چارلز رایت میلز در ”نخبگان قدرت“
▬ فقدان اعتماد اخلاقی به نخبگان امریکائی (و همینطور واقعیت فقدان حس مسؤولیت سازمانی) به فساد اخلاقی بالابالاییها، و همچنین، به احساسات مبهم دربارهی نادانی و ناآگاهی بالابالاییها بستگی دارد. روزگاری در ایالات متحده، مردان سَر و سِر و اهل دل نیز بودند؛ نخبگان قدرت و نخبگان فرهنگ تا حدود زیادی با هم یکسان و سازگار بودند و جایی که با یکدیگر همرأی نبودند، اغلب به صورت حلقههایی با یکدیگر ادغام میشدند. در عرصهی افراد آگاه و کارآمد، دانش و قدرت ارتباطی مؤثر با هم داشتند؛ و از اینها گذشته، در بیشتر امور تصمیمگیری بر عهدهی این افراد بود.
▬ به گفته جیمز راستون، «هیچ چیز راهگشاتر از خواندن بحثهای مجلس نمایندگان در دهه سی قرن هجده در مورد جنگ یونان با ترکیه بر سر استقلال، و همچنین، مذاکره یونان ترکیه در کنگرهی ۱۹۴۷ نیست. بحث اول گویا و معتبر است، بحثی که از اصول و مقدمات شروع و با توضیح (مسائل) به پایان میرسد؛ بحث دوم تحریف خستهکننده و یکنواخت نکات بحث است و مملو از اراجیف و سرگذشتهای تلخ». در سال ۱۷۸۳، نامههای ولتر و مقاله جان لاک تحت عنوان «شعور انسانی» آرامبخش جرج واشینگتون بودند؛ آیزنهاور داستانهای کابوی و پلیسی میخواند. همانطوری که امروزه، معمولاً، برای چنین کسانی در حلقههای بزرگان سیاسی، اقتصادی و نظامی پیش میآید، چکیدهمطلبها و گزارشات نه تنها جای کتابهای مهم، بلکه جای روزنامهها را نیز به طور کامل گرفتهاند. با مفروض گرفتن غیراخلاقی بودن موفقیتها، که شاید چیزی است که باید باشد، اما، چیزی که در این خصوص نگرانکننده است، این است که آنها پائینتر از سطحی هستند که ذرهای از شیوه نافرهیخته تفریح و تغذیهی روحی خود احساس شرم نمایند، و هیچ اکثریت و اجتماع فرهیختهای در موضعی نیست که با واکنشهای خود درس خوبی به خاطر این آشفتگی و بلوشویی به ایشان بدهد.
▬ از اواسط قرن بیستم، نخبگان امریکایی به نسلی کاملاً متفاوت از نسل سابق بدل شدند؛ چرا که، دیگر هیچ مبنای معقول و مستدلی برای آنکه ایشان را بتوان نخبهی فرهنگی تلقی کرد وجود ندارد، یا، حتی، نمیتوان مبنایی دست و پا کرد که آنها را افراد فرهیخته و اهل بصیرت شمرد. دانش و قدرت در حلقههای حاکمان واقعاً سازگار و متحد نیستند؛ و هنگامی که اصحاب فهم و معرفت باید با حلقههای قدرتمندان تماس برقرار کنند، نه به عنوان هم سطح آنان، بلکه به عنوان افراد گوشبهفرمان وارد بحث میشوند. نخبگان قدرت، ثروت و شهرت، حتی، آشنایی مختصری با نخبگان فرهنگ، دانش و بصیرت ندارند؛ آنها تماسی با این نخبگان ندارند (هر چند که گاه مرزهای پر زرق و برق این دو جرگه، در وادی شهرت بهم میرسند).
▬ در کل، اکثر افراد به قبول این نکته تشویق میشوند که قدرتمندترین و ثروتمندترین افراد، دانشمندترین، یا به قولی، «باهوشترین» افرادند. چنین افکاری توسط بسیاری از کلمات قصار تقویت میشوند: «معلمان درس میدهند، زیرا، کار دیگری از دستشان بر نمیآید»، و اینکه «اگر اینقدر زرنگی، پس، چرا پولدار نیستی؟»، اما، معنای تمامی این متلکها این است که کسانی که آنها را بیان میکنند، باور دارند که قدرت و ثروت برای تمامی افراد، بویژه برای افراد «زرنگ»، ارزش مطلق محسوب میشوند. آنها همچنین، فرض را بر این میگیرند که همیشه دانش در راههایی مانند ثروت و قدرت نتیجه میدهد یا قطعاً باید نتیجه بدهد، و ملاک تشخیص اینکه علمی واقعی است، درست همین نتایج است. قدرتمندان و ثروتمندان باید آگاهترینها باشند، در غیر این صورت چگونه میتوانند در جایگاه فعلی باشند؟، اما، اگر بگوییم آنهایی که به قدرت میرسند، حتماً «زرنگ»اند، این بدان معناست که بگوییم قدرت «همان» دانش است. اگر بگوییم کسانی که به ثروت میرسند حتماً باهوشاند، این بدین معناست که بگوییم ثروت همان دانش است.
