اکسل هونت در دائرهالمعارف فلسفه راتلج؛ فقط ایدهای برای تأمل بیشتر
░▒▓ چکیده
▬ سرچشمههای حلقهی فلاسفه و دانشمندان علوم اجتماعی که اکنون، به عنوان «مکتب فرانکفورت» شناخته میشود، به دههی۱۹۲۰ بازمیگردد؛ یعنی، زمانی که تعدادی از منتقدان و روشنفکران میکوشیدند که مارکسیسم را با نیازهای تئوریک و سیاسی زمانه تطبیق دهند. وجه ممیزهی رویکردی که از سوی مکتب فرانکفورت اتخاذ شد، کمتر به جهتگیری نظری آن و بیشتر به گرایش آن به استخدام هر یک از شاخههای علوم اجتماعی در پروژهی انتقادی جامعه ارتباط دارد. مصادیق این ابداع نظری در تقابل و تطبیق با همهی رویکردهای سنتی مارکسیستی توسط ماکس هورکهایمر در مقالات متعدد دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ توضیح داده شده بود. نقادی وی بر فلسفهی نوایدهآلیستی و تجربهگرایی معاصر، در پی این هدف بود تا فلسفهی تاریخی بسط دهد که تکامل خرد انسانی را در بر گیرد؛ وی برای این منظور به پژوهش تجربی روی آورد. به این ترتیب، «انستیتو تحقیقات اجتماعی» به عنوان راهی برای تحقق این طرح به سال ۱۹۲۹ بنیان گذارده شد. فعالیت این انستیتو متمایل به علم اقتصاد، روانشناسی و نظریهی فرهنگی بود و در پی تحلیل نحوه دستیابی به یک سازمان عقلانی اجتماع از طریق یک رهیافت تاریخی بود.
▬ در عین حال، پس از آنکه ناسیونال-سوسیالها به قدرت رسیدند و انستیتو را به تبعید فرستادند، خوشبینی تاریخی/فلسفی به بدبینی فرهنگی/انتقادی بدل شد. هورکهایمر و آدرنو انستیتو را در یک موقعیت ایفای نقش نظریهی انتقادی جامعه دیدند تا بکوشد که با بازگشت به تاریخ تمدن براهین و دلایلی برای ظهور فاشیسم و استالینیسم بیابد. کتاب «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر و آدرنو که حاوی شباهتهایی به هایدگر بود، به نحو مؤثری این تغییر مسیر را به بوتهی آزمون و بررسی کشید: این کتاب میپرسد که چرا توتالیترینیسم پدید آمد و چرا یک رویکرد شناختی و عملی به جهان را مشخص کرد که به علت گرایشش به کنترل فنی اشیاء و اشخاص، تنها برای یک عقلانیت ابزاری مجال و جولانگاه باز میکند.
▬ اما معارضاتی در مقابل، این نقادی خرد که روی آن داشت تا توتالیتریسم را چونان نتیجهی گریزناپذیر چرخهی عقلانیت ابزاری و کنترل اجتماعی بنگرد وجود داشت. مفهوم شیءانگاری کلی (total reification) ، از سوی برخی اعضای حاشیهایتر انستیتو که زیر نظر آدرنو و هورکهایمر کار میکردند به چالش خوانده شد. اینان بیشتر میخواستند بپرسند که آیا، حتی، در شرایط توتالیتر، آنها میتوانند باقیماندههای یک گرایش به همبستگی ارتباطی را بیابند. کار والتر بنیامینِ فیلسوف، شامل تحلیلی از رابطهی متقابل قدرت و تخیل بود. فرانس نیومن و اٌتو کرشهایمر در زمینهی فرهنگ قانوناً یکدست، و کنترل اجتماعی به تحقیق و پژوهش پرداختند؛ در عین حال، اریک فروم پژوهش روانکاوانهای در مورد نیازهای ارتباطی و توانش این نیازهای برای مقاومت سامان داد.
▬ پس از آنکه اعضای اصلی مکتب از تبعید بازگشتند، انستیتو کار خود را در فرانکفورت از سر گرفت و پروژههای تجربی پهندامنهای را شروع کرد، اما، در عین حال، از همان ابتدا میان پژوهشهای تجربی که به موضوع کارگاه صنعتی متمرکز بودند و تعمقات فلسفهی منفی که آدرنو و هورکهایمر بر روی آن کار میکردند، شکاف قابل توجهی، هر چند با شدت و حدت متغیر، پدید آمد. این شکاف تنها هنگامی پیموده شد که مفاهیم مبنایی فلسفی و مقاصد پژوهش اجتماعی تجربی دیگربار بر هم انطباق یافتند. ایدهی اصلی که هابرماس با آن مرحلهی نوینی را در تاریخ مکتب فرانکفورت بنیاد نهاد، فهم او از یک صورت عقلانیت بود که توافق ارتباطی میان اذهان را توصیف میکرد و نه کنترل ابزاری چیزها را. مفهوم عقلانیت ارتباطی که از متن این اندیشه برمیخیزد تاکنون، مبنایی برای بنیادهای اخلاقی و کاربرد دموکراتیک نظریهی انتقادی فراهم ساخته است.
