فیلوجامعه‌شناسی

مناقشات تحلیل گفتمان و الهامات لودویگ ویتگنشتاین

فرستادن به ایمیل چاپ

سعید نجیبا


░▒▓ ویتگنشتاین متأخر؛ زبان به مثابه‌ی بازی در قواعد بازی
▬ لودویگ جوزف جان ویتگنشتاین،  در کتاب «رساله» (تراکتاتوس) بر این تأکید داشت که یگانه راه سخن راندن درباره‌ی جهان توصیف واقعیت خاصی است که جهان از آن درست می‌شود. در فلسفه‌ی نخستین ویتگنشتاین، معنا رابطه‌ای تصویرکننده معرفی می‌شود. تز او این است که زبان و جهان باید در ساختار معینی مشترک باشند تا زبان بتواند جهان را بنمایاند؛ آن‌چه افاده‌ی معنا را ممکن می‌سازد، وحدت ساختار زبان و جهان واقع است. در حقیقت، معنا چیزی جز هم‌آوایی میان ساختارها نیست، زیرا، زبان از همین نقطه‌ی وحدت به جهان متصل می‌شود. بعد ویتگنشتاین می‌گوید که این واقعیتی نیست که با گفتار بشود به طور مفید درباره‌ی آن بحث کرد. او با این شیوه‌ی استدلال، خود پایه‌ی خویش را سست می‌کند. نسبت میان زبان و جهان قابل تصویر نیست. این‌که گزاره‌ای جهان را تصویر کند مربوط به درون یا ذات خود گزاره است. چون نسبت بین گزاره‌ها و دنیا چیزی نیست که بتوانیم خارج از آن بایستیم، بنا بر این، نمی‌توانیم درباره‌ی آن صحبت کنیم. البته، پارادوکس در این است که خود ویتگنشتاین دائم به این عمل مبادرت می‌کند. در عین حال، او حاضر به پذیرش این پارادوکس بود، کما این‌که در پایان کتاب صریحاً می‌گوید هر آن‌که گزاره‌های مرا بفهمد، تشخیص می‌دهد که آن گزاره‌ها مهمل یا بی‌معنا هستند؛ آن‌که از نردبانی که فراهم کرده‌ام فراز شود، بعد می‌تواند آن را لگد به دور بیندازد. ویتگنشتاین به ویژه معتقد شد که خود نسبت زبان با دنیا را نمی‌توان به نحو مفید معنایی با زبان نمایاند یا در مورد آن به کمک زبان بحث کرد.
▬ با وجود این خلل اساسی، ظاهراً، ویتگنشتاین این نقد را در بنیاد نقدی به فلسفه پنداشت و پذیرفت که اساساً کار فلسفی چنین محدودیتی را دارد که نمی‌توان در باب ناگفتنی‌ها و از جمله‌ی آن‌ها در مورد خود زبان سخن راند و به تناقض برنخورد. احتمالاً، او با درک همین محدودیت آزارنده بود که فلسفه را به کناری نهاد. این بدبینی و تحقیر او نسبت به فلسفه‌ورزی تا پایان عمر به جای بود گو این‌که در دوره‌ی دوم کمی تعدیل شد. با این همه، وقتی با اعضای حلقه‌ی وین دیدار کرد و نتایجی که آن‌ها از کتاب او (تراکتاتوس) گرفتند، او را به خشم آورد، فهمید که باید کاری بکند و اهمیت ناگفتنی‌ها را دیگربار، اما، این بار به طرزی کاملاً محرز نشان بدهد. گاه آن بود که او تغییری در نظریه‌ی معنای خود ایجاد کند.