▬ عمومیت چنین فرضیههایی، چیزی را نشان میدهد که حقیقی است: اینکه امروزه، حتی، افراد عادی به لحاظ دانش یا توانایی استعداد تبیین و توجیه قدرت و ثروت را دارند. چنین فرضیههایی همچنین، چیزهایی در مورد آنچه بر سر نوع تجربهای که دانش از آن استنتاج میشود آمده است را آشکار میکند. دانش دیگر کاملاً به عنوان یک آرمان تلقی نمیشوند؛ بلکه به مثابهی یک ابزار به آن نگریسته میشود. در جامعهای از قدرت و ثروت، دانش به عنوان ابزار قدرت و ثروت ارزشمند است، و همچنین، به عنوان آرایش و زیور کلام قدری مییابد.
▬ آنچه دانش برای انسان انجام میدهد (توضیح ماهیت انسان و آزاد کردن اوست)؛ این آرمان شخصی دانش است. آنچه دانش برای تمدن انجام میدهد (نشان دادن معنای انسانی آن و آزاد کردن آن) آرمان اجتماعی دانش است، اما، امروزه، آرمان شخصی و اجتماعی دانش در آنچه برای افراد زرنگ انجام میدهد با هم یک کاسه شده است ( دانش این افراد را به پیش میبرد؛ و برای ملتی آگاه مفید است)؛ دانش با تطهیر و تقدیس قدرت به وسیلهی اقتدار، پرستیژ فرهنگی را افزایش میدهد.
▬ دانش، به ندرت، قدرت را به مردان دانش اعطا میکند، اما، دانش مجازی و پنهان بعضی افراد سودجو و استفاده کاملاً آزاد آنها از آن (دانش)، برای افراد دیگری که قدرت دفاع ندارند، عواقبی دارد. البته، دانش نه خوب است و نه بد، استفاده از آن نیز به همین ترتیب. جان آدامز مینویسد: «سرعت افزایش دانش و آگاهی بدان به اندازه نیکان است، و علم، هنر، ذوق، تعهد و ادبیات، را میتوان به منظور بیعدالتی یا فضیلت به کار برد. این موضوع مربوط به دهه ۱۷۹۰ است؛ اما، امروزه، ما برای درک این مسأله دلیل خوبی در اختیار داریم.
▬ مسألهی دانش و قدرت، همیشه مسألهی روابط مردان اندیشه با مردن قدرت بوده و هست. بر فرض مثال میخواهیم در امریکای امروز، از تمامی حوزههای قدرت، حدود صد نفر از قدرتمندترین افراد را انتخاب کرده، طبقهبندی کنیم. و سپس، فرض میکنیم از تمامی حوزههای دانش و علوم اجتماعی، حدود صد نفر از آگاهترین افراد را برگزیدیم و طبقهبندی کردیم. حالا در هر دو طبقهبندی ما چند نفر وجود دارد؟ بیشک، انتخاب ما به برداشت ما از قدرت و تلقیمان از دانش بستگی دارد، اما، اگر منظور معنای تحتاللفظی باشد، قطعاً احتمال اینکه به افرادی بر بخوریم که در امریکای امروز در هر دو گروه باشند خیلی پایین است، و قطعاً در زمان تأسیس ملت امریکا بیشتر میشد چنین افرادی را مشاهده کرد تا امروز. زیرا، در قرن هیجده، حتی، در این پایگاه استعماری، قدرتمندان به دنبال فراگیری علم بودند، و علما اغلب در مسند قدرت. به عقیده من، در این جنبهها ما دچار افت شدیدی شدهایم.