░▒▓ ۱. مبانی و اهداف نظریه انتقادی: هورکهایمر و مارکوزه
▬ ویژگی نظریهی انتقادی، کوشش برای ایجاد یک نظریه کارآمد و مارکسیستی در بین دو جنگ جهانی اول و دوم است. این نظریه با نظریات مشابه در درجه اول به لحاظ اهداف روششناختی متفاوت است. در واقع، مکتب انتقادی در راهبردهای خود یک تم روششناختی را آماج حملات خود قرار داده هدف انتقادات اعضای مکتب، پذیرش و به رسمیت شناختن بیچون و چرای علوم است. هدف بنیادین نظریهی انتقادی شمول دادن کلیه رشتههای علوم اجتماعی در پروژه نظریه ماتریالیستی جامعه بود. نظریه انتقادی از این طریق بر محضگرایی نظری که برای مدت مدید در ماتریالیسم تاریخی خانه کرده بود فائق آمده، و فضا را برای تلفیق مثمر ثمر علوم اجتماعی آکادمیک و نظریهی مارکسیستی هموار نمود. این بینش روششناختی بیش از همه در ماکس هورکهایمر و در جریان پروژهی بزرگتر میان رشتهای او در مارکسیسم خود را نمود.
▬ هنگامی که هورکهایمر در سال ۱۹۳۰ به عنوان مدیر انستیتو تحقیقات اجتماعی جانشین گرونبرگ شد، فرصتی یافت تا این پروژه را تحقق بخشد. او در «مجله تحقیقات اجتماعی» که در سال ۱۹۳۲ بنیان گذاشته شد، تا سال ۱۹۴۱ به همراه هربرت مارکوزه کوشید تا رویکرد خود را بسط دهد. ایدهی فایق آمدن بر شکاف عمیق امر علمی و امر تاریخی که از تمایز تحقیقات معطوف به واقعیت عینی و تحقیقات فلسفی سر برآورده بود، چهارچوب روششناختی را شکل داد. مطابق با یک مدل هگلی از تاریخ، هر دو شاخه معرفت (معرفت معطوف به واقعیت عینی و معرفت فلسفی) دوباره با یکدیگر تلفیق میشوند. این تلفیق در بدنهای صورت میگیرد که در آن میزانی از تحلیل تجربی واقعیت میتواند با تعین فلسفی خِرَ ((reason) هماهنگ و منطبق شود. برای دستیابی به این سازهی تلفیقی به یک نظریهی تاریخ نیاز است که بتواند قدرت خِرَد را در شرایطی که در یک متن تاریخی عمل میکند معین سازد. در عین حال، تلقی و تفسیر هورکهایمر و مارکوزه از معنای این مفاهیم بنیادین فلسفی تاریخی در اندیشهی مارکسیستی متفاوت بود.
▬ طی دههی ۱۹۳۰، هورکهایمر و مارکوزه به بیان نظریهی کلاسیک مارکسیستی دربارهی تاریخ ادامه دادند. بر اساس بیان آنها مکانیسم اصلی پیشرفت اجتماعی بسته به سیر نیروهای تولید است و از آنجا که تعین طبیعت رفتهرفته جای خود را به مراحل و نیروهای تکنیکی میدهد و تکنولوژی، جایگزین طبیعت میشود (چون طبیعت به تکنولوژی متحول میشود) ، مراحل جدیدی در روابط تولید رخ میدهد. بنا بر این، نظریه انتقادی به این سیر تاریخی نه صرفاً به عنوان یک موضوع شناختی برای فرآیند کار (که قبلاً به صورت انتزاعی تبیین شده است)، و نه صرفاً به عنوان موضوعی برای پرداخت علمی تجربی، بلکه به عنوان یک نمونهی انتقادی از دانش جامعه از خود میپردازد. از نظر هورکهایمر و مارکوزه، این نظریه انتقادی است که ما را از مقدورات و امکاناتی که تاکنون، در موقعیت تاریخی بسط یافته است آگاه میسازد. در عین حال، آنها دیگر بر این عقیده نبودند که عقلانیتی که در نیروهای تولید معاصر قرار گرفته است، در آگاهی پرولتاریا نمود و ظهور مییابد. بنا بر این، تحلیل تجربی، که به عنوان جزء لاینفک نظریه اجتماعی تلقی میشد و سیر رو به تکاملی داشت، لاجرم باید مکانیسمهای اجتماعی و فیزیکی که همهی پتانسیلهای مقاومت را منسجم و متحد نماید را هدف و منظور خویش قرار دهد.
