فیلوجامعه‌شناسی

مقالات و يادداشتهاي روز

ژاپنی‌ها چگونه به غرب نگاه می‌کنند؟

فرستادن به ایمیل چاپ

جان دیویدن؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    خیلی از کشورهای درحال‌توسعه به فرایند پیشرفت ژاپن غبطه می‌خورند و خود را ملامت می‌کنند. از آن سو، آمریکایی‌ها به خود می‌بالند که «این ماییم که ژاپن را ژاپن کرده‌ایم». ماجرا آنجا پیچیده می‌شود که ژاپنی‌ها به‌هیچ‌وجه خود را غربی نمی‌دانند. جان دیویدَن می‌گوید وقتی پدران معنوی ژاپن با فرهنگ و صنعت آمریکا مواجه شدند آگاهانه دست به گزینش زدند. یا برای مثال، هنگامی که مبلغان مسیحی به ژاپن آمدند، ژاپنی‌های مسیحی‌شده آن‌ها را بیرون کردند و مسیحیت را به عنصری ملی‌گرایانه تبدیل کردند. چگونه می‌توان نگاه ژاپن به غرب را فهمید؟
▬    در سال ۱۸۶۰، فوکوزاوا یوکیچی، دانشجوی جوان ژاپنی که در حال یادگیری خودآموز انگلیسی بود، در نقش مترجم با اولین هیئت دیپلماتیک اعزامی ژاپن به ایالات‌متحده همراه شد. این رویارویی با آمریکا، در کنار سفر دوم همراه فرستادهٔ ژاپن به اروپا در سال ۱۸۶۲ و سفر سوم مجدداً به ایالات‌متحده در ۱۸۶۷، تأثیر شگرفی بر اندیشهٔ او دربارهٔ ژاپن و آینده‌اش گذاشت. فوکوزاوا رفتار و منش غربی‌ها را وحشتناک می‌پنداشت، اما استقلال فکری و آزادی بیانشان را می‌ستود. او در سفرهایش توجهی به علم و فلسفهٔ غربی نداشت، چون معتقد بود این دانش را می‌توان با مطالعه به دست آورد، و بر جوانب عملی‌تر اوضاع آمریکا و اروپا متمرکز بود. چه کسی هزینه‌های بیمارستان را پرداخت می‌کند؟ پول را چطور در بانک انتقال می‌دهند و روش وام‌دهی به چه شکل است؟ با همین توضیحات مختصر می‌توان نگرش فوکوزاوا به انگاره‌های غربی را فهمید. او نوعی کنجکاوی عمل‌گرا نسبت به آموزه‌ها و مفاهیم به‌دست‌آمده از غرب داشت. هرکدام از این موارد ممکن بود در ژاپن جوابگو باشد و ممکن بود نباشد. می‌توان برخی را به کار گرفت و برخی را دور انداخت.
▬    تجربیات فوکوزاوا در غرب، و چشم‌اندازش پس از تبدیل‌شدن به اولین بنیان‌گذار فکریِ ژاپن، سؤالی مهم را دربارهٔ غربی‌سازی مطرح می‌کند، مفهومی که در آن عصر برابر با جهانی‌سازی در روزگار ما بود، اما بیشتر به‌سمت تأثیرات غرب تمایل داشت. آیا غیرغربی‌ها راه‌وروش غرب را پیش گرفتند؟ یا مثل فوکوزاوا، بنا به مصلحت، بخش‌های مختلف آن را به پرسش و نقد و پذیرش و واپس‌زنی گرفتند؟
▬    از نقطه‌نظر غربی‌ها، این پرسش اصلاً مطرح نبود. غرب، به‌خصوص آمریکا، در قرن بیستم اثر تعیین‌کننده‌ای روی دنیا داشت. نیروی وسیع نهادهای غربی (سرمایه‌داری، دموکراسی، مسیحیت) نقش خود را بر تارک سایر نواحی دنیا نیز ثبت کرد و ملت‌هایی مستقل و دموکراتیک و متعهد به آزادی خلق کرد. تمام شد و رفت. اما آیا واقعاً تمام شد و رفت؟ اگر روندهای جهانی قرن بیست‌ویکم را معیار قرار دهیم، می‌بینیم که شاید بیش‌ازحد دربارهٔ تأثیرات و دستاوردهای غربی‌سازی غلو کرده‌ایم. موفقیت کشورهای غیرغربی در مواجهه با ویروس کرونا، به‌خصوص در شرق آسیا که کشورها با وجود مهار ویروس تعطیل نشده‌اند، گواهی بر قدرت مناطق غیرغربی است. علاوه‌بر ظهور تمامیت‌خواهی و سرمایه‌داری رفاقتی در بعضی بخش‌های غرب، سؤالاتی دربارهٔ تسلط و توانایی‌های این منطقه نیز مطرح می‌شود.