▬ ویتگنشتاین در تراکتاتوس بر آن بود که زبان از واقعیت نشأت می‌گیرد و ساختار عالم واقع ساختار کلام را تعیین می‌کند. به همان‌سان که ساختار یک خیابان کروکی آن را تعیین می‌کند. ولی، اکنون، او با مشاهده‌ی زبان کودکان و بزرگ‌سالان و روستاییان و راهبان به این نتیجه رسیده بود که عکس قضیه صحیح است و زبان به عنوان وسیله‌ی فهم واقعیت، معین می‌کند که مردم چگونه باید واقعیت را ببینند. او هم‌چنین، به رغم گذشته به این نتیجه رسیده بود که با تحلیل فلسفی نمی‌توان هیچ‌گونه یکنواختی یا همسانی در ساختار منطقی زبان مشاهده کرد، زیرا، این‌گونه همسانی وجود ندارد و تنها کاری که از دست فیلسوف برمی‌آید این است که با بررسی کاربردهای نهایی متنوع زبان به ماهیت ژرف‌تر آن پی ببرد.
▬ ویتگنشتاین در دوره‌ی نوشتن تراکتاتوس فوق‌العاده منزوی بود و در چهار دیوار افکار خودش زندگی می‌کرد و فقط با یکی دو نفر سخن می‌گفت. فلسفه‌ی او در تراکتاتوس فوق‌العاده فردی است و هیچ نشانه‌ای در آن نیست که زبان ابزاری برای ارتباط و مفاهمه با دیگران است. از آن‌جا که در تراکتاتوس به این نتیجه رسیده بود که فلسفه را نباشد تا به گرد ناگفتنی‌های ارزشمند گردد، فلسفه را ترک کرد تا به کارهایی که مفیدتر می‌دانست بپردازد. او بیش از ۵ سال مهم را در روستاهای مختلف اتریش در مدرسه‌های ابتدایی درس داد. در جریان این آموزگاری کم کم چیز فوق‌العاده‌ای آموخت که وقتی سرانجام، به فلسفه بازگشت، بی‌نهایت ارزشمند از کار درآمد. او یاد گرفته بود که چگونه کودکان را بشناسد و به حرفشان گوش بدهد و سؤال کند. بیشتر اوقات در برابر سؤال‌هایی که از کودکان می‌پرسید پاسخ روشنی دریافت نمی‌کرد. در نتیجه، کار کردن با کودکان رفته رفته به طرح پرسش‌هایی رسیده بود که امکان داشت به نظر بزرگ‌سالان بی‌معنا بیاید: پرسش‌هایی که فقط می‌شد به زبان ساده‌تر از عرف با آن‌ها برخورد کرد و، حتی، وقتی که به هیچ وجه امکان پاسخ به آن‌ها وجود نداشت، حکایت از بعضی معانی می‌کرد. ویتگنشتاین نیز مانند فروید از کودکان آموخت که بشر پیش از رسیدن به زرق و برق تمدن، چگونه سخن می‌گفته و می‌اندیشیده است، و در ضمن این کار، شالوه‌ی فلسفه‌ی خویش را دیگرگون ساخت و از قالب گزاره‌های موجز و بی‌قید و شرط تراکتاتوس درآورد و صورت سقراط‌وار نوشته‌های بعدی را به آن داد. ویتگنشتاین نتیجه گرفت که برای فهم و منطقی کردن کلام کودکان باید کودک بود و در قبال بزرگ‌سالان ادای بزرگ‌سالان را درآورد، در مقابل، روستاییان با منطق ایشان سخن گفت و در مقابل، اهالی کیمبریج بر اساس منطق حاکم بر زبان آن‌ها شنود. از این منظر زبان و زندگی و فعالیت‌هایمان را باید در تداخل با همدیگر لحاظ کنیم؛ زبان مانند چرخ‌دنده‌هایی است که با بقیه‌ی رفتار ما جا می‌افتد. زبان هم‌چون یک کروکی نیست که واقعیت را تصویر نماید، بلکه زبان یک بازی زبانی است. همه‌ی این‌ها به او الهام کرد که زبان هم‌چون بازی کودکان است که قواعد صدق و معنای آن در کارکرد خاصی که آن زبان ایفا می‌کند ریشه یافته است. او نتیجه گرفت که تعداد نامتناهی بازی زبانی وجود دارد و قواعد معنا در مورد هر یک از آن‌ها در درون همان زبان معنا دارد و هیچ برتری میان آن‌ها از حیث تصویر حقیقت نیست. پس، گزاره‌های راستین در زبان علم همان قدر راستین است که گزاره‌های فلسفی راستین در زبان فلسفه و گزاره‌های هنری راستین در زبان هنر.