▬ همین مردان اندیشه و مردان قدرت، اتحاد اندکی با هم دارند؛ اما، مردان قدرت باید از مردان اندیشه یا دست کم از افراد آگاه و مجرب، در حشر و نشر حصاری برای خود ایجاد نمایند. مردان اندیشه به جایگاه سلطان فیلسوف نرسیدهاند؛ بلکه اغلب به مشاور، بیش از همه به مشاور فردی تبدیل شده است که نه سلطان گونه است و نه فیلسوفوار. البته، این حقیقت دارد که رئیس بخش نویسندگان مطالب مبتذل اتحادیه نویسندگان به یک سناتور برجسته کمک کرد که «سخنرانی خود در مبارزات مجلس سنا در سال ۱۹۵۲ را تهذیب نماید»، اما، در روند کاری مردان اندیشه، رسیدن گذر به مردان قدرت طبیعی نیست. پیوند بین دانشگاه و دولت سست است و هنگامی که چنین اتفاقی میافتد، مردان اندیشه به صورت «متخصص» جلوه میکنند که این اصطلاح معمولاً، به معنای تکنیسین حرفگوشکن است. مردان اندیشه نیز همانند اکثر افراد جامعه برای معاش خود وابسته به شغل هستند، که این نکته امروزه، قانون اصلی کنترل اندیشه به شمار میرود. در جایی که صدرنشینی مستلزم نظرات خوب دیگر صاحبنظران است، قضاوت ایشان به موضوع مورد توجه تبدیل میشود. به این ترتیب، تا وقتی که روشنفکران مستقیماً در خدمت قدرت هستند (در سلسله مراتب شغلی) غالباً و الزاماً بر اساس اصل اساسی مذکور عمل میکنند.
▬ فرد دموکرات، وجود اکثریت مردم را قبول دارد، و در بیانات زبانبازانهی خود اظهار میکند که این اکثریت مسند و مبنای واقعی حاکمیت هستند. در دموکراسی به دو چیز نیاز است: اکثریتهای منسجم و صاحب دانش و آگاهی، و رهبران سیاسی که هر چند اهل خرد نیستند، اما، دست کم به طور منطقی در مقابل، چنین اکثریتهای صاحب معرفت و دانشی مسؤول و متعهد باشند. فقط در جایی که اکثریت مردم و رهبران پاسخگو و متعهد هستند، امور انسانی نظم دموکراتیک دارند، و فقط هنگامی که معرفت و دانش با اکثریت مردم همراه و دوشادوش است، این نظم ممکن است. فقط هنگامی که ذهن (فکر) مبنای مستقل از قدرت دارد، اما، قویاً با آن ارتباط دارد، میتواند نیروی خود را در شکلگیری امور انسانی اعمال کند. این به لحاظ دموکراتیک فقط زمانی ممکن است که مردمی آزاد و با دانش و معرفت وجود داشته باشند که مردان اندیشه بتوانند آنها را مخاطب قرار دهند و مردان قدرتی که به واقع متعهد باشند وجود داشته باشند. امروزه، چنین اکثریتی و فردی با این مشخصات (اعم از مردان قدرت و مردان اندیشه) حاکم نیستند، و به این ترتیب، امروزه، دانش در امریکا تناسب دموکراتیک ندارد.
▬ امروزه، تیپ یک عضو از حلقهی بالابالاییها، بیمایگی به لحاظ فکری و گاه فرومایگی وجدانی است، اما، با تمامی این تفاصیل باز هم این تیپ، یک تیپ فرومایه است. هوش و زکاوت یک عضو تیپیک از حلقهی بالابالاییها، فقط زمانی آشکار میشود که گاه ناگهان متوجه میشوند که در ردهای نیستند که تصمیماتی که از ایشان انتظار میرود را اتخاذ کنند، اما، معمولاً، چنین فردی این احساسات را مخفی نگه میدارد، زیرا، اظهاراتش نزد عموم کلاً غیرعملی، احساسی، متصلب و بیقید، و نویدبخش و پوچ هستند. این فرد فقط پذیرای ایدههای جزیی و مبتذل، و کم محتوا و مغرضانه است. وی فرماندهی عصر تلفن، یادداشتها و چکیدههاست.
▬ البته، منظورم از بیفکری و بیمایگی این مردان سَر و سِرّ این نیست که این افراد گاهی باهوش نیستند (هر چند این مسأله به هیچ وجه به خودی خود در این بحث موضوعیت ندارد). موضوع، توزیع «هوش» نیست (گویی هوش چیزی همگن است که میتواند میزان بالا و پائینی داشته باشد)، بلکه بیشتر نکته در نوع هوش و کیفیتی از ذهن است که برگزیده میشود و شکل میگیرد. موضوع، ارزیابی عقلانیت ذاتی به مثابه ارزش اصلی در زندگی، شخصیت و رفتار انسان است. این ارزیابی چیزی است که نخبگان قدرت امریکا فاقد آن هستند، به جای آن، «قدر» و «قضاوت»ی مطرح است که در موفقیت پرطمطراق آنها بیش از هر گونه ظرافت ذهن یا نیروی فکر اهمیت دارد.