▬    ماجرای ژاپن، کشوری که در آن بحث‌های مربوط به غربی‌سازی از اواخر قرن نوزدهم آغاز شد، شایان بررسی ویژه‌ای است، چراکه ظاهراً نمونهٔ بارز کشوری است که راه‌ورسم زندگی غربی را پذیرفت. هنری فیلدِ مفسر در دههٔ ۱۸۹۰ خاطرنشان کرد که جزایر ژاپن، با صنعتی‌سازی سریع و اتخاذ اندیشه‌های غربی، همچون کشتی‌هایی بودند که از آسیا لنگر می‌کشیدند، از اقیانوس آرام می‌گذشتند و مستقیم به لبهٔ غربی قارهٔ آمریکای شمالی می‌پیوستند. این استعارهٔ جغرافیایی کمی زیاده‌ازحد رنگ‌وبوی ادبی دارد، اما به‌خوبی نشان می‌دهد که غربی‌ها چه دیدگاه کوته‌بینانه‌ای نسبت به غربی‌سازی ژاپن داشته‌اند. مشکل این دیدگاه آن است که عمدتاً ثمرهٔ تلاش روشنفکران، روزنامه‌نگاران و سیاست‌گذاران غربی بود. هنری لوس، ناشر تایم‌لایف که تأثیر زیادی بر افکار عمومی داشت و در چین تحت تربیت پدر مبلغش بزرگ شده بود، این انگارهٔ مربوط به تأثیرگذاریِ آمریکا را زمانی گسترش داد که (در مقاله‌ای در مجلهٔ لایف به تاریخ فوریهٔ ۱۹۴۱) آمریکایی‌ها را ترغیب کرد تا قرن بیستم را تبدیل به «قرن آمریکایی» کنند.
▬    اما کمی که نگاهمان را فراسوی دیدگاه‌های غربی گسترش دهیم، درمی‌یابیم که تقریباً هیچ ژاپنی‌ای غربی‌سازی را کورکورانه نپذیرفته است. ژاپنی‌ها چه نظری دربارهٔ قرارگرفتن کشورشان در آستانهٔ زندگی غربی داشتند؟ مقدار واقعی خوش‌بینی خیلی کمتر از چیزی بود که مفسران غربی تصور می‌کردند. فوکوزاوا را عموماً به‌عنوان مروج غربی‌سازی معرفی می‌کنند. گرچه از نظر بعضی‌ها شاید او شبیه فردی غرب‌زده باشد، ولی اتفاقاً دنیای او زمین تا آسمان با دنیای غرب تفاوت داشت.
