برداشت آزاد از علامه محمد حسین طباطبایی در «تفسیر المیزان»
☼ ذلِک الْکتابُ لا رَیبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ وَ یقِیمُونَ الصَّلاهی وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینْفِقُونَ (بقره/۲و۳)
☼ این کتاب که در آن هیچ نقطه ابهامى نیست راهنماى کسانى است که تقواى فطرى خود را دارند. آنها که به عالم غیب ایمان دارند و با نماز که بهترین مظهر عبودیت است خدا را عبادت و با زکات، که بهترین خدمت به نوع است وظائف اجتماعى خود را انجام میدهند.
░▒▓ الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیب...غیب... غیب
▬ آیا جایز است انسان بر غیر از ادراکهای حسی، یعنی بر مبانی عقلی اعتماد کند، یا نه؟
▬ و این مسأله، خود یکی از مسائلی است که معرکه آراء دانشمندان غربی اخیر قرار گرفته، و روی آن از دو طرف حرفها زدهاند، البته، همانطور که گفتیم متأخرین از دانشمندان غرب روی آن ایستادگی کردهاند، و گر نه بیشتر قدما و حکمای اسلام، فرقی میان ادراکات حسی و عقلی نگذاشته، هر دو را مثل هم جایز دانستهاند.
▬ بلکه گفتهاند: که شأن برهان علمی، اجل از آن است که پیرامون محسوسات اقامه شود، اصلاً محسوسات را بدان جهت که محسوسند شامل نمیشود.
▬ در مقابل، طبیعیدانان مدرن، بر آن شدهاند که اعتماد بر غیر حس صحیح نیست، به این دلیل که مطالب عقلی محض، غالباً غلط از آب در میآید، و براهین آن به خطا میانجامد، و معیاری که خطای آن را از صوابش جدا کند، در دست نیست، چون معیار باید حس باشد، که دست حس و تجربه هم به دامن کلیات عقلی نمیرسد، و چون سر و کار حس تنها با جزئیات است، و وقتی این معیار به آن براهین راه نداشت، تا خطای آنها را از صوابش جدا کند، دیگر به چه جرأت میتوان به آن براهین اعتماد کرد؟!
▬ به خلاف ادراکهای حسی، که راه خطای آن بسته است، برای اینکه وقتی مثلاً، یک حبه قند را چشیدیم، و دیدیم که شیرین است، و این ادراک خود را دنبال نموده، در ده حبه، و صد حبه و بیشتر تجربه کردیم، یقین میکنیم که پس به طور کلی قند شیرین است، و این درکهای ذهنی چندین باره را در خارج نیز اثبات میکنیم. این دلیل غربیها است، بر عدم جواز اعتماد بر براهین عقلی، اما، دلیلشان علیل، و مورد اشکال است، آن هم چند اشکال.
▬ اول اینکه همه مقدماتی که برای به دست آوردن آن نتیجه چیدند مقدماتی بود عقلی، و غیر حسی پس آقایان با مقدماتی عقلی، اعتماد بر مقدمات عقلی را باطل کردهاند، غافل از آنکه اگر این دلیلشان صحیح باشد، مستلزم فساد خودش میشود.
▬ دوم اینکه غلط و خطا در حس، کمتر از خطا در عقلیات نیست، و اگر باور ندارند باید تا به جایی مراجعه کنند، که در محسوسات و دیدنیها ایراد شده، پس، اگر صرف خطا در بابی از ابواب علم، باعث شود که ما از آن علم سد باب نموده، و به کلی از درجه اعتبار ساقطش بدانیم، باید در علوم حسی نیز اعتمادمان سلب شده، و به کلی درب علوم حسی را هم تخته کنیم.
