخش عمدهی جمعیت از دموکراسی بر کنار است، حداقل میتوان چنین نتیجه گرفت که دولتهای دموکراتیک را ارادههایی غیر از اراده مردم، یا به بیان دقیقتر «اکثریت مردم» اداره میکنند.
▬ کالینیکوس معتقد است که علاوه بر این معضل، نهادهای دموکراتیک و پارلمانی تحتالشعاع مراکز غیرانتخابی قدرت قرار گرفتهاند و، حتی، توسط آنها جایگزین شدهاند. مثلاً، گسترش دامنهی عملکرد سازمانهای بوروکراتیک، بنگاههای مالی، سرویسهای امنیتی و از همه مهمتر رسانهها، آشکارا زمینههای عملکرد نهادهای انتخابی را یکسره محدود میسازند. همچنین، محدودیتهای ساختاری که علیه عملکرد دولت انتخابی وجود دارد و خصوصاً اقدام آن علیه خود نهادهای اقتصاد سرمایهداری را محدود میکند، امکان عملی اعتراض و اصلاحات واقعی را منتفی میسازد. مثلاً، اگر یک دولت رفاهی برای اعمال خدمات رفاه اجتماعی (به نفع طبقات پایین و به ضرر طبقات بالا) اقدام کند، نوعی جنگ سرمایه علیه آن دولت به راه میافتد.
▬ کالینیکوس، به رغم فضای لیبرال موجود آهنگ دفاع از مارکسیسم کلاسیک را دارد. او میخواهد بگوید که یک برنامه سوسیالیستی مؤثر تنها میتواند از پایین، و از طریق اقدام سازمانیافتهی طبقه کارگر تحقق یابد. آلترناتیو دموکراتیک لیبرال دموکراسی در نظر کالینیکوس میتواند از طریق ایجاد مجالس و کنگرههای کارگری تحقق یابد. از این دیدگاه، استالینیسم که از زمان استالین تا انهدام شوروی بر اتحاد شوروی مسلط بود، نوعی جدایی از آرمانهای سوسیالیسم و ایجاد یک نیروی ضد انقلابی و رژیم سرمایهداری بود. به این معنا که در این رژیم یک بوروکراسی دولتی، نقش استثمار ارزش اضافی و انباشت سرمایه را ایفا میکرد، حال آنکه این کار را در غرب نهادهای سرمایهداری انجام میدادند. این نقد به اتحاد شوروی را نظریهپردازان رویکرد استبداد آسیایی مانند کارل ویتفوگل نیز مطرح کردهاند. در واقع، در اتحاد شوروی یک طبقه مسلط جدید پدیدار شده بود که همان دولت مستبد استالینی بود. از نظر کالینیکوس، استالینیسم امکان شکلگیری یک دموکراسی رادیکال کارگری را که برای مدت کوتاهی در زمان لنین برقرار شد، از میان برد. از این دیدگاه، انهدام استالینیسم در سال ۱۹۸۹ به معنای انهدام مارکسیسم کلاسیک نیست؛ آنچه نابود شد، خرابکاری اقتدارگرایانه در مارکسیسم بود و آنچه در سال ۱۹۸۹ پیروز شد، «دموکراسی» بود و نه سرمایهداری (هر چند که این دموکراسی نیز معیوب بود) . در مقابل، آنچه پس از سال ۱۹۸۹ در اروپای شرقی رخ داد، سازماندهی مجدد طبقه حاکمه قبلی، یعنی، نخبگان فنی و بوروکراتیک بود که اقتصاد این کشورها را وارد نظام جهانی سرمایهداری کردند.