▬ دیدگاههای فلسفی هورکهایمر و مارکوزه که در بدو امر با نظرات لوکاچ و کورش که معاصران ایشان بودند همراه و همعنان بود، راه خود را در طریق دستیابی به فلسفهای که به حال تحلیل تاریخی مفید باشد و روششناسیای که مسیر را برای پژوهش تجربی مفتوح گذارد و به تحقیق اجتماعی اجازه دهد که راههای جدیدی بگشایند ادامه دادند. هورکهایمر دست به تحقیقی زد که برای کلیه تحقیقات انستیتو تحقیقات اجتماعی فرانکفورت مأخذیت یافت. او تلاش کرد تا ریشهها و اصول مکانیسمهای روانی را که از تبدیل تضادهای طبقاتی به تنشهای ناشی از تمایزهای اقتصادی و شکاف در اجتماع جلوگیری میکنند، شناسایی نماید. این پرسش، به لحاظ تجربی تغییراتی را در صورت مسألهی انقلاب پدید میآورد که تا قبل از طرح این پرسش، تغییرات جدید به سختی میتوانست در مباحث فلسفی و تاریخی جایی داشته باشد. این پرسش نقطه تمرکز کل انستیتو طی دهه ۱۹۳۰ بود، و کلیهی اعضا بسته به دانش تخصصی خود، صورت خاصی از انسجام اجتماعی را که سرمایهداری به طور سیستماتیک در فاز پسالیبرال ایجاد کرده بود را مورد بررسی قرار دادند.
▬ هورکهایمر توانست صورت و محتوای نظریهی اجتماعی انتقادی را تعریف کند. او از موقعیت خود به عنوان مدیر انستیتو استفاده کرد و متخصصانی را برای امور گوناگون مربوط به پروژههای تحقیقاتی میانرشتهای به انستیتو فرانکفورت فراخواند. در عین حال، هورکهایمر این تحقیق را مبتنی بر تحلیل اقتصادی فاز پسالیبرال سرمایهداری میانگاشت؛ او دوست خود، فردریش پولاک را مأمور تحقیق راجع به این دیدگاه خود کرد و از او خواست تا بررسی کند که آیا مبنای تازهای برای سازمان سرمایهداری و برنامهریزی طراحی اقتصادی تأسیس شده است یا خیر. مطالعه روانشناختی درباره مفصلبندی فرد در چنین جامعهای مرحله بعدی این تحقیق بود. اریک فروم که در آن زمان هنوز از چپ فرویدی و ترکیب ماتریالیسم تاریخی و روانکاوی دفاع میکرد، این پروژه را عهدهدار شد. او کار خود را با این فرضیه آغاز کرد که مفصلبندی افراد در درون نظام سرمایهداری آکنده از سلطهی اجتماعی هماهنگ با شکلگیری و اجتماعی شدن شخصیتهای روانی جنسی آنها شکل میگیرد. بنا بر این، او دستور کار خود را مطالعهی نتایج تحولات ساختاری سرمایهداری بر روی اجتماعیشدن در خانواده و شکلگیری شخصیت فردی قرار داد. نظریهی فرهنگی و تحلیل شیوهی عملکرد فرهنگ تودهای برنامهی پژوهشی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت را کامل کرد. تعریف هورکهایمر از چنین تحلیلی از فرهنگ عامه در نوسان و، حتی، متضاد بود، اما، به سرعت تحلیل او بر روشهای انطباق رفتار افراد با جامعه و نظام سرمایهداری که از طریق رسانههای صنعت نوین فرهنگ تحقق مییابد متمرکز شد. تئودور ویزنگروند آدرنو و لئو لوونتال مأمور بررسی این ابعاد فرهنگی در فرآیند مفصلبندی فرد در جامعهی سرمایهداری شدند.