▬ سوم اینکه در علوم حسی نیز تشخیص میان خطا و صواب مطالب، با حس و تجربه نیست، و در آنجا نیز مانند علوم عقلی تشخیص با عقل و قواعد عقلی است، و مسأله حس و تجربه تنها یکی از مقدمات برهان است، توضیح اینکه مثلاً، وقتی با حس خود خاصیت فلفل را درک کنیم، و تشخیص دهیم که در ذائقه چه اثری دارد، و آن گاه این حس خود را با تجربه تکرار کردیم، تازه مقدمات یک قیاس برهانی برای ما فراهم شده، و آن قیاس بدین شکل است: این تندی مخصوص برای فلفل دائمی و یا غالبی است، و اگر اثر چیز دیگری میبود برای فلفل دائمی یا غالبی نمیشد ولی دائمی و غالبی است، و این برهان به طوری که ملاحظه میفرمایید همه مقدماتش عقلی و غیر حسی است، و در هیچ یک آنها پای تجربه در میان نیامده.
▬ چهارم، اینکه تمامی علوم حسی در باب عمل با تجربه تایید میشوند، و، اما، خود تجربه اثباتش با تجربه دیگر نیست، و گر نه لازم میآمد یک تجربه تا بینهایت تجربه بخواهد، بلکه علم به صحت تجربه از طریق عقل به دست میآید، نه حس و تجربه، پس اعتماد بر علوم حسی و تجربی به طور ناخودآگاه اعتماد بر علوم عقلی نیز هست.
▬ پنجم، اینکه حس، جز امور جزئی را که هر لحظه در تغییر و تبدیل است درک نمیکند، در حالی که علوم حتی علوم حسی و تجربی، آنچه به دست میدهند، کلیات است، و اصلاً جز برای به دست آوردن نتایج کلی به کار نمیروند، و این نتایج محسوس و مجرب نیستند، مثلاً، علم تشریح از بدن انسان، تنها این معنا را درک میکند، که مثلاً، قلب و کبد دارد، و در اثر تکرار از این مشاهده، و دیدن اعضای چند انسان، یا کم و یا زیاد، همین درکهای جزئی تکرار میشود، و، اما، حکم کلی هرگز نتیجه نمیدهد؛ یعنی اگر بنا باشد در اعتماد و اتکاء تنها به آنچه از حس و تجربه استفاده میشود اکتفاء کنیم، و اعتماد به عقلیات را به کلی ترک کنیم، دیگر ممکن نیست به ادراکی کلی، و فکری نظری، و بحثی علمی، دست یابیم، پس، همانطور که در مسائل حسی که سر و کار تنها با حس است، ممکن است و بلکه لازم است که به حس اعتماد نموده، و درک آن را پذیرفت، همچنین، در مسائلی که سر و کار با قوه عقل، و نیروی فکر است، باید به درک آن اعتماد نموده، و آن را پذیرفت.
▬ و مرادمان از عقل، آن مبدأی است که این تصدیقهای کلی، و احکام عمومی بدان منتهی میشود، و جای هیچ تردید نیست، که با انسان چنین نیرویی هست، یعنی نیرویی به نام عقل دارد، که میتواند مبدأ صدور احکام کلی باشد، با این حال، چطور تصور دارد، که قلم صنع و تکوین چیزی را ترجمه در آدمی قرار دهد، که کارش همه جا و همواره خطا باشد؟ و یا حداقل در آن وظیفهای که صنع و تکوین برایش تعیین کرده امکان خطا داشته باشد؟ مگر غیر این است که تکوین، وقتی موجودی از موجودات را به وظیفهای و کاری اختصاص میدهد، که قبلاً رابطهای خارجی میان آن موجود و آن فعل برقرار کرده باشد، و در موجود مورد بحث یعنی عقل، وقتی صنع و تکوین آن را در انسانها به ودیعت میگذارد، تا حق را از باطل تمیز دهد، که قبلاً خود صنع میان عقل و تمیز بین حق و باطل رابطهای خارجی برقرار کرده باشد، و چطور ممکن است رابطهای میان موجودی (عقل) و معدومی (خطا) بر قرار کند؟ پس نه تنها عقل همیشه خطا نمیرود، بلکه اصلاً میان عقل و خطا رابطهای نیست.