▬    فوکوزاوا یوکیچی در سال ۱۸۳۵ در خانوادهٔ سامورایی سطح‌پایینی در اوساکا چشم به جهان گشود و در دورانی بالید که سرشار از آشوب سیاسی و سرخوردگی خانوادگی بود. پس از چند بار برداشت بی‌ثمر از مزرعه در دوران قحطی، شورشی در سال ۱۸۳۷ به پا شد و بخش‌های زیادی از اوساکا به آتش کشیده شد. شورش ناموفق بود، اما رژیم توکوگاوا (۱۶۰۲ تا ۱۸۶۸) از دههٔ ۱۸۳۰ به‌شدت تضعیف شد. فوکوزاوا هم تأثیری ژرف از تجربیات پدرش در خاندان محلی‌شان پذیرفت: پدرش حسابدار بود، اما رؤیای پژوهشگری داشت. منتها اربابش اجازهٔ تحقیق و پژوهش به او نمی‌داد. فوکوزاوا هیچ‌گاه از یاد نبرد که نظام خشک سلسله‌مراتبی در رژیم توکوگاوا چطور مانع پیشرفت پدرش شده است. او بعدها در زندگی‌نامهٔ خودنوشتش توضیح داد «نظام فئودالی دشمن خونی پدرم است و من باید به حکم شرافتم آن را نابود کنم». فوکوزاوا در دوران کودکی پدر خود را از دست داد، اما تعهد به تحصیل و پیشرفت را از او به ارث برد.
▬    او پس از بازگشت از سفرهای خارجی‌اش کتاب چیزهای غربی را نوشت، مجموعه‌ای محبوب، خوش‌خوان و چندجلدی از مشاهداتش دربارهٔ زندگی و نهادهای غربی. او همچنین دو کتاب تحول‌ساز دربارهٔ یادگیری و تمدن نوشت، روزنامهٔ جیجی شیمپو (وقایع جاری) و دانشگاه کیو گیجوکو را دایر کرد و حتی کتابی دربارهٔ جغرافیای جهان برای کودکان نگاشت. دربارهٔ تأثیر گستردهٔ فوکوزاوا بر زندگی ژاپنی‌ها، گفتن همین نکته کافی است که امروزه دانشگاه کیو در توکیو یکی از برترین مؤسسات آموزشی ژاپن است. فوکوزاوا به ثمربخش‌ترین و تأثیرگذارترین روشنفکر دوران مدرن تبدیل شد. کتاب‌هایش را هم نخبگان ژاپن مطالعه می‌کردند و هم در روستاهای ژاپن برای دهقانان با صدای بلند می‌خواندند.
▬    گرچه تجربیات نخستین فوکوزاوا از غرب تأثیری مهم بر اندیشه‌اش داشت، نمی‌توان برچسب غرب‌گرایی بر او زد، چنان‌که بسیاری از دانش‌پژوهان و مفسران زده‌اند. باآنکه همواره می‌گفت ژاپنی‌ها باید هرآنچه می‌توانند دربارهٔ غرب بیاموزند، هرگز حامی غربی‌سازی نبود. اتفاقاً این ایده را به سخره می‌گرفت و می‌گفت، نظر به تفاوت‌های ژرف میان آسیا و غرب، چنین چیزی حتی ممکن نیست:
▬    حتی ملت‌های غرب، که مرزشان مشترک است، آداب و منش یکسانی ندارند. کشورهای آسیایی، که تا این حد با غرب تفاوت دارند، دیگر اصلاً نمی‌توانند راه‌وروش غربی‌ها را به‌کمال تقلید کنند. حتی اگر از غرب تقلید کنند، نمی‌توان آن را تمدن نامید.
▬    به دیگر سخن، ژاپنی‌ها باید دربارهٔ تأثیر غرب احتیاط پیشه می‌کردند. کپی‌برداری سطحی سنخیتی با روح تمدن ژاپن نداشت و اصلاً فکر خوبی نبود. نکتهٔ دیگر فوکوزاوا را هم باید مد نظر داشت، اینکه نسخه‌های زیادی از غرب وجود دارد. این نکته یکدستی مفروض غرب را تا حد زیادی پیچیده می‌کند.
▬    اثر تحول‌آفرین فوکوزاوا پرورش یادگیری نام داشت. این رسالهٔ مرتبط با آموزش‌وپرورش از سال ۱۸۷۲ تا ۱۸۷۶ در قالب شانزده جزوهٔ مختلف منتشر شد. فوکوزاوا در این اثر شیوه‌های کهن یادگیری با مبانی کنفوسیوسی را به باد انتقاد می‌گیرد و بیهوده می‌خواند:
▬    اصولاً یادگیری مستلزم تلاش‌های بی‌کاربردی مثل مطالعهٔ حروف عجیب چینی، خواندن متون دشوارفهم باستانی یا خواندن و لذت‌بردن از شعر نیست.