▬ هورکهایمر و همکارانش در انستیتو فرانکفورت توانستند که یک وحدت نظری میان این طیف موضوعات از طریق به کارگیری نوعی کارکردگرایی ساده برقرار کنند. این امر نوعی تمرکز مفهومی بر روی مطالعات فردی را سبب میگشت، تنها به این خاطر که هر فرآیند اجتماعی بر حسب کارکردش برای بازتولید و بسط کار درون متن جامعه مورد بررسی قرار میگرفت. دلایل این تقلیل به کارکردگرایی شرایط تاریخی فلسفی بود که در آثار مارکوزه، آدرنو و هورکهایمر توضیح داده شده بود. از آنجا که دیگر انواع فعالیت اجتماعی که از نوع «کار» نباشند، راهی به تحلیلها باز نمیکردند، حتی، در سطح نظری نیز تنها صورتهای پراکسیس اجتماعی (و نه پراکسیس فردی و روزمره) قابل توجه بودند، اما، در مقابل، این کارکردگرایی حتماً از تعمق در بسیاری از ابعاد پراکسیس زندگی روزمره که در آنها سوژههای اجتماعی شده به نحو ارتباطی خود را بازتولید میکنند و خلاقانه یاد میگیرند که کنش عمومی خود را جهت بدهند محروم میشویم.
░▒▓ ۲. گذار به سوی فلسفه منفی تاریخ: تئودور ویزنگروند آدرنو
▬ در درون خود انستیتو تحقیقات اجتماعی فرانکفورت پژوهشهای اجتماعی میان رشتهای تنها تا آغاز دهه ۱۹۴۰ زنده و مثمر ثمر بود. مقالات هورکهایمر در آخرین شمارههای مجلهی «Zeitschrift für Sozialforschung» ، در سال ۱۹۴۱ تحولی عمومی در سوگیریهای مؤثر بر ابعاد فلسفی تاریخی نظریه انتقادی و نیز در تلقی سیاسی این نظریه به بار آورد. گر چه کنارهگیریها در انستیتو در هنگام مواجهه با فاشیسم طی دهه ۱۹۳۰ افزایش یافت، اما، فعالیتهای انستیتو همچنان بر مبنای امید به تحقق و عملی شدن تلقی مارکسیستی تاریخ قرار داشت. هورکهایمر در قبال تردیدهایی که راجع به شکلگیری احزاب کارگری و اثربخشی آنها روا میداشت، همچنان پژوهشهای انستیتو را اقدامی روشنفکرانه بر وفق جنبش کارگران میدانست، اما، در پایان دههی ۱۹۳۰، جهانی که توسط انستیتو تصویر میشد، یکسره از هم پاشید. تجربهی عملی و سیاسی هجمه و محاصره فاشیسم، استالینیسم و فرهنگ تودهای سرمایهداری، هورکهایمر و همکارانش در انستیتو را بر آن داشت که تلقی مارکسیستی از سیر تاریخی را یکسره به کنار نهند. این رخداد تحولی از یک تلقی مثبت به سمت یک برداشت منفی از «کار» بود که نظریهی انتقادی را شکل جدیدی بخشید و مرحلهی جدیدی در تاریخ انستیتو آغاز گردید. بنا بر این، نوعی نقادی خِرَد و تکامل، به حدی به طور ریشهای پیگیری شد که پتانسیل بروز انقلاب سیاسی در روابط اجتماعی یکسره به محاق تردید افتاد و برداشت تکاملی از تاریخ که مبتنی بر روابط تولید بود از دستور کار خارج شد.
▬ چهرهی برجستهای که نمایندگی این تلقی جدید و ناامیدانه از نظریه انتقادی را بر عهده داشت، نه هورکهایمر، که تئودور ویزنگروند آدرنو بود. اندیشهی او بیش از افکار هر کس دیگری در انستیتو فرانکفورت با تجربهی تاریخی فاشیسم به مثابهی چهرهی هولناک تمدن ویژگی یافته بود. این تجربه باعث شد که او دربارهی اندیشههای تاریخی مارکسیستی تکاملی اولیه در انستیتو ره تردید بپیماید. به علاوه، علایق فکری او عمدتاً هنری بود و این امر وی را به چالش بنیادین با عقلگرایی خشک سنت نظری مارکسیستی کشاند. او تا قبل از این برهه متأثر از والتر بنیامین روشهای مؤثر و با نفوذی را در زمینهی تفسیر زیباییشناختی در چهارچوب فلسفهی ماتریالیستی تاریخ بنیانگذاری کرده بود. در همکاری او با هورکهایمر (که در اواخر دههی ۱۹۳۰ تنگاتنگتر شده بود) ، مطالعات قبلی او از شوپنهاور که وی را برای عکسالعمل انتقادی علیه تمدن آماده کرده