▬ و اما، اینکه میبینیم گاهی عقل و یا حواس ما در درک مسائل عقلی و یا حسی به خطا میروند، این، نه به خاطر این است که میان عقل و حواس ما از یک سوی، و خطا رابطهای است، بلکه علت دیگری دارد، که باید برای به دست آوردن آن به جایی دیگر مراجعه کرد، چون اینجا جای بیان آن نیست (و راهنما خدا است).
░▒▓ در اثبات وجود علم و رد بر شکاکان
▬ انسان سادهای که هنوز به اصطلاح پشت و روی دست را نشناخته، این معنا را در خود مییابد، که از هر چیز، عین خارجی آن را درک میکند، بدون اینکه توجه داشته باشد به اینکه علم، واسطه میان او و آن موجود است، و این سادگی را همواره دارد تا آنکه در موردی دچار شک و تردید، یا ظن (که پائینتر از علم، و بالاتر از شک است) بگردد، آن وقت متوجه میشود که تا کنون در مسیر زندگی و معاش دنیویش هر چه را میفهمیده و درک میکرده به وسیله علم بوده، و علم بین او و مدرکاتش واسطه بوده، و از این به بعد هم باید سعی کند با چراغ علم قدم بردارد، خصوصاً وقتی میبیند که گاهی در فهم و درکش دچار اشتباه میشود، این توجهش بیشتر میشود، چون فکر میکند در عالم خارج و بیرون از ذهن که هیچ خطا و غلطی وجود ندارد (چون گفتیم خطا و غلط یعنی چیزی که در خارج نیست). اینجاست که یقین میکند در وجودش حقیقتی هست به نام علم، (یعنی ادراکی ذهنی، که مانع از ورود نقیض خود در ذهن است) و این، واقعیتی است که ذهن ساده یک انسان آن را در مییابد.
▬ وقتی مسأله را در زیر میکروسکوپ علمی هم وارسی میکنیم بعد از بحثهای طولانی و جست و جوهای پیگیر، باز به همان نتیجه میرسیم که ذهن ساده ما به آن برخورده بود.
▬ زیرا وقتی ادراکهای خود را در زیر میکروسکوپ قرار میدهیم، و آن را تجزیه و تحلیل میکنیم، میبینیم که همه آنها به دو مسأله منتهی میشوند، که دیگر ابتداییتر از آنها هیچ مسألهای نیست، و آن دو مسأله ابتدایی و بدیهی این است که: (۱). هست و نیست در یک مورد با هم جمع نمیشوند، (۲). هست و نیست از یک مورد سلب نمیشوند. سادهتر آنکه ممکن نیست موجودی هم باشد، و هم نباشد، و نه باشد و نه نباشد.
▬ دلیل این مطلب آنست که هیچ مسأله بدیهی و یا علمی نیست، مگر آنکه در تمامیتش محتاج به این دو قضیه بدیهی و اولی است، حتی اگر فرض کنیم که در این دو مسأله شک داریم، باز در همین شک خود محتاج به این دو قضیه هستیم، چون ممکن نیست هم شک داشته باشیم، و هم در عین حال، شک نداشته باشیم، و وقتی بداهت این دو قضیه ثابت شد، هزاران مسأله تصدیقی و علمی که ما محتاج به اثبات آنیم ثابت میشود، مسائلی که آدمی در نظریههای علمیاش، و در اعمالش محتاج بدانها است.
▬ آری، هیچ موقف علمی و هیچ واقعهای علمی پیش نمیآید، مگر آنکه تکیهگاه آدمی در آن موقف علم است، حتی آدمی شک خود را هم با علم تشخیص میدهد، و همچنین، ظن خود، و یا جهل خود را، یک جا یقین دارد که علم دارد، جایی دیگر یقین دارد که شک دارد، و جایی دیگر یقین دارد که ظن دارد و جای چهارم یقین دارد که نادان است.