▬    این گونه‌های یادگیری به بیان فوکوزاوا «فاقد ارزش کاربردی» بودند. آدم باید به‌نحوی یاد بگیرد که بتواند «حقیقت امور» را بجوید «و آن‌ها را در خدمت اهداف حاضرش درآورد». منظور فوکوزاوا از اهداف حاضر چه بود و چه اندیشه‌هایی از دیدگاه او دارای ارزش کاربردی بودند؟
▬    یکی از بنیان‌های ذهنیت فوکوزاوا حفظ حاکمیت ژاپن بود:
▬    برای حفاظت از کشورمان در برابر ملل اجنبی باید روحیهٔ آزادی و استقلال را در سرتاسر کشور بپروریم.
▬    او معتقد بود که ژاپن می‌تواند روحیه‌ای ملی بر مبنای استقلال شکل دهد. برای این کار کافی بود حس خودکفایی در میان فردفرد ژاپنی‌ها تقویت گردد. اما این امر تنها در صورتی عملی می‌شد که ژاپنی‌ها نظام خشک وفاداری به ارباب خود را براندازند، نظامی که بازماندهٔ دورهٔ توکوگاوا بود.
▬    اندیشه‌های فوکوزاوا بر تارک دل رهبران سیاسی‌ای نشست که با چالش‌های شدید ژاپن در همان دوره دست‌به‌گریبان بودند. پس از اصلاحات میجی (جنگ داخلی کوتاهی که رژیم توکوگاوا را در سال ۱۸۶۸ برانداخت)، دولت جدید تمام نظام‌های سیاسی و اقتصادی و آموزشی و همین‌طور ارتش را اصلاح کرد و قدرت سامورایی‌ها را فروکاست. مصلحان در تمام این تلاش‌های درون‌مرزی موفق بودند: کنترل سیاسی و قدرت نظامی‌شان را در توکیو متمرکز کردند، تحصیل را برای تمام شهروندان ژاپنی اجباری نمودند، به جایگاه ویژهٔ طبقهٔ سامورایی پایان دادند و حمل شمشیر سامورایی در اماکن عمومی را ممنوع کردند. اما این تغییراتْ چندین شورش هم به دنبال داشت که جدی‌ترینشان شورش ساتسوما (۱۸۷۷) بود. فیلم آمریکایی آخرین سامورایی (۲۰۰۳) با بازی تام کروز دربارهٔ همین شورش است.
▬    رهبران در سیاست خارجی هم با محیطی متخاصم روبه‌رو بودند. وقتی سایگو تاکاموری (نابغهٔ نظامی اصلاحات میجی و سرانجام رهبر شورش ساتسوما) در سال ۱۸۷۳ پیشنهاد حمله به کره برای رفع عطش سامورایی‌های بی‌قرار را داد، اوکوبو توشیمیچی، دیگر رهبر اصلاحات، جانانه با نقشهٔ او مخالفت کرد. اوکوبو می‌گفت اگر حمله با شکست مواجه شود، ژاپنی‌ها خود را در معرض مداخلهٔ نظامی غربی‌ها قرار می‌دهند و این امر ممکن است موجب ازدست‌رفتن حاکمیتشان شود. او خاطرنشان کرد که ژاپن پنج‌میلیون پوند بدهکار بریتانیاست و اگر نتواند قسط‌های وام خود را بپردازد، بریتانیایی‌ها با ناوهای خود در هنگ‌کنگ به ژاپن حمله می‌کنند و به‌راحتی بر دفاع ساحلی‌اش چیره می‌شوند. خطر حملهٔ غربی‌ها خیلی ملموس بود.