بود، به شکل تردید در ایدهی تکامل خود را نمودار کرد. «دیالکتیک روشنگری» (۱۹۴۷) که آدرنو و هورکهایمر آن را با هم در ابتدای دههی ۱۹۴۰ نوشتند، صفحهی جاسازی این تم جدید در دورن یک فلسفهی منفی تاریخ بود. رویکرد فلسفی تاریخی این اثر بیتردید مساعی اولیهی انستیتو را تحتالشعاع قرار داد. شرایط توتالیتر که ظهور سیستمهای فاشیستی برای جهان را پیش آوردند، دیگر به عنوان نتیجهی تضاد میان نیروها و روابط تولید قابل تبیین نبودند، اما، میشد آنان را به عنوان نتیجهی دینامیک درونی آگاهی انسانی تبیین نمود. هورکهایمر و آدرنو چهارچوب نظری سرمایهداری را رها کردند، و فرآیند متمدن شدن را به عنوان کلیت چهارچوب نظری خود اتخاذ نمودند. بنا بر این، فاشیسم به عنوان مرحلهی نهایی تاریخی است که در آن منطق از هم پاشیدگی، که ذاتی قاعدهی بقای انواع موجودات مییابد. تفکر ابزاری مربوط به عناصر ماقبل تاریخ زیست بشری، که از طریق آن نوع بشر میآموزد که چگونه زنده بماند و با شرایط مختلف تاریخی مواجه شود، به تدریج تبعات خود را در انضباط بخشی به انگیزشهای طبیعی انسانی و در سیر روابط اجتماعی بر جای میگذارد. فرآیند رو به گسترش بتانگاری، پروسهی متمدن شدن را شکل میدهد. فرآیند بتانگاری در درجهی اول به منظور سلطه بر طبیعت پیش میرود و نتیجهی منطقی خود را در فاشیسم نشان میدهد.
▬ حتی این تز فلسفی تاریخی که آشکارا به سمت مجموعهای از مطالعات انسانشناختی و مردمشناختی و تفاسیر جدیدتری از این مطالعات تمایل پیدا کرد، به گرایشات مارکسیستی مربوط است. تاریخ گذشته انواع انسانی به یک دستکاری یکجانبهی طبیعت توسط انسان منجر شده است، و بنا بر این، سیر تمدن بر مبنای تسلط بر طبیعت قابل تفسیر است، اما، انگیزشهای رمانتسیتی و Lebensphilosophie که هورکهایمر و آدرنو آن را نیز در تحقیق خود به کار گرفتند، فرآیند انطباق با طبیعت را در صورت کاملاً جدیدی جلوهگر نمود. اگر آزادی بشری رهایی از منحصر شدن مستقیم او به زندگی طبیعی مقصود شود، آنگاه، هر رفتاری برای کنترل ابزاری بر طبیعت باید به عنوان گامی به سوی بیگانگی آنها از خویشتن تفسیر شود. دو نکته از این چرخش منفی در فلسفهی مارکسیستی تاریخ سر برمیآورد؛ از یک سو توجه به فرآیند متمدن شدن، آنچنان کلیت حوزهی پراکسیس ارتباطی روزمره را از دستور خارج میکند که گویی پدیدههای اجتماعی دیگر قابل کالایی شدن نیستند. بنا بر این، «دیالکتیک روشنگری» به دلیل مغفول داشتن دیگر ابعاد فرآیند متمدن شدن مورد انتقاد قرار گرفته است. دومین نکته که چرخش منفی مذکور برمیانگیزد، ماهیت و درونمایهی سیاسی این دعوی است. در این دیدگاه کلیهی انواع پراکسیس سیاسی جبری تلقی شدهاند و این امر باعث میشود که طیفی از شقوق مثبت کنش سیاسی از نظر دور بماند. بنا بر این، خود آدرنو و هورکهایمر مآلاً امکان کاربست اقدام پژوهشیشان در حوزهی سیاسی واقعی منتفی میدانند.
░▒▓ ۳. حاشیههای فراموش شده؛ بنیامین، کرشهایمر، نیومن، فروم
▬ تنها آلترناتیوی که مقابل این رویکرد نظری منفی مجال بروز یافت، پژوهشهایی بودند که توسط فرانس نیومن و اتو کرشهایمر انجام شد. آنها با والتر بنیامین و اریک فروم گروهی را تشکیل دادند که با انستیتو همکاری مختصر و در عین حال، غیرمستقیمی داشت. آثار هر یک از اعضای این گروه مستقلاً و از دیدگاهی خاص تلقیهای ضدکارکردگرایانهای را ابراز میداشتند. در عین حال، سیطرهی موضع نظری آدرنو، هورکهایمر و مارکوزه هرگز اجازه نداد که این رویکردهای نظری آلترناتیو، به نحو مناسبی خود را در انستیتو نشان دهند.