▬ ولی در عصر یونان باستان، جماعتی پیدا شدند، به نام سوفیست، که وجود علم را انکار کردند، و گفتند اصلاً به هیچ چیز علم نداریم، و در باره هر چیزی شک میکردند، حتی در خودشان، و در شکشان هم شک میکردند، جمعی دیگر به نام شکاکها، که مسلکی نزدیک مسلک آنها داشتند، از آنان پیروی نمودند، آنها هم وجود علم را از خارج از خود، و افکار خود، یعنی ادراکات خود، نفی نموده، و برای خود ادلهای تراشیدند.
▬ اول اینکه قویترین و روشنترین علوم و ادراکات (که عبارتست از ادراکهای حاصل از حواس ظاهری ما)، سرشار است از خطا و غلط، شعله آتشگردان را به صورت دایره میبینیم، و حال آنکه آن طور نیست، و از این قبیل خطاها در حس بسیار است، دست خود از آب پنجاه درجه حرارت در آورده در آب پانزده درجه حرارت فرو میکنیم، به نظر آب سرد میآید، و دست دیگرمان را از آب یخ در آورده، در همان آب فرو میکنیم، داغ به نظر میآید، با این حال، دیگر چطور ممکن است، نسبت به موجوداتی که خارج از وجود ما است، علم پیدا کنیم، و به آن علم اعتماد هم بکنیم.
▬ دوم اینکه، ما به هر چیز که خارج از وجود ما است، بخواهیم دست بیابیم که چیست؟ و چگونه است؟ به وسیله علم دست مییابیم، پس در حقیقت، ما به علم خود دست یافتهایم، نه به آن چیز، مثلاً، میخواهیم ببینیم کبوتر چیست؟ و چگونه است؟ ما از راه علم یعنی ارتسام نقشی از کبوتر در ذهن خود کبوتر را میشناسیم، پس ما در حقیقت، کبوتر ذهن خود را دیده، و شناختهایم، نه کبوتری که در خارج از وجود ما، و لب بام خانه ما است، با این حال، ما چگونه میتوانیم به حقیقت موجودی از موجودات دست پیدا کنیم؟ و یقین کنیم که آن موجود همانطور است که ما درک کردهایم؟ وجوهی دیگر برای اثبات نظریه خود آوردهاند، که مهمتر آنها همین دو وجه بود.
▬ جواب وجه اولشان این است که: این دلیل خودش خود را باطل میکند، برای اینکه وقتی بنا باشد به هیچ قضیه تصدیقی اعتماد نکنیم، به قضایایی هم که دلیل شما از آن تشکیل شده، نباید اعتماد کرد، علاوه بر اینکه اعتراف به وجود خطاهای بسیار، خود اعتراف به وجود صواب هم هست، حال یا صوابهایی معادل خطاها، و یا بیشتر، چون وقتی در عالم به خطایی بر میخوریم، که به صواب هم بر خورده باشیم و گر نه از کجا خطا را شناختهایم. علاوه بر اینکه به ایشان میگوییم: مگر غیر سوفیستها که به علم اعتماد میکنند، ادعا کردهاند که تمامی تصدیقهایشان صحیح، و بدون خطا است؟ کسی چنین ادعایی نکرده، بلکه در مقابل، شما که به طور کلی میگویید: هیچ علمی قابل اعتماد نیست، ادعا میکنند که بعضی از علوم قابل اعتماد هست، و این موجبه جزئیه برای ابطال سلب کلی شما کافی است، و دلیلی که شما اقامه کردید نمیتواند موجبه جزئیه خصم شما را باطل کند.
▬ و اما، وجه دوم، پاسخ از آن این است که: محل نزاع بین ما و شما علم بود، که ما میگفتیم هست، و میتوان بدان اعتماد کرد، و شما میگفتید اصلاً علم نیست، آن وقت در دلیل دوم خود اعتراف کردید که به هر چیزی علم پیدا میکنید، چیزی که هست میگویید علم ما غیر آن موجود خارجی است، و این مسأله مورد بحث ما و شما نبود، و ما نخواستیم بگوییم واحدی هم نگفته که واقعیت هر چیزی که ما درک کنیم همانطور است که ما درک کردهایم.
▬ علاوه بر این، اینکه خود آقایان روزمره به حکم اضطرار مجبور میشوند، بر خلاف نظریه خود عمل کنند، چون از صبح تا به شام در حرکتند، حرکت به سوی کسب، به سوی کشت، به سوی غذا، به سوی آب، از ایشان میپرسیم: آقا شما این همه برای غذا تلاش میکنی، برای این است که واقعاً غذا بخوری، و آب بنوشی، و رفع گرسنگی، و عطش از خود کنی، یا تنها تصور غذا، و آب تو را اینچنین کوک کرده، و یا اگر از شیر درنده میگریزی، و یا از مرضهای مهلک فرار میکنی، و بدر خانه طبیب میروی، آیا از واقعیت آنها میترسی، یا از تصور آنها، تصور شیر که کسی را پاره نمیکند، و تصور مرض کسی را نمیکشد، پس واقعیت شیر و مرض را درک کردهای، ناخودآگاه به دست خودت نظریه فلسفیت را باطل کردهای، و از صبح تا به شام مشغول باطل کردن آنی. و کوتاه سخن آنکه هر حاجت نفسانی که احساسات ما آنها را به ما الهام میکند، در ما ایجاد حرکتی میکند، که به پا خیزیم، و برای رفع آن حاجت تلاش کنیم، با اینکه اگر این احساس حاجت نبود و ما روزی هزار بار تصور حاجت میکردیم هرگز از جا برنمیخاستیم، پس معلوم میشود میان آن تصور حاجت، و این تصور حاجت فرق است، در اولی واقع و خارج را دیدهایم، و در دومی تنها نقش ذهنی را، اولی واقعیت خارجی دارد، و دومی ندارد، و یا بگو اولی به وسیله امری خارجی و مؤثر، در نفس آدمی پیدا میشود، ولی دومی را خود انسان و به اختیار خودش در دل ایجاد میکند، اولی را علم کشف میکند، ولی دومی خود علم است، پس معلوم میشود که علم هست.
░▒▓ عیارسنجی عمق مادیگری
▬ البته، این را هم باید دانست که در وجود علم، از جهت دیگر شبههای است قوی، که همان شبهه، اساس علوم مادی قرار گرفته است، که علم ثابت را (با اینکه هر علمی ثابت است)، نفی کنند. توضیح اینکه: بحثهای علمی این معنا را به ثبوت رسانده که علم طبیعت در تحول و تکامل است، و هر جزء از اجزاء عالم طبیعت که فرض شود، در مسیر حرکت قرار دارد، و رو به سوی کمال دارد، و بنا بر این اساس، هیچ موجودی نیست، مگر آنکه در آن دوم از وجودش، غیر آن موجود، در آن اول وجودش میباشد.
▬ از سوی دیگر میدانیم، و هیچ شکی نداریم، در اینکه فکر و اندیشه از خواص مغز و دماغ است، و چون دماغ، خود موجودی مادی است، فکر نیز اثری مادی خواهد بود، و قهراً مانند سایر موجودات در تحت قانون تحول و تکامل قرار دارد، پس، تمامی ادراکات ما که یکی از آنها ادراکهایی است که نامش را علم نهادهایم، در مسیر تغیر و تحول قرار دارد، و دیگر معنا و مفهومی برای علم ثابت و لایتغیر باقی نمیماند، بله این معنا هست، که ادراکهای ما دوام نسبی دارند، آن هم نه به طور مساوی، بلکه بعضی از تصدیقات، دوام و بقاء بیشتری دارد، و عمرش طولانیتر، و یا نقیض آن پنهانتر از سایر تصدیقات است، که ما نام اینگونه تصدیقات را علم گذاشتهایم، و میگوییم به فلان چیز علم داریم، در حالی که علم به معنای واقعی کلمه که عبارتست از علم بعدم نقیض، نداریم، بلکه تا کنون به نقض و نقیض آن بر نخوردهایم، و احتمال میدهیم دیر یا زود نقیضش ثابت شود، پس علمی در عالم وجود ندارد.
▬ جواب شبهه این است که این شبهه وقتی صحیح و قابل اعتناء است، که علم، همان طور که گفتند، مادی، و از ترشحات دماغ و مغز باشد، نه موجودی مجرد، در حالی که این ادعا نه در حد خود روشن است، و نه دلیلی بر آن دارند، بلکه حق مطلب آنست که علم به هیچ وجه مادی نیست، برای اینکه میبینیم هیچ یک از آثار و خواص مادیت در آن وجود ندارد.
۱- یکی از آثار مادیت که در همه مادیات هست، این است که امر مادی قابل انقسام است، چون مادی آن را گویند که دارای ابعاد ثلاثه باشد، و چیزی که دارای بعد است، قابل انقسام نیز هست، ولی علم، بدان جهت که علم است به هیچ وجه قابل انقسام نیست، (مثلاً وقتی ما زید پسر عمرو را تصور میکنیم این صورت علمیه ما قابل انقسام نیست به شهادت اینکه نیم زید نداریم).
۲- اثر مشترک مادیات این است که در حیطه زمان و مکان قرار دارند، و هیچ موجود مادی سراغ نداریم که از مکان و زمان بیرون باشد، و علم، بدان جهت که علم است، نه مکان میپذیرد، و نه زمان، به دلیل اینکه میبینیم یک حادثه معین، و جزئی، که در فلان زمان، و فلان مکان واقع شده، در تمامی مکانها، و زمانها قابل تعقل است، و ما میتوانیم همه جا و همه وقت آن را با حفظ همه خصوصیاتش تصور و تصدیق کنیم.
۳- اثر سوم و مشترک مادیات این است که مادیات به تمامیشان در تحت سیطره حرکت عمومی قرار دارند، و به همین جهت تغیر و تحول، خاصیت عمومی مادیات شده است، ولی میبینیم که علم، بدان جهت که علم است در مجرای حرکت قرار ندارد و به همین جهت محکوم به این تحول و دگرگونی نیست، بلکه اصلاً حیثیت علم ذاتاً با حیثیت تغیر و تبدل منافات دارد، علم عبارتست از ثبوت، و تحول عبارتست از بی ثباتی.
۴- اگر علم از چیزهایی بود که به حسب ذاتش تغیر میپذیرفت، و مانند مادیات محکوم به تحول و دگرگونگی بود، دیگر ممکن نبود یک چیز را و یک حادثه را در دو وقت مختلف با هم تعقل کرد، بلکه باید اول حادثه قبلی را تعقل کنیم بعد آن را از ذهن بیرون نموده حادثه بعدی را وارد ذهن سازیم، در حالی که میبینیم که دو حادثه مختلف الزمان را، در یک آن تعقل میکنیم، و نیز اگر علم، مادی بود، باید اصلاً نتوانیم حوادث گذشته را در زمان بعد تعقل کنیم، برای اینکه خودتان گفتید: هر چیزی در آن دوم غیر آن چیز در آن اول است.
▬ پس، این وجوه و وجوه دیگری که ذکر نکردیم، دلالت دارند بر اینکه علم، بدان جهت که علم است، مادی نیست، و، اما، آنچه در عضو حساس و یا بگو در دماغ پیدا میشود، و آن فعل و انفعالی که در این عضو حاصل میگردد، ما در باره آن حرفی نداریم، چون تخصصی در آن نداریم، اما، شما هم دلیلی ندارید که این فعل و انفعالهای طبیعی همان علم است، و صرف اینکه در هنگام مثلاً، تصور یک حادثه، در دماغ عملی صورت میگیرد، دلیل بر آن نیست که تصور، همان عمل دماغی است، و همین مقدار بحثی که پیرامون مسأله علم کردیم کافی است، بحث بیشتر از این را باید در جای دیگر جست و جو کرد.
مآخذ:...
هو العلیم