فیلوجامعه‌شناسی

یک دیدگاه: به مناسبت سالروز درگذشت ماکس هورکهایمر

فرستادن به ایمیل چاپ

علی پیری؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬ اصطلاح نظریه انتقادی را مؤسسه تحقیقات اجتماعی در دانشگاه فرانکفورت ابداع کرد تا با آن جامعه‌شناسی انتقادی مورد نظر خود را از آن‌چه اعضای این مؤسسه نظریه سنتی جریان غالب علوم اجتماعی می‌نامیدند، تفکیک کند. در واقع، نظریات و اندیشه‌هایی که در مکتب فرانکفورت پدید آمده و شکل گرفته و گسترش یافتند، زاییده شرایط ویژه اجتماعی و فرهنگی آلمان در نخستین دهه‌های قرن حاضر و بویژه پس از جنگ جهانی نخست است.
▬ مسأله مکتب فرانکفورت، بررسی وضعیت فردی انسان در جوامع صنعتی است. باید توجه داشت که آلمان در زمان جمهوری وایمار جزو قدرت‌های صنعتی قرار می‌گیرد، البته، زمینه‌های صنعتی شدن آلمان در زمان بیسمارک شکل گرفت. لذا در جنگ جهانی دوم، آلمان از تکنولوژی بالایی برخوردار بود. مکتب فرانکفورت با توجه به تجربه‌ای که از زیستن در جامعه صنعتی دارد می‌کوشد با کمک گرفتن از مارکس و فروید وضعیت فرد را در چنین جوامعی تحلیل کند.
▬ مکتب فرانکفورت، نسبت به مارکس و مارکسیسم، نگرشی انتقادی دارد، زمانی که روشن‌فکران آلمان در سطح سیاسی و عمل بن‌بست را تجربه می‌کردند، مارکسیسم خودش را به عنوان بدیل مطرح کرد البته، مارکسیست‌ها دو دسته بودند؛ دسته‌ای، مارکسیسم را به عنوان یک ایدئولوژی می‌خواستند که چنین افرادی طبیعتاً فیلسوف نیستند، زیرا، مقید به ایدئولوژی هستند و عده دیگر، ایده‌های مارکس را مثبت تلقی می‌کنند، و لذا، به مارکس توجه می‌کنند. این افراد، خود دو دسته‌اند. عده‌ای می‌خواهند ایده‌های مارکس را احیا کنند، اما، عده‌ای دیگر می‌خواهند نشان دهند که مارکس و مارکسیسم و ایده‌های مارکس قابل انتقاد هستند و لذا، راه‌حل خوبی برای عبور نیستند. مکتب فرانکفورت جزو دسته آخر است. «در واقع، مکتب فرانکفورت نه تنها ایدئولوژی مارکسیسم را نمی‌پذیرد، بلکه از آن انتقاد می‌کند؛ به عنوان مثال، بزرگ‌ترین ایده مارکس که پراکسیس است، مورد انتقاد مکتب فرانکفورت است». هورکهایمر در مقاله‌ای که در سال ۱۹۳۷ تحت عنوان نظریه سنتی و نظریه انتقادی نوشت، استدلال کرد که نظریه سنتی خود را دانش انباشته یعنی، توصیف فشرده امر واقع زمان حال می‌داند، در حالی که نظریه انتقادی می‌کوشد جهان اجتماعی را به مثابه امری تغییرپذیر درک کند و به این طریق ویژگی واقعیت ناب را از امور واقع سلب کند. او در ضمیمه‌ای که بعدها به بخش اصلی این مقاله افزود این موضع را به طرزی عمیق‌تر تشریح کرد: «هدف نظریه انتقادی.  هیچ‌گاه صرفاً افزایش دانش به معنای دقیق کلمه نیست، هدف آن رهایی انسان از چنگال بردگی است». اعضای این مؤسسه به چنین اهداف رادیکالی پایبند بودند، لذا جای تعجب نیست که آثارشان اغلب آثاری مارکسیستی تعبیر شود و حقیقت این است که آن‌ها در بسیاری از موارد به مارکس مدیون بودند. و بویژه تحت تأثیر او فرهنگ توده‌ای را نوعی ایدئولوژی می‌دانستند. نویسندگان مکتب فرانکفورت به همان اندازه که از عنوان اصلی شاهکار مارکس یعنی، سرمایه متأثر بودند، از عنوان فرعی آن نیز یعنی، نقد اقتصاد سیاسی، الهام گرفته بودند. افزون بر این، هورکهایمر بر وامداری مارکس و مکتب فرانکفورت به کل سنت انتقادی در فلسفه ایدئالیسم آلمانی و به فلسفه به معنای دقیق کلمه تاکید می‌کند. هم‌چنین، باید اضافه کنیم که اعضای این مکتب مدیون ماکس وبر و فروید نیز بودند. البته، بنیان‌گذاران واقعی نظریه انتقادی، لوکاچ و گرامشی هستند. این دو متفکر با این‌که مارکسیست باقی ماندند، ولی، با تکیه بر آرای هگل و وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند. گرامشی مارکسیسم را به لحاظ ماده‌گرایی و بینش مکانیکی مورد نقد قرار می‌داد. وی، هم‌چنین، به بررسی چند مطلب توجه داشت؛ از جمله: الف: چگونه یک جامعه مدنی شکل موجود خود را به دست می‌آورد؟ او در پاسخ به این سؤال به تحلیل رفتار روشن‌فکران بر اساس سازمان روشن‌فکری پرداخته است. به نظر او عامل اصلی ساخت جامعه مدنی، سازمان روشن‌فکری است. ب: مسأله او یافتن مکانیسم‌های موجود در جامعه است که برای وفاق جمعی مورد استفاده قرار می‌گیرند. این ابزار و مکانیسم‌ها صرفاً ابزار سلطه طبقه حاکم نبوده، بلکه عناصر فرهنگی نیز موثر هستند.
▬ لوکاچ، در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی به بیان یکی از کلیدی‌ترین مفاهیم اندیشه خود تحت عنوان شیء‌وارگی می‌پردازد و نخستین مفهوم را در راستای مفهوم ازخودبیگانگی مارکس مطرح می‌کند در حالی که مارکس مدعی بود کارگر در جریان تولید دچار ازخودبیگانگی می‌شود و از خود بیگانگی را در حد طبقه کارگر مطرح کرده بود. لوکاچ مفهوم از خودبیگانگی مارکس را عمومیت بیشتری داده و مدعی شده است که در نظام سرمایه‌داری، افزون بر طبقه کارگر، دیگر طبقات، بخش‌ها و سازمان‌ها نیز دچار نوعی شیء وارگی می‌شوند. از نظر لوکاچ راه رهایی، آگاهی طبقاتی و به خود آمدن طبقات است.
▬ آنچه میان اعضای مکتب فرانکفورت و لوکاچ مشترک بود، عبارت بود از تاکید بر مفهوم کلیت، طرد علم و سوسیالیسم علمی، به این دلیل که ناقص و کلیت‌زدا هستند و اعتقاد به وجود صدق و حقیقت در نظریه بسته به نقش اجتماعی آن و بویژه بسته به ویژگی‌های رهایی‌بخش آن برای طبقه کارگر، اما، اعضای این مکتب به زودی ایده طبقه کارگر را به عنوان سوژه‌ای انقلابی رها کردند تا جایی که در همان سال ۱۹۳۷ هورکهایمر رسماً اعلام کرد: «حتی وضعیت طبقه کارگر نیز به همین جامعه گره خورده است و هیچ تضمینی برای معرفت حقیقی وجود ندارد». این تحول خود نشان‌دهنده چرخش دیگری بود یعنی، اعضای این مکتب دیگر به توان رهایی‌بخش فرهنگ به عنوان فعالیت ناب بشری اعتقاد نداشتند، بلکه بر آن بودند که اکنون، فرهنگ در مقام ایدئولوژی، قدرت ویرانگر و نابودکننده‌ای یافته است.