▬ نیومن و کرشهایمر که هر دو در زمینهی حقوق درس خوانده بودند، در زمینههای حقوقی پژوهشهایی را صورت دادند. پیشینهی تحصیلی و سیاسی آنان، ایشان را بر آن داشته بود که نظام حقوقی ابزار اصلی کنترل در جامعهی بورژوازی است. آنها در درون قواعد موجود در قوانین موضوعی شواهد اجتماعی یافتند که نشان میداد طبقات اجتماعی مختلف تلاش میکنند که با ابزارهای حقوقی بر روندهای سیاسی تأثیر بگذارند و چنین عملکردی بویژه در جامعهی سرمایهداری به چشم میخورد. بنا بر این، از نظر آنها تحولات در قوانین موضوعه با تغییرات ساختاری در اقتصاد نظام سرمایهداری همراهی میشود. بنا بر این، آنها بسیار بهتر از آدرنو و هورکهایمر (که پیرو نظریهی دولت سرمایهداری پولاک بودند و در چهارچوب مدل جامعهای که از مرکز کنترل میشود محصور بودند) ، میتوانستند تحولات قانونی و سیاسی حکومت سرمایهداری را بررسی نمایند.
▬ آنچه تلقی نیومن و کرشهایمر را برتری میبخشد، اندیشههای اجتماعی نظری آنهاست که پژوهشهای ایشان را به نحو درخشانی تحت تأثیر قرار داده است. در نتیجهی این چهارچوبهای نظری اجتماعی بود که آنها نظم اجتماعی را متفاوت از حلقهی هورکهایمر درک میکردند. از نظر آنها انسجام اجتماعی همواره محصول فرآیندهایی نیستند که فراتر از آگاهی افراد، کارکردهای جبری جامعه را به انجام رسانند، بلکه این انسجام حاصل ارتباطات سیاسی میان گروههای اجتماعی نیز هست. تردیدهای نیومن و کرشهایمر در مورد دولت مشروطه و ساختارهای دموکراسی نمایندگی آنها را به طور ریشهای با مسألهی مشروعیت سیاسی نظامهای نمایندگی رو در رو کرد و آنها علیه این مشروعیت به پا خواستند. آنها به این نتیجه رسیدند که نظم قانونی حاکم بر جامعه همیشه نمود قرار و مدارها و هماهنگی میان قدرتهای سیاسی است. ساختارهای نهادی جامعه چیزی غیر از تعینهای انحصاری زد و بندهای اجتماعی که گروههای صاحب منافع گوناگون بر حسب میزان قدرت بالقوهشان، در آنها ظاهر میشوند نیست.
▬ در تفکر نیومن و کرشهایمر، چنین تلقیای از جامعه را میتوان با طرح مباحث مرتبط با روابط میان گروههای اجتماعی غنی نمود. اگر این تلقی در رهبری تحقیقات نظری انستیتو فرانکفورت به کار گرفته میشد، نه تنها از پذیرش غیرانتقادی و بیچون و چرای ایدهی انسجام کلی جامعه جلوگیری به عمل میآمد، بلکه انستیتو جهتگیریهای سیاسی جدیدی را در پیش میگرفت و از محاق جبرگرایی نظریات منفی بیرون میآمد.
░▒▓ ۴. ادامهی تجدیدنظر در نظریه انتقادی: یورگن هابرماس
▬ هنگامی که «انستیتو تحقیقات اجتماعی» بار دیگر به سال ۱۹۵۰ در فرانکفورت بازگشایی شد، فعالیت پژوهشی خود را بدون توجه مستقیم به هویت اجتماعی فلسفی در دههی پیشین از سر گرفت. طی سالهای پس از جنگ خط نظری انسجامبخشی که میتوانست تحقیقات تجربی را با تأملات فلسفی پیوند زند گسسته شد. اتحاد و انسجام مکتب فرانکفورت نیز دیگر نپایید.
▬ گر چه ندرتاً بتوان موضوع مشترک برجستهای را برای پروژههای تحقیقاتی تجربی انستیتو فرانکفورت یافت، اما، ایدهی «جهان تماماً تحت حکومت » را میتوان موضوع و نقطهی ارجاع استاندارد و اصلی در کارهای اجتماعی و فلسفی انستیتو برشمرد. این ایده در آثار فرهنگی انتقادی هورکهایمر، آدرنو و مارکوزه نمایان بود: نظریهی سرمایهداری دولتی چهارچوب کلی تحلیل سرمایهداری پس از جنگ گردید. بنا بر این، رویکردهای نظری راجع به توتالیترینیسم که قبلاً تصویر کلی جامعه را نشان میداد (چنان که در کتاب «دیالکتیک روشنگری» ملاحظه میشود)، در این دوره نیز مطالعات را جهت میداد. از آنجا که کنترل اجتماعی دولتی و آمادگی افراد برای پذیرش این کنترل با یکدیگر همراه شده بودند، به نظر میرسید که حیات جامعه در درون یک سیستم همنوایی پایدار که پس از جنگ اجتنابناپذیر شده بود محصور شده است. تفکر هورکهایمر تحت تأثیر نوع عمیقی از بدبینی (Pessimism) شوپنهاوری بود، تا جایی که به یک الهیات منفی منتهی شد. آدرنو به پیروی از یک تفکر مفهومی خود نقاد، آن قدر به این روند ادامه داد که طی آن ایدهی عقلانیت تقلیدی (mimetic) (که در اثر هنری وجود دارد) مرجع هنجاری امور قرار گرفت. مارکوزه در مقابل، رویکرد بدبینانه نسبت به اوضاع حال حاضر دنیا واکنش نشان داد و تلاش کرد که امیدهای از کف رفتهی انقلاب را زنده کند و از این طریق جایگاه فرد را مجدداً به سطوح زیرین حد و مرزهای اجتماعی و در فضای نیازهای لیبیدوی طبیعی بشری قرار دهد.
▬ به رغم اهداف مختلف این متفکران، پسزمینهی مشترک رویکردهای ایشان همچنان باقی ماند؛ در این فلسفهی تاریخ سیر تاریخی به عنوان فرآیند عقلانیسازی تکنولوژیک در نظر گرفته میشود که نتایج خود را بر روی حکومت در جامعهی معاصر بر جای گذارده است. اینچنین مبانی فلسفی تحلیلهای انستیتو فرانکفورت تنها در یک نظریه ریشه داشت.
▬ یورگن هابرماس در مقام دستیار آدرنو سر از انستیتو تحقیقات اجتماعی فرانکفورت درآورد، اما، دستمایهها و سوگیریهای نظری او چندان با نظریهی انتقادی مشترک نبود؛ بخش مهمتر سیر فکری او متأثر از جنبشهای نظری در انسانشناسی فلسفی، هرمنوتیک، پراگماتیسم و تحلیل زبانی بود که تأملات و پژوهشهای نسل قبلی انستیتو همچنان با آنها سر خصومت داشت. با این حال، از آثار و پژوهشهای هابرماس به تدریج نظریهای شکل گرفت که آنچنان متأثر از مقاصد ریشهای و اصیل نظریهی انتقادی شده بود که مساعی وی امروزه، تنها کوشش مجدانه در احیاء نظری مکتب فرانکفورت شمرده میشود.
▬ توجه عمیق به میان ذهنیت زبانی موجود در صورتهای کنش اجتماعی مبنای رهیافت نظری هابرماس را میسازد. هابرماس بر فرضیات اصلی خود از طریق مطالعهی فلسفهی هرمنوتیک و تحلیل زبانی ویتگنشتاین (هابرماس از این دو رویکرد آموخت که سوژههای انسانی همواره از طریق عامل ارتباطی زبان با یکدیگر ارتباط دارند) دست یافت. صورت انسانی زندگی از سایر صورتهای زندگی با یک میانذهنیت نهفته در ساختار زبان متمایز میشود؛ ارتباط زبانی میان سوژهها پیششرطهای قطعی و بنیادین باروری حیات اجتماعی است. هابرماس با قرار دادن این تز به عنوان نقطهی عظیمت مباحث اجتماعی فلسفی و سنت جامعهشناختی به آن بار نظری جامعهشناختی بخشید. او معتقد به فلسفهی اجتماعی مدرن بود؛ چرا که، تدریجاً تمام علایق میان ذهنی عملی را به تصمیمات مبتنی بر معیارهای فنی تقلیل میدهد. او به رغم کارکردگرایی جامعهشناختی معتقد بود که وظایف جامعه در بازتولید و باروری خود همواره از طریق تلقی هنجارمند سوژههای ارتباطی اجتماعی شده از خویشتن تحقق مییابد. در واقع، نوعی کنش مبتنی بر اخلاق و نظام هنجاری ارتباطی در ساماندهی وظایف جامعه در کار است. در نتیجه، کارکردهای ضروری زیست، آنچنان که در جملهی اخیر مذکور افتاد، به هیچ روی در روابط زندگی انسانی قابل تحقق نیست و کارکردها فرآیندهایی مداوم هستند.