▬    فوکوزاوا در کتاب دوم خود، شرح مختصری از نظریهٔ تمدن (۱۸۷۵)، به دغدغهٔ عملی استقلال ژاپن پرداخت. این کتاب نیز مثل اثر اولش یکی از مهم‌ترین کتب تاریخ ژاپن به شمار می‌آید. متن این کتاب همچون روایتی است که به هدف نهایی برپایی ملت قوی و مستقل ژاپن می‌انجامد. دانش‌پژوهی در سال ۲۰۱۴ بیان کرد که شاید عنوان شرح مختصری از نظریهٔ قدرت ملی برای این کتاب مناسب‌تر باشد. از بخت خوب ژاپن، رهبران سیاسی و فکری با این نظرات هم‌ساز بودند. ژاپن، به‌جای ماجراجویی برون‌مرزی در کره، نساجی خود را صنعتی کرد و ارتش قدرتمندی ساخت. دربارهٔ میراث فوکوزاوا هم باید گفت که او به‌هیچ‌وجه مروج غربی‌سازی نیست و نوشته‌هایش اتفاقاً او را ملی‌گرای مستقلی نشان می‌دهند. دغدغهٔ او نه گراییدن به راه‌ورسم غربی، بلکه تقویت قوای ملی برای دفع امپریالیسم غربی بود. همین نکته شکاف بزرگ میان تفکر غربی‌ها دربارهٔ ژاپن و خود ژاپنی‌ها را نشان می‌دهد.
▬    تأثیر فوکوزاوا منحصر به ژاپن نبود. روشنفکران بسیاری از دیگر بخش‌های آسیا نیز آثارش را خواندند و فراخوان او را برای تقویت قوای ملی ستودند. ملت ژاپن همچنین به الگویی برای مواجهه با تهدید قدرت‌های غربی تبدیل شد. روشنفکران سرتاسر آسیا، از هند و چین و فرانسه تا امپراتوری عثمانی، و بسیاری از دیگر مناطق میان این دو، موفقیت ژاپن را الگویی برای حفظ حاکمیت ملی در برابر تهدید غرب دانستند. این افراد، به‌جای تقلید از غرب، الگوبرداری از ژاپن را توصیه می‌کردند.
▬    اگر فوکوزاوا و دیگران تأییدگر غربی‌سازی نبودند، پس چطور این برداشت در ذهن ما شکل گرفته که همین غربی‌سازی راه را برای ورود مدرنیته به ژاپن هموار کرده است؟ پاسخ ساده است: خود مفسران غربی، با تفسیر نادرست مشاهداتشان در ژاپن، این پارادایم غربی‌سازی را ایجاد کرده‌اند. سیدنی لوئیس گالیک، مبلغ آمریکایی ساکن ژاپن، در کتاب خطر سفید در خاور دور (۱۹۰۵) صراحتاً می‌گوید که ژاپنی‌ها در آن زمان به نظام غربی‌شده‌ای گرویده بودند. او با لحنی شادمانه می‌نویسد «ما ژاپن را جزء نظام تمدن غربی به شمار می‌آوریم، نه شرقی». اما گالیکِ ترقی‌خواه در کتابش منتقد مفاهیم برتری غرب و نژادپرستی نسبت به اهالی شرق آسیا نیز هست.
▬    در دههٔ ۱۹۳۰، با رسیدن ارتش ژاپن به قدرت سیاسی، خوش‌بینی آمریکایی‌ها نسبت به غرب‌گرایی ژاپن کمتر شد، اما خود غربی‌سازی همچنان مبنای قضاوتشان دربارهٔ ژاپن بود. در میان این افراد، هارولد کیگلی، دانشمند علوم سیاسی، درموردِ صحت غرب‌گرایی ژاپنی‌ها شک داشت و، در توضیح این دیدگاه، مقاله‌ای را با عنوان «بازپیدایش فئودالیسم در ژاپن» (۱۹۳۶) در مجلهٔ کریسچن ساینس مانیتور منتشر کرد. این مقاله زمانی منتشر شد که افسران نظامی راست‌گرای جناح راه امپراتور در ارتش سعی کردند دولت را براندازند و برادر امپراتور را جای او بنشانند. این کودتا بی‌ثمر ماند، سردمدارانش اعدام شدند و جناح راه امپراتور از ارتش ژاپن زدوده شد. کیگلی این کودتا را نه به دید یک نوآوری، بلکه پسرفت ژاپن به گذشته می‌دید. اتفاقاً عکس این قضیه صادق بود. طرح‌ریزان کودتا همه پذیرندهٔ اندیشه‌های جدید فیلسوف ژاپنی، کیتا ایکی، بودند که فاشیسم و کمونیسم را در هم آمیخته بود. کیتا ایکی نیز همراه با سران کودتا اعدام شد. کیگلی و خیلی‌های دیگر به این باور رسیدند که غربی‌سازی ژاپن لایه‌ای ظاهری است که، در پس آن، ارتش فئودالی آمادهٔ بازگردانی ژاپن به گذشته است.