▬ کالینیکوس، معادلهی (استالینیسم = لنینیسم = مارکسیسم) را مورد حمله قرار میدهد. از نظر او نوعی «شکاف کیفی» میان این سه وجود دارد. نه نظریه مارکس و نه نظریه لنین حکومت شخصی که کنترل تمامی ابعاد زندگی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی را مستبدانه در اختیار گرفته است را تقدس نبخشیدند. از نظر کالینیکوس، منابعی در تلقی تروتسکی از مارکسیسم یا انتقادات چپگرا از استالینیسم وجود دارد که رژیم استالینی را مردود اعلام میکند؛ اولاً، آثار اولیه خود مارکس که گویای تضاد میان وسایل تولید و روابط تولید است و مبارزات طبقاتی را تبیین میکند توان آن را دارند که سقوط استالینیسم را تبیین کند. در ثانی آثار مربوط به سبک و سنت تروتسکی در مارکسیسم که توسط تونی کلیف شرح و توضیح داده شده است، فهم و تبیینی از ماهیت و سیر استالینیسم ارائه میدهد. مفهوم «سرمایه داری دولتی» کلیف تناقض منظور نظر کالینیکوس در استالینیسم را توضیح میدهد. این تضاد درونی که قبلاً توضیح داده شد، بحران درونی و ذاتی استالینیسم را تبیین میکند. این بحران موقتاً با اتصال و جذب اقتصادهای اروپای شرقی با نظام سرمایهداری جهانی تسکین داده شد، اما، در بلند مدت دچار دشواری گردید. دست آخر اینکه نظریهی کلاسیک مارکسیستی دربارهی آگاهی با هر نوع رژیم طبقهمحور شرقی و غربی به مخالفت برمیخیزد و به این واسطه خود استالینیسم را نیز مورد انتقاد قرار میدهد. رویکردهای «سوسیالیسم از پایین» ، هم با حکومت مسلط بر اتحاد شوروی، و هم با دموکراسی امروزین به عنوان سرکوبگران آگاهی مخالف است.
▬ ویژگی عصر معاصر، یک سیستم اقتصادی یکپارچه است. این سیستم خود با استثمار و نابرابری ویژگی یافته است. «حقیقت موجود سرمایهداری» ، به رغم اسطوره بازارهایی که به طور خودکار برابری و عدالت برقرار میکنند، قدرتهای اقتصادی را نزد برخی متمرکز کرده است، شرکتهای چند ملیتی را فراسوی کنترل دولت ملتهای منفرد پدید آورده، آنارشی ثروت را موجب شده، فقر را در قلب کشورهای غربی فراگیر کرده و شکاف فقیر و غنی را افزوده است و عوارض جانبی وسیعی در انباشت سرمایه رخ داده است. بر اساس نظر کالینیکوس در شرایط فعلی نظام سرمایهداری، زمان احیاء پروژه مارکسیسم کلاسیک فرا سیده است.
░▒▓ چشم انداز انتقادی
▬ رویکرد کالینیکوس، پرسشهایی را برمیانگیرد؛ از جمله اینکه کالینیکوس تحول ریشهای در سیاست جدید را در نظر نمیگیرد و آن را مطابق سنت کلاسیک مارکسیستی به حوزه اقتصادی تقلیل میدهد. این به این معناست که او منازعات جدید که در چارچوب منازعات طبقاتی به طور کامل قابل تبیین نیستند را از دیدگاه خود دور میسازد. مثلاً، چالشهای زیست محیطی و برخوردهای جنسی یا نژادی را که ماهیت آنها با تحلیل صرف طبقاتی قابل درک نیست، را در نظر نمیگیرد.
▬ از سوی دیگر، بسیاری از وجوه آنچه کالینیکوس آن را ویژگیهای نظام سرمایهداری برمیشمرد عوارض مکانیسمها، نهادها و مناسبات اجتماعی دیگر و از جمله رویداد مدرنیت هستند. مثلاً، دولت مدرن، ارتش مدرن، نابرابریهای جنسی و قومی و زوال ارزشهای اخلاقی بزرگ مانند عدالت، و جایگزینی اولویتهای رفاهی و مادی خرد، محصول شکل مدرن یا مدرن پیشرفتهی زندگی هستند و چهارچوب تحلیلی مارکسیسم کلاسیک و آنچه کالینیکوس ارائه میدهد قادر به تبیین ابعاد آن نیست.
مآخذ:...
هو العلیم