▬ قائممقامان فنی قدرت، در همه جا و درست پایینتر از مردان سَر و سِر، حضور دارند که نقش دانش و، حتی، زبان گویای آن مردان سَر و سِر به ایشان محول شده است: نقش روابط عمومی مردان سَر و سِر، نقش نیابت رأی آنها، معاونان اداری و منشیان آنها، اما، کمیتهها را هم نباید فراموش کرد. با افزایش ابزار تصمیمگیری، در بین مدیران سیاسی ایالات متحده بحران تفاهم به وجود آمده است، در نتیجه، اغلب شاهد بیتصمیمی سران حکومت هستیم.
▬ فقدان دانش، به عنوان تجربهی ملموس در بین نخبگان، نه فقط به مثابه یک امر واقع، بل به عنوان امری مشروع با سلطه خبیثانه کارشناسان ارتباط دارد. چندی پیش هنگامی که سؤالاتی در موضوع انتقاد از سیاستهای دفاعی رهبر حزب مخالف مطرح شد، وزیر دفاع پاسخ داد: «آیا شما فکر میکنید ایشان کارشناس این کار است؟» هنگامی که خبرنگاران بیشتر به او فشار آوردند، وی اظهار کرد که «فرماندهان نظامی فکر میکنند که این کار درست است و من هم چنین فکر میکنم»، و بعداً، هنگامی که از ایشان دربارهی موارد خاص سؤال شد، افزود: «در بعضی موارد، تنها کاری که میتوان کرد این است که از خدا بپرسیم». با چنین نقش عظیمی که اینگونه خودخواهانه به خدا و کارشناسان داده است، آیا جایی برای رهبران سیاسی باقی میماند؟ چه رسد به بحث عمومی که به ذرهذرهی مباحث سیاسی، اخلاقی و نظامی موضوع بپردازد، اما، از قبل از ماجرای پرل هاربر، روند حاکم کنار گذاشتن بحث و فروپاشی اپوزیسیون تحت شعار ساده جانبداری دوجبههای بود. [یا از ما، یا بر ما].
▬ گذشته از فقدان پرورش فکری از سوی پرسنل سیاسی و مشاوران، نبود ذهنیت واقعی در سطح عموم در باب موضوعات، بدین معناست که تصمیمات جدی و سیاستهای مهم طوری اتخاذ نشدهاند که قابل توجیه یا نقد باشند، یا فیالجمله در هر قالب فکری قابل بحث و بررسی باشند. به علاوه، برای توجیه اینگونه اقدامات آنها هرگز تلاشی صورت نگرفته است. روابط عمومی جای بحث منطقی را گرفته است؛ و تحریف و تصمیمات سطحی قدرت جای اقتدار دموکراتیک را. رفته رفته، از قرن نوزده به بعد، از آنجایی که دولت جای سیاست را گرفته است، تصمیمات مهم، حتی، مجموعه عظیم بحثهای منطقی را شامل نمیشود، بلکه توسط خدا [بنا به طعنهی وزیر دفاع ایالات متحده]، کارشناسان و افرادی مثل آقای ویلسون اتخاذ میشوند.
▬ هر چه حوزهی اسرار رسمی گسترش مییابد، و هر چه حوزهی استراق سمع به کسانی که ممکن است مسائلی را علناً افشا کنند نیز گسترش مییابد، مسائلی که عامه مردم (این عامهی مردم متشکل از کارشناسان دارای گواهینامۀ Q نیستند) نباید چیزی از آنها بدانند نیز گسترش مییابد. ترتیب کلی تصمیمات مربوط به تولید و استفاده از تسلیحات اتمی بدون هرگونه بحث عمومی واقعی اتخاذ شد و حقایقی که دانستن آنها برای مشارکت معقول در این بحث ضروری بود، رسماً مخفی و تحریف شدند و، حتی، در مورد آنها دروغهایی نیز گفته شد. از آنجا که این تصمیمات نه فقط برای امریکائیان، بلکه به راستی برای نوع بشر سرنوشتساز میشدند، منابع اطلاعات موقتاً قطع میشوند، و حقایق مربوطه و ضروری برای تصمیمگیری (حتی در مورد تصمیمات اتخاذ شده!)، به عنوان منابعی که به لحاظ سیاسی در ردهی «محرمانهی دولتی» قرار میگیرند، از شبکههای انباشته از اطلاعات به دور داشته میشوند.
▬ در ضمن، به نظر میرسد که آئین سخن سیاسی در درون این شبکههای اطلاعاتی [که در آنها تنها اطلاعات غیرمحرمانه در اختیار گذاشته میشود]، از سطح معیار ادب و تعهد پایینتر میرود. احتمالاً، اوج چنین ارتباطات بیمغز و بیمحتوا با تودهها، یا آنچه که توده تلقی میشود، فرضیهی عوام فریبانهای است که معتقد است شکورزی و اتهام، در صورت تکرار، به نحوی دلیل معادل اثبات گناهکاری است (درست همانطوری که تبلیغات مربوط به خمیردندان و نوع و مارک سیگارها نیز در صورت تکرار حقیقی تلقی میشوند). عظیمترین نوع تبلیغی که امریکا را احاطه کرده است (عظیمترین؛ دستکم به لحاظ حجم و صدا)، تبلیغ تجاری صابون، سیگار و اتومبیل است؛ و این جامعه اکثراً بیش از هر چیز دیگر به همین چیزها یا به «اسامی آنها» است که میبالد. آنچه در این خصوص اهمیت دارد این است که این حجم تبلیغ خیرهکننده برای کالاها که در قالب دخالت، حذف، تأکید و گاهی اظهارات ساده و صریح صورت میگیرد، اغلب دروغ و گمراهکننده است؛ و بیشتر اوقات برای شکم و ماتحت شکم است تا فکر و دل. متصدیان روابط عمومی مسؤولین امر (کسانی که تصمیمات مهم میگیرند)، یا همان کسانی که ما را وادار میکنند تا برای چنین تصمیمگیریهایی به آنها رأی بدهیم، رفته رفته حالات و کیفیت سبکمغزانه و اسطورهای را به خود میگیرند، که تبلیغات و آگهیهای تجاری را به ذهن متبادر میکنند.
▬ امروز در امریکا، مردان سَر و سِر، آن قدر که سبکمغز و بیفکر هستند، متعصب و دگم نیستند. اغلب دگم و تعصب به معنای توجیه کمابیش مفرط ایدهها و ارزشهاست، و بنا بر این، بعضی از مشخصههای (هر چند انعطافناپذیر و بسته) ذهن، فکر و عقل را داراست. امروزه، آنچه در پیش روی ما قرار دارد، دقیقاً فقدان هر گونه ذهن (فکر) به عنوان نوعی نیروی اجتماعی است؛ آنچه در پیش روی ما قرار دارد، نوعی بیعلاقگی و ترس از دانش است؛ وضعیتی که ممکن است هر نوع تناسب و سازگاری با خواست عموم را آزاد و بیقید کند. آنچه این امر را ممکن میسازد تصمیماتی است که هیچ توجیه عقلانی ندارند که عقل توانایی رویارویی و بررسی آنها را در جریان یک مباحثه داشته باشد.
▬ خطر امریکا بیمنقطی خشک افراد سیاسی مبتدی نیست؛ بلکه قضاوتها و آراء منتظرهی وزاری امور خارجه، حرفهای تکراری رؤسای جمهوری و ازخودمتشکری هولناک سیاستمداران رک و جوان امریکایی برخواسته از کالیفرنیای آفتابی است. این افراد سخنان تکراری را جانشین فکر کردند و دگمهایی که به آنها مشروعیت میبخشند آن قدر جا افتادهاند که هیچ فکر متوازنی نمیتواند در مقابل، آنها مقاومت کند. چنین افرادی، واقعبینان دیوانه هستند: این افراد به نام واقعگرایی (بسمرئالیسم) واقعیتی واهی برای خود ساختهاند؛ و به نام واقعیت (بسمواقعیت) یک تصویر اتوپیایی از سرمایهداری ارائه میدهند. آنها با هزارتوی گیجکنندهی روابط عمومی، چهرهی مبدل حوادث را جایگزین تفسیر مسؤولانه و متعهدانهی حوادث میسازند؛ ایشان برداشتها و ادراکات ناروایی از جنگ روانی را جایگزین بحث عمومی، بلند کردن صدا و توجیه فرومایه را جایگزین توانایی فکری، و موضع اجرایی را جایگزین ظرفیت تشریح جایگزینها (راهکارها) و سنجش پیامدهای آن کردند.
مآخذ:...
هو العلیم