▬ اکنون، زبان در نگاه فیلسوف جدیدی نه فعالیتی فردی برای کشف واقعیت و رسم یک کروکی از جهان، که شرکت در نوعی بازی است و مانند حرکات هر بازی دیگر هدفمند است و از قواعد مشترک بازی پیروی می‌کند. برای دانستن معنای یک واژه، نباید بپرسیم: این واژه چه چیزی را تصویر می‌کند؟، بلکه باید بپرسیم: این واژه یا جمله چه کارکردی دارد؟ به تعبیر ویتگنشتاین، واژه‌ها با آن فعالیت‌ها در هم تنیده‌اند. به عبارت دیگر، یادگیری یک زبان یادگیری بازی‌ای است که ویتگنشتاین آن را بازی زبانی می‌خواند. او بازی زبانی را این‌چنین تعریف می‌کند: «یک کل که مرکب است از زبان و افعالی که زبان با آن‌ها در هم تنیده است». از نظر ویتگنشتاین ما در بازی‌های زبانی واژه‌ها را پس، می‌دهیم، به جلو و عقب می‌بریم، آن هم در قالب «کل»ها یا قعالیت‌های خاصی که هر یک از آن‌ها، درست مانند شطرنج یا فوتبال، «قواعد» خاص خود و «هدف و فایده‌ی» خاص خود را دارد. مقصود او از کاربرد واژه‌ی بازی در مورد زبان دقیقاً این تلقی بود که زبان پدیده‌ای ذاتاً همگانی و اجتماعی است، یعنی، پدیده‌ای که تنها به شرطی قادر به عملکرد است که قواعدی مورد قبول بیش از یک نفر وجود داشته باشد، به نحوی که وقتی کسی قاعده‌ای را برای هدایت خودش در سخن گفتن به کار می‌برد، آن قاعده در معرض مشاهده‌ی شخص دیگر و تصحیح و اصلاح از طرف او باشد.
▬ از نگاه ویتگنشتاین، نخستین چیزی که، وقتی به کاربردهای واقعی گزاره‌ها بنگریم، یاد می‌گیریم، تنوع عظیم این کاربردهاست. این تکثر چیز ثابتی نیست. او می‌گفت چنین نیست که «این تعداد یک بار معین شده باشند و تا ابد ثابت بمانند؛... انواع جدید زبان و بازی‌های زبانی» پیوسته به وجود می‌آیند و از گردش روزگار خارج می‌شوند.
▬ تصویری از زبان که ویتگنشتاین در این دوره‌ی بعدی مردود می‌انگاشت، دقیقاً همان قسم تصویری است که خواننده بر اساس نظریه‌ی قبلی او درباره‌ی زبان می‌بایست بپذیرد. نتیجه‌ای که او از این تجربه گرفت این بود که پیش از آن‌که کسی وارد کار فلسفی یا فلسفه‌ورزی شود بهتر است در خصوص راه‌های مختلفی که ممکن است زبان از آن طرق ما را به گمراهی کشاند، دست به پژوهش بزند. سپس، خود این کار را به شیوه‌ی فلسفه‌ورزی خود مبدل کرد.