▬ اصطلاح «صنعت فرهنگ‌سازی» (Culture Industry) نخستین بار توسط آدرنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری در گفتاری مفصل تحت عنوان «صنعت فرهنگ، روشنگری به مثابه فریب انبوه» به کار برده شد. صنعت فرهنگ «صنعتی است که به وضعیت وابستگی، اضطراب و ضعف خود متوسل می‌شود و از دل این وضعیت برمی‌خیزد.  این صنعت از توده‌های مخاطب خود انفعال، تسلیم، آمادگی برای پذیرش هر چیز و نوعی احساس رضایت از دستاوردهای بالفعل و بالقوه فردی را خواستار است.  از همه مهم‌تر سرکوب عقل، حساسیت و خودانگیختگی توسط این صنعت تنها باعث افزایش فعالیت کاذب می‌شود».
▬ آدرنو، فرهنگ را همه آن چیزهایی می‌دانست که با خواست‌ها و نیازها و ایجاب‌های زندگی هر روزه، متفاوت و در واقع، مخالف آن‌ها هستند. فرهنگ به معنای واقعی واژه، خود را به سادگی با هستی انسانی همساز نمی‌کند، بلکه همواره به گونه‌ای هم‌زمان، اعتراضی را علیه مناسبات متحجر برمی‌انگیزد، مناسباتی که افراد همراه با آن‌ها زندگی می‌کنند. او تاکید کرد که تمایزی ژرف میان فرهنگ و آن‌چه «زندگی عملی» خوانده می‌شود، وجود دارد؛ یعنی، میان شرایط هر روزه سرکوب و استثمار با نفی آن‌ها. به اعتقاد آن‌ها، «صنعت فرهنگ‌سازی» سعی دارد تا مردم را تابع شرایط موجود کند. آدرنو معتقد است که این صنعت «نمی‌گذارد انسان‌ها جهان دیگری جز آن‌چه هست، برای خود متصور شوند»؛ به همین منظور از ابزار مختلفی استفاده می‌کند تا شرایط فعلی را بهترین وضعیت ممکن معرفی کند و دیگر این‌که امکان فراموشی مشکلات و سختی‌های زندگی را فراهم کند.
▬ آدرنو و هورکهایمر این سؤال را مطرح می‌کنند که آیا به راستی آن‌چه که همگان فرهنگ می‌دانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار زندگی فرهنگی تا این حد نازل شده که هرچه موجب آگاهی و دگرگونی است، بی‌ارزش شمرده می‌شود و هرچه واپس‌گراست و پایه‌های نظام مستقر را استوارتر می‌کند، مورد ستایش قرار می‌گیرد. آیا به راستی آن‌چه فرهنگ خوانده می‌شود، فرهنگ است؟
▬ عدم تمایل نظریه‌پردازان انتقادی نسبت به فرهنگ مدرن، بیانگر نوعی واکنش بسیار منطقی و هنجاری است، زیرا، اکثر ما انسان‌های قرن بیست و یکمی در بسیاری مواقع برای مثال، از تبلیغات سرسام‌آور تلویزیونی یا از فکر خلاصه شدن و گذراندن زندگی در جعبه‌های کوچک دچار انزجار شده‌ایم. به این ترتیب، نظریه‌پردازان انتقادی در برابر آن‌چه صنعت فرهنگ می‌نامیدند، یعنی، ساختارهای عقلانی‌شده و بوروکراتیزه‌شده که فرهنگ مدرن را تحت نظارت خود دارند به انتقاد جدی پرداختند.
▬ نگرانی عمده نظریه‌پردازان انتقادی از صنعت فرهنگ را می‌توان حول دو محور مهم زیر دانست: اول این‌که صنعت فرهنگ پدیده‌ای است کاذب، نادرست و ویرانگر که به صورت مجموعه‌ای از عقاید از پیش بسته‌بندی و تولید انبوه شده و به کمک رسانه‌های جمعی به خورد توده‌ها داده می‌شود. دوم این‌که نظریه‌پردازان انتقادی نگران تأثیرات مخرب، سرکوبگر و منفعل‌ساز این صنعت بر توده‌ها هستند.
▬ آماج اصلی نقد آدرنو و هورکهایمر رسانه‌های توده‌ای یا به تعبیر خودشان، «صنعت‌های فرهنگ‌سازی» است. از نظر آن‌ها، هنر اصیل، ناگزیر از رویارویی با سبک‌های سنتی تثبیت‌شده است. اثر «نازل» صرفاً تمرین تقلید است. «در صنعت فرهنگ‌سازی، تقلید در نهایت به اصل مسلم بدل می‌شود. صنعت فرهنگ‌سازی که چیزی جز تقلید در سبک نیست، هدفش تضمین اطاعت از سلسله‌مراتب اجتماعی است». نقش محوری رسانه‌های توده‌ای فریب ایدئولوژیک به خاطر کسب سود است. آدرنو و هورکهایمر به توصیف تکنولوژی‌های صنعت فرهنگ‌سازی می‌پردازند و برآن‌اند که این تکنولوژی‌ها از ترکیب تعداد کمی از مراکز تولیدی با تعداد زیادی از مراکز مصرفی پراکنده پدید می‌آیند. به گفته آن‌ها «منطق تکنولوژیک این سازمان، منطق سلطه است که در آن فرد مصرف‌کننده فرهنگ فریب می‌خورد و منفعل می‌شود». بنا بر این، از نظر متفکران حوزه مکتب فرانکفورت، تلویزیون یکی دیگر از ابزارهایی است که «صنعت فرهنگ‌سازی» را در جهت رسیدن به منظورش یاری می‌رساند. از نظر آدرنو، این رسانه سعی می‌کند مسائلی مانند فقر و بیکاری و فساد جامعه را بی‌اهمیت جلوه داده و این فکر را به مخاطبش القاء کند که هر کسی می‌تواند به راحتی از پس این مشکلات برآید. بنا بر این. محصولات صنعت فرهنگ‌سازی بسیار استاندارد و یکدست هستند و مشخصه اصلی‌شان غلبه جلوه بر ایده است؛ طوری که بی‌نقص بودن این جلوه‌ها از حیث فنی، موجب این توهم ایدئولوژیک می‌شود که واقعیت همان است که در رسانه‌ها بازنمایی می‌شود. از نظر متفکران مکتب فرانکفورت صنعت فرهنگ، از دو جهت به نظام سرمایه‌داری خدمت می‌کند: «اول این‌که مردم را تبدیل به توده‌های منفعل می‌کند که شرایط موجود را بدون هیچ فکری می‌پذیرند. دیگر این‌که به کمک تبلیغات گسترده، مردم را به سمت خرید آن‌چه از بالا تصمیم‌گیری شده، هدایت می‌کند». در موارد زیادی هیچ تفاوت عمده‌ای بین محصولات این صنعت دیده نمی‌شود، اما، قدرت تبلیغ، مردم را قانع می‌کند تا محصول جدید را خریداری کنند. در واقع، قدرت صنعت فرهنگ‌سازی در یکی شدن آن با نیاز مصنوعاً ساخته‌شده ریشه دارد. به این ترتیب، نظریه‌پردازان انتقادی در برابر آن‌چه «صنعت فرهنگ» می‌نامیدند، یعنی، ساختارهای عقلانی‌شده و بوروکراتیزه‌شده که فرهنگ مدرن را تحت نظارت خود دارند به انتقاد جدی پرداختند. بنا بر این، نگرانی عمده نظریه‌پردازان انتقادی به صنعت فرهنگ را می‌توان حول دو محور مهم دانست؛ اول این‌که صنعت فرهنگ پدیده‌ای است کاذب، نادرست و ویرانگر که به صورت مجموعه‌ای از عقاید از پیش بسته‌بندی‌شده، تولید انبوه می‌شود و به کمک رسانه‌های جمعی به خورد توده‌ها داده می‌شود. دوم این‌که از دید آن‌ها، این صنعت تأثیرات مخرب، سرکوبگر و منفعل‌سازی بر توده‌ها دارد.
مأخذ: اعتماد
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.