گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در «پدیدارشناسی روح»
▬ آزادی مطلق، با این کار مشخصش [در نهایت دولت] آشکارا برای خودش عینیت مییابد و خودآگاهی میآموزد که آزادی مطلق در واقع چیست. در خودش فقط همین خودآگاهی مجرد است که هر تمایز و هر تداوم تمایز درونش را محو میکند. بدین گونه است که برای خودش عینیت دارد؛ وحشت مرگ رؤیت این طبیعت منفی خویش است.
▬ اما خودآگاهی مطلقاً آزاد، این واقعیتش را کاملاً متفاوت از مفهوم خودش از خودش، یعنی این که اراده کلی صرفاً ماهیت مثبت شخصیت است و این شخصیت خودش را در آن فقط به طور مثبت میشناسد یا در آن محفوظ میداند، مییابد.
▬ با این حال، در اینجا، این خودآگاهی که، به مثابه بصیرت محض، طبیعت مثبت و منفی خودش را کاملاً تفکیک میکند – با گذار مطلق یکی به درون دیگری به عنوان واقعیتی موجود رویارو میشود. اراده کلی، به مثابه خودآگاهی بالفعل مطلقاً مثبت، چون همین واقعیت آگاه است که تا مرتبه اندیشه محض یا ماده مجرد ارتفاع یافته است، به درون طبیعت منفیاش میچرخد و نشان میدهد که به همان اندازه قادر است به خوداندیشی، یا به خودآگاهی پایان دهد.
▬ آزادی مطلق، به مثابه اینهمانی محض اراده کلی با خودش، نفی را در دل خود دارد؛ اما این، به معنای آن است که آزادی مطلق، حاوی اختلاف به طور کلی است، و نیز آن را به مثابه اختلافی بالفعل بسط میدهد. زیرا منفی بودن محض، در اراده کلی اینهمان با خود، عنصر بقا یا جوهر را دارد که دقایقش در آن تحقق یافتهاند؛ مادهای را دارد که میتواند موافق با تعین خودش از آن استفاده کند و تا جایی که این جوهر خودش را عنصر منفی برای آگاهی فردی نشان داده است، سازمان «تودهها» یا حوزههای روحی که کثرت آگاهیهای فردی به آنها حواله شده است به این ترتیب یک بار دیگر شکل میگیرد. این افراد که ترس از مرگ، از ارباب مطلقشان، را احساس کردهاند از نو در معرض نفی و تمایزات قرار میگیرند، خودشان را در حوزههای متنوعی سامان میدهند، و به تکلیفی معین و محدود و بدینوسیله به واقعیت جوهریشان باز میگردند.
▬ در آزادی مطلق، کنش متقابلی میان آگاهیای که در پیچیدگیهای وجود غوطهور باشد یا برای خودش اهداف و اندیشههای خاصی مقرر کند و یک جهان خارجی معتبر از واقعیت یا از اندیشه وجود ندارد؛ بلکه جهان مطلقاً به صورت آگاهی به مثابه یک اراده کلی بود و متساویاً خودآگاهی از کل گستره وجود یا اهداف و داوریهای آشکار بیرون کشیده شده و در خود بسیط متمرکز شده بود.
▬ ... برعکس، اراده کلی همان دانستن و اراده کردن محض است، و فقط به مثابه همین دانستن و اراده کردن محض، اراده کلی است. اراده کلی خودش را در آن اراده گم نمیکند، زیرا دانستن و اراده کردن محض به مراتب بیش از آن نقطه اتمی آگاهی او است. بنا بر این، اراده کلی کنش متقابل دانستن محض با خودش است؛ دانستن محض به مثابه موجود ماهوی همان اراده کلی است؛ اما این موجود ماهوی مطلقاً چیز دیگری نیست جز دانستن محض. بنا بر این، خودآگاهی دانستن محض موجود ماهوی به مثابه دانستن محض است. به علاوه به عنوان یک خود فردی فقط صورت سوژه یا عمل واقعی است، صورتی که به وسیله آن به عنوان صورت شناخته میشود. بر همین قیاس، واقعیت عینی، موجود همدلی برای آن صرفاً صورتی فاقد «خود» است؛ زیرا آن واقعیت چیزی است که دانسته نیست. معهذا این دانستن، دانستن را موجود ماهوی [ذاتی] میداند.
▬ آزادی مطلق بدین گونه تعارض میان اراده کلی و فردی را زایل کرده است. روح از خودبیگانه، رانده شده به حداکثر تعارضش، که در آن اراده کردن محض و عامل این اراده کردن محض و عامل این اراده کردن محض هنوز متمایزاند تعارض را به یک صورت شفاف تقلیل میدهد و در آن خودش را پیدا میکند. همانطور که قلمرو جهان واقعی به قلمرو اعتقاد و بصیرت گذار میکند، آزادی مطلق نیز واقعیت خود-ویرانگرش را ترک و به سرزمین دیگر روح خودآگاه، آن جا که در این جهان غیرواقعی، آزادی ارزش حقیقت را دارد، گذار میکند. روح در اندیشه این حقیقت، از نو خود را تازه میکند، تا آن جا که اندیشه است و اندیشه باقی میماند؛ و میداند که این موجود محصور درون خودآگاهی همان موجود ماهوی [ذاتی] در کمال و تمامیت خویش است. این جا است که شکل جدید روح، شکل روح اخلاقی سر برآورده است.
مآخذ:...
هو العلیم