▬ بنا بر این، ویتگنشتاین دوم فلسفه را «نبردی به رغم افسون شدن عقل ما به دست زبان» تعریف کرد. از نظر ویتگنشتاین دوم لااقل این افسون‌گری زبانی به دو شیوه صورت می‌بندد؛ (نخست) ممکن است مسحور نوع خاصی از قواعد بازی شویم و دیگران را وانهیم. (دوم) ممکن است چیزی‌هایی را که او «دستور زبان سطحی» و «دستور زبان عمقی» می‌خواند با یکدیگر مخلوط کنیم. دستور زبان سطحی نحوه‌ی استعمال واژه در ساختمان جمله است؛ و دستور زبان عمقی اجمالاً و تقریباً، هدف بازی زبانی یا نحوه‌ی بازی و معیشتی است که واژه در آن ایفای نقش می‌کند. ویتگنشتاین برای فهم و آشکارسازی دستور زبان عمقی بر آن بود که این وظیفه مستلزم لااقل دو امر است؛ (نخست) کشف پیش‌فرض‌های تلویحی بازی زبانی و (دوم) نقشه‌برداری از مرزهای منطقی آن بازی زبانی؛ هدف از این نقشه‌برداری جلوگیری از خلط مبحث‌هایی است که از عدم تفکیک پرسش‌های و پاسخ‌های یک بازی زبانی از انواع دیگر پرسش‌ها و پاسخ‌ها ناشی شده است.
▬ با توجه به تفکر ویتگنشتاین، جمع کثیری از فیلسوفان معاصر نخستین وظیفه‌ی خود، اگر نگوییم تنها وظیفه‌ی خود را، از این حیث که فیلسوفند، کشف کارهایی می‌دانند که واژه‌ها در بازی‌های زبانی مختلف انجام می‌دهند. این‌که این کارها چه ربط و نسبتی، یا چه فرقی، با یکدیگر دارند، بر چه پیش‌فرض‌هایی مبتنی‌اند، و جز این‌ها. آن‌چه ویتگنشتاین نشان داد این بود که روشن‌اندیشی عمدتاً، اگر نگوییم تماماً، درست به کار گرفتن زبان است؛ روشن‌اندیشی چیزی نیست جز استعمال صحیح واژه‌ها؛ و آشفته‌اندیشی چیزی نیست جز سوء استفاده از واژه‌ها. فهم اگر با واژه‌ها سر و کار نداشته باشد با چه چیز دیگری سر و کار تواند داشت؟ این چشم‌انداز به فلسفه را «مکتب فلسفه‌ی تحلیل زبانی» می‌نامند.

░▒▓ مکتب تحلیل زبان
▬ برای ویتگنشتاین دوم، زبان با وجود واقعیت عینی به عنوان عناصر مشترک میان مخاطبان معنا نمی‌یابد، بلکه زبان خود واقعیت را به نحوی خاص می‌سازد و به آن معنا می‌دهد. بنا بر این، واقعیت، اگر هم مستقل از زبان وجود داشته باشد، توده‌ای بی‌معناست. پیروان تحلیل منطقی در مقابل، پوزیتیویست‌های منطقی، متوجه انواع گفتار انسانی بودند و عقیده داشتند که بسیاری از شیوه‌های سخن گفتن و بسیاری اقسام معانی غیر از معنای علمی وجود دارد و وظیفه‌ی فیلسوف بررسی همه‌ی اقسام است نه آن‌که سعی کند همه چیز را با معیار علوم بسنجد و بقیه را بی‌معنا اعلام کند. ظهور فلسفه‌ی تحلیل زبان دارای این اثر بود که بسیاری از حوزه‌های گفتار که پوزیتیویسم دور انداخته بود، دوباره ابقاء کرد. فلسفه در این معنا عبارت از خودآگاه شدن در این باره است که ما واژه‌ها را چگونه به کار می‌بریم، و این‌که اقسام معانی واژه‌ها چیست، و صورت‌هایی از زندگی که این الفاظ جزء آن‌ها هستند چگونه‌اند. اگر پوزیتیویست‌های منطقی گفتارهای ارزشی و داوری‌های اخلاقی را بی‌معنا می‌پنداشتند، پیروان فلسفه‌ی تحلیل زبان بر آن بودند که این‌جا با صورتی از گفتار مواجهیم که، مانند هر چیز دیگر، یکی از صورت‌های زندگی است. بنا به این تعریف ارزش، اعتقاد و هر صورتی از زندگی، مبین نیازهای انسان است.
▬ پس، زبان از نظر فلسفه‌ی تحلیلی خالق شکل خاصی از زندگی است که در درون آن صدق و معنا به تعریف می‌آیند. پس، فیلسوفان تحلیلی همانند ویتگنشتاین بر این نظر هستند که این‌چنین نیست که تنها علم واقعیت را بنماید و سایر قلمروها هم‌چون قلمروهای ارزش‌ها و زیبایی یکسره از واقعیت تهی باشند، بلکه واقعیت را باید در درون هر یک از این زبان‌ها به بررسی نشست. با این اوصاف فلسفه‌ی تحلیل زبان نوع خاصی از نگرش به جهان است که بر اساس آن وجود هر چیز بر اساس برتافتن آن از بطن زبان برون می‌آید.

░▒▓ نسبیت‌گرایی فرهنگی؛ پیتر وینچ
▬ پیتر وینچ متأثر از دیدگاه‌های ویتگنشتاین در کتاب ایده‌ی علوم اجتماعی و رابطه‌ی آن با فلسفه معتقد است که علوم اجتماعی، علمی نیستند، بلکه فلسفی هستند. از نظر وینچ موضوع اصلی بحث علوم اجتماعی بررسی و مطالعه‌ی روابط میان انسان‌هاست. این روابط انسانی در واقع، همان «آراء و عقایدی» هستند که در کنش قرار گرفته‌اند. بر این مبنا وینچ معتقد است که آراء و عقاید نهفته در اعمال انسان‌ها و توصیف روابط اجتماعی در واقع، یکی هستند. از همین ارجاع به آراء و عقاید است که پای فلسفه را به جامعه‌شناسی باز می‌کند، اما، آن فلسفه‌ای که وینچ به آن گرایش داشت بیشتر نوعی فلسفه‌ی تحلیلی است تا فلسفه‌ای استعلایی.
▬ وینچ انتقاد سنگینی به جامعه‌شناسان و مردم‌شناسان (از جمله اوانز پریچارد) پوزیتیویست روا می‌دارد که با توصیف پدیده‌های اجتماعی در قالب اصطلاحات و تعابیر خاص خود و نه در قالب اصطلاحات مورد استفاده‌ی خود کارگزاران و عاملین اجتماعی، سعی در تحمیل دیدگاه‌ها و نقطه‌نظرات خود دارند. زیرا، توصیف کارگزاران و عاملین اجتماعی از اعمال و فرهنگ خود، در واقع، اعمال و فرهنگ آنان را می‌سازد. از نظر او رفتار انسان نه تحت کنترل و اداره‌ی قوانین علی، بلکه توسط قواعدی هدایت می‌شود که خود انسان‌ها آگاهانه از آن‌ها تبعیت می‌کنند.
▬ وینچ توصیه می‌کند که دانشمندان علوم اجتماعی به جای به زیر سؤال بردن یا نفی اعتقادات و اعمال بومی باید آن‌ها را تأیید کنند، حتی، اگر این اعتقادات و رفتار بومیان با اعمال غیرانسانی نظیر زنده سوزاندن زن همراه با جنازه‌ی شوهر یا زنده به گور کردن دختران و زنان همراه باشد.