▬ هابرماس بر مبنای فرض اساسی خود دایر بر محوریت میانذهنیت زبانی به عنوان شاخص حیات انسانی، انتقادی به مارکسیسم روا میدارد که حاصل این انتقاد رشد و تحولی در درک نظری کنش در درون متن تاریخی به شمار میرود. اگر ویژگی صورت انسانی حیات، ارتباط از طریق واسطهی زبانی است، آنگاه، نمیتوان همچون مارکس بازتولید اجتماعی را یکسره به بعد منفرد کار تقلیل داد. پراکسیس کنش متقابل مبتنی بر واسطهی زبانی نباید کمتر از فعالیت مربوط به دستکاری و مداخله در طبیعت نسبت به تاریخ بشری بنیادیتر تلقی شود.
▬ اما گام مهم و مبرمی که توسط هابرماس در تکمیل نظریهی اجتماعیاش (و مآلاً در تجدیدنظر در نظریه انتقادی) برداشته شد، در نظر گرفتن دو نوع کنش مذکور (کار و کنش متقابل ارتباطی) در نسبتشان با مقولهبندیهای عقلانیت است. در درون زیرسیستم کنش عقلانی که طی آن وظایف اجتماعی کار و حاکمیت سیاسی سازماندهی میشوند، بشر از طریق انباشت معرفت فنی و استراتژیک توسعه مییابد، اما، در چهارچوب نهادی که هنجارهای جامعه را منسجم مینماید، بشر از طریق آزادسازی محدودیتهای ارتباطی بسط و گسترش مییابد. طی دههی ۱۹۷۰، شاخ و برگهایی که هابرماس به نظریهاش داد از قامت چنین تلقیای از جامعه منشعب گردیده بود. بر این اساس سیستمهای عقلانی از حوزهی پراکسیس ارتباطی روزمره جدا میشوند و صورتهای متفاوتی از عقلانی شدن برای هر حوزهی اجتماعی فرض گرفته میشود. نوعی پراگماتیسم عالمگیر غفلت از زیرساخت زبانی کنش ارتباطی را تشدید کرده است؛ در این حال یک نظریه دربارهی تکامل اجتماعی باید منطق بسط و گسترش معرفت اجتماعی و مآلاً فرآیند دوگانهی عقلانی شدن را حل کند؛ و بالاخره، بسط بیشتر یک تلقی نظری سیستماتیک در گرو تعیین مکانیسمهای گسترش حوزههای فعالیت اجتماعی (اعم از حوزهی فعالیتهای استراتژیک یا فعالیتهای ارتباطی) به سیستمهای عقلانی را روشن نماید.
▬ گر چه این ژرفبینیهای نظری در حوزهی تکامل اجتماعی به رشتههای کاملاً متفاوتی از دانش مربوط میشوند و باید از حوزههای مختلف دانش برای حل و فصل این پرسشها استفاده کرد، اما، هدف تمام این پرسشها و پاسخ آنها بسط نقادی جامعه بر اساس یک نظریهی ارتباطی راجع به جامعه است. بنا بر این، هابرماس برای اثبات و ابرام اینکه عقلانیت کنش ارتباطی چنان که گفته شد شرط بنیادین و زیربنایی سیر جوامع است، نوعی نقادی رویکرد آدرنو و هورکهایمر را در پیش میگیرد؛ بر اساس این نقد، تمایل آدرنو و هورکهایمر به منسوب ساختن فرآیند عقلانی شدن جمعی به بتانگاری ابزاری، خود ریشه در کارکردگرایی چالشبرانگیز و مشکلدار ایشان دارد.
▬ این پروژهی هابرماس در کتاب «نظریه کنش ارتباطی» (۱۹۸۷) ، برای نخستین بار به شکل منظم و سیستماتیک درآمد. ثمرات مطالعات مختلف با یکدیگر تلفیق شدند تا عقلانیت کنش ارتباطی را در متن یک نظریهی کنش کلامی (speech-act theory) بازسازی نماید. سپس، این نظریه مبنای ایجاد نظریهای دربارهی جامعه شد، که ساخت این نظریه جامعه از خلال مطالعهای در تاریخ نظریات جامعهشناختی سر برآورد. در نهایت، این نظریه دربارهی جامعه مرجعی برای تأملات انتقادی راجع به شرایط حال گردید.
▬ یکی از اخیرترین آثار هابرماس پاسخی به تز بدبینانهای است که در آن مبادی گرایش به استعمار زیستجهان (living world) فراهم میشود. او در کتاب «میان واقعیات و هنجارها» (۱۹۹۲) با استفاده از نوعی روش فلسفهی انتقادی حقوق، شرایط فرهنگی را که تحت آن، پروژهی «دموکراتیکتر» نمودن جامعه امکان تداوم مییابد را بررسی مینماید. در عین حال، مجموع آثار او نوعی ناامیدی نسبت به امکان تحقق دموکراسی را القاء میکند.
مآخذ:...
هو العلیم