▬    بااین‌حال، ناباوری کیگلی نسبت به غربی‌سازی ژاپن، در دوران جنگ جهانی دوم، به فرضی رایج بدل گشت. جز این، چطور می‌شد ظهور نظامی‌گری ژاپن را تبیین کرد؟ آن هم از دل چیزی که آمریکایی‌ها آن را دموکراسی شکوفای سبک غربی در ژاپن می‌دانستند. این امر حتماً ریشه در روزگاری دیگر داشت. به گفتهٔ کیگلی، نظامی‌مسلکانْ بازماندهٔ مستقیم عصر توکوگاوا بودند که کیمونوی سامورایی‌ها را به تن می‌کردند. اتفاقاً بعضی سربازان ژاپنی واقعاً شمشیر سامورایی نمادین داشتند و ارتش هم آموزه‌های بوشیدوی سامورایی را به سربازانش آموزش می‌داد. مبنای آموزش جزوه‌ای برگرفته از هاگاکوره -متن قرن هفدهمی دربارهٔ اخلاقیات سامورایی- بود. اما این پروپاگاندای درونی با هدف تقویت روحیهٔ جنگندگی سربازان صورت می‌گرفت، نه بازگردانی‌شان به گذشته‌ای که واقعاً در میدان نبرد از شمشیر سامورایی استفاده می‌کرده‌اند.
▬    پیروزی آمریکا در جنگ اقیانوس آرام و اشغال ژاپن فرصتی مناسب برای آمریکایی‌سازی این کشور فراهم آورد تا روایت غربی‌سازی به فرجام منطقی خود برسد. نقشه‌های اشغالگران آمریکایی شامل این کارها بود: بازآرایی نظام سیاسی ژاپن، رفع تهدید نظامی‌شان، گشودن فضای جامعهٔ این کشور و فراهم‌آوردن امکان مشارکت بیشتر، تمرکززدایی نظام اقتصادی با حذف زایباتسو (شرکت‌های بزرگ)، محلی‌سازی نظام آموزشی و حتی ساده‌سازی زبان ژاپنی.
▬    این اصلاحات، که با هر متر و معیاری برنامه‌ای جاه‌طلبانه محسوب می‌شد، در رسیدن به اهدافش ناکام ماند. مشخص شد که اجبار کل یک کشور به راه‌ورسم زندگی آمریکایی غیرممکن است و حتی تغییر جزئی هم بی‌نهایت دشوار و پیچیده است. آمریکایی‌ها، با اخذ تأیید از سوی دایت ملی (یا همان قوهٔ مقننهٔ دومجلسی) ژاپن، قانون اساسی جدیدی تدوین کردند که شاید مهم‌ترین دستاوردشان باشد. در این قانون اساسی، امپراتور دوباره سردمدار کشور بود، توانایی‌های نظامی هجومی ممنوع بودند و زنان حقوق برابر داشتند (چیزی که حتی در قانون اساسی خود آمریکا هم جایی نداشت). آمریکایی‌ها تا مدتی زایباتسو را منحل کردند و از حقوق کارگران حمایت نمودند. اما بعد که با واقعیت جدید جنگ سرد روبه‌رو شدند، مسیرشان را معکوس کردند، شرکت‌ها را دوباره برپا نمودند، رهبران اتحادیه‌ها را بازداشت کردند و اعتصاب سراسری را فرونشاندند. نظام آموزشیْ تحت کنترل مأموران دولتی توکیو باقی ماند و اصلاحات زبان هم به شکستی مفتضحانه انجامید. لذا این سخن که اشغال ژاپن باعث آمریکایی‌سازی این کشور شد دیدگاه به‌شدت معیوب و نشانهٔ کم‌آوردن در برابر تکبر آمریکایی‌هاست.