░▒▓ چشم‌انداز انتقادی
▬ راجر تریگ بر آن است که اگر واقعیت‌های چندگونه وجود داشته باشد، مجبوریم که با واقعیتی روبرو شویم که همه‌ی آن‌ها را در بر می‌گیرد. از نظر او به مجرد آن‌که به این دیدگاه ملتزم شویم که «امکان ندارد بدون میانجی خودمان از دریچه‌ی یک واقعیت، واقعیت‌های دیگر را بنگریم»، افتادن به تسلسل به نظر اجتناب‌ناپذیر می‌رسد. مسأله این است که هر بینشی که مؤکد سازد که خود فقط یک شکل از میان اشکال متعدد زندگی است، تا چه حد می‌تواند به درکی از جهان نائل شود. یگانه پیامد چنین وضعیتی ایجاد شک در مورد ارزش یا اهداف هرگونه فعالیت فکری است. اگر گفته شود دلیل روشن فقط همان است که شما فکر می‌کنید مستدل است، نکته‌ی اصلی هرگونه استدلال یا بحثی از دست می‌رود. بدون صحبت در این باره که دلایل مستدل چه هستند و چه چیز حقیقی است یا چه چیز واقعی است، تمامی مباحثات به تجلیات نگرش‌های غیرعقلانی یا، حتی، به تجلیات ذوق و سلیقه‌ها بدل می‌شوند.
▬ راجر تریگ میان علم و بنیان‌گرایی تمایز قائل است. او به محدودیت‌های علم آگاه است، اما، در عوض، نه به نسبیت‌گرایی که به یک «معرفت‌شناسی بنیان‌گرا» رو کرده است؛ «فلسفه بدون پشتوانه‌ی معرفت‌شناسی بنیان‌گرا دچار سرگردانی می‌شود». آن‌چه از نظر او لازم است در دست داشتن مفهومی از واقعیت و به تبع آن از حقیقت است، مفهومی که محدود و مقید به یافته‌های زمان حاضر علم نباشد. راه حل تریگ آن است که همه‌ی انسان‌ها به نحوی گسترده توانایی مشابهی برای استدلال و پذیرش سنجه‌های یکسانی از عقلانیت دارند، فرض حیاتی و مهمی در فهمیدن جوامع بیگانه است. از نظر او ما و شما در اغلب باورهایمان توافق داریم، خصوصاً باورهای روزمره درباره‌ی جهانی که درک می‌کنیم. از نظر او این فرض در «اصل نوع‌دوستی» که از آنِ دانلد دیویدسن است متجلی است؛ بنا بر این اصل، اگر می‌خواهیم دیگران را بفهمیم، باید آنان را در اغلب موارد برحق بدانیم. ریچارد گرندی به جای «اصل نوع‌دوستی»، «اصل انسانیت» را پیشنهاد کرده است. یعنی، اصلی که «در آن الگوهای اسنادی روابط میان عقاید، آرزوها و جهان، تا حد امکان مشابه الگوهای خودمان است». پیش از آن‌که ترجمه‌ای صورت گیرد می‌بایست عقلانیت را پیش‌فرض گرفت. بنا به آن‌چه مک‌دانلد و پتی اشاره کرده‌اند، «اصل انسانیت» مبتنی بر «باور به وحدت سرشت انسان» است، یعنی، «این عقیده که افراد با فرهنگ‌های مختلف در اساس مشابه یکدیگرند». حتی، زمانی که علوم اجتماعی تفاوت‌های ریشه‌ای مفروض میان فرهنگ‌ها را اثبات می‌کند، هنگام فهم آن فرهنگ‌ها، واقعیت سرشت انسان را گواه مدعای خود می‌گیرد. نظریات اجتماعی که به شکاف‌های ترمیم‌ناپذیر فرهنگی معتقدند، باید در ابتدا روشن کنند که چرا به همه‌ی این چیزهای یکسره متفاوت فرهنگ و به هر آن‌که در آن‌ها زندگی می‌کند انسان می‌گویند؛ این آن پرسشی است که نسبی‌گرایان به آن توجه نمی‌کنند.
▬ 
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.