▬    اما این دقیقاً همان چیزی است که ادوین رایشاور، استاد فرصت‌طلب تاریخ ژاپن در دانشگاه هاروارد، در کتاب‌هایش ادعا می‌کرد. رایشاور دانش خیابانی زیادی از ژاپن داشت، چون دوران کودکی‌اش را کنار پدر مبلغش در توکیو سپری کرده بود. او بعدها به چنان خبرگی سیاسی‌ای رسید که در سال ۱۹۶۱ دولت جان اف. کندی او را به‌عنوان سفیر آمریکا در ژاپن گماشت که سمتی تقریباً بی‌سابقه برای یک استاد دانشگاه بود. بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم، رایشاور دو کتاب نوشت: ژاپن: گذشته و حال (۱۹۴۶) و ایالات‌متحده و ژاپن (۱۹۵۰). هر دوی این کتاب‌ها به فروش زیادی رسید و اندیشه‌های ما را دربارهٔ غربی‌سازی ژاپن شکل داد.
▬    نکتهٔ جالب اینکه رایشاور مورخ ژاپن باستان بود. او رساله‌اش را دربارهٔ سفرنامه‌های انین، راهب ژاپنی قرن نهم، از گردش‌هایش در چین نوشته بود و چیز زیادی دربارهٔ ژاپن مدرن قبل از جنگ اقیانوس آرام نمی‌دانست. اما فرصتی پیش روی خود یافت و خود را به‌عنوان ژاپن‌شناسی مدرن مطرح کرد و دیری نگذشت که به برجسته‌ترین کارشناس ژاپن در آمریکا تبدیل شد. رایشاور در کتاب‌هایش ابراز امید کرد که اشغال ژاپن توسط آمریکا به این کشور کمک خواهد کرد تا از خط پایان غربی‌سازی نیز عبور کند. کیگلی استدلال کرده بود که ژاپن در دوران جنگ غربی‌سازی را کاملاً کنار گذاشته، اما رایشاور برخلاف او دههٔ ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ را «دره‌ای تاریک» می‌خواند که ژاپن، پس‌ازآن، دوباره به روشنایی تابان قیمومت آمریکا در دوران اشغال بر خواهد گشت.
▬    رایشاور فردی به‌شدت بلندپرواز بود. او ضمن اینکه آمریکایی‌سازی را بخشی از آیندهٔ ژاپن می‌دید، غربی‌سازی را هم بخشی مهم از گذشتهٔ این کشور به شمار می‌آورد. نوشته‌های او روایت غربی‌سازی را در اواخر قرن نوزدهم ریشه‌یابی کرد و آمریکا را در بطن آن قرار داد. چنین بود که آثار او به موفق‌ترین مکتوبات مربوط به پروپاگاندای غربی‌سازی در قرن بیستم تبدیل شد. اینکه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم تأثیری ناچیز بر ژاپن داشت اصلاً مانع گزافه‌گویی‌های رایشاور نشد. اولاً او روی دوستمان، فوکوزاوا، قمار بزرگی کرد و گفت سفرهای این مرد به آمریکا و علاقه‌اش به غرب اولین نشانه‌های تأثیر آمریکاست. اما رایشاور به‌اشتباه علاقهٔ فوکوزاوا به غرب را نشانهٔ تعهدش به غربی‌سازی دانست. بررسی ما نشان داده که این استدلال تا چه حد اشتباه است. رایشاور همچنین درکی نادرست از چشم‌انداز فوکوزاوا داشت. آنچه رایشاور پیشرفت در گشایش دروازه‌های ژاپن به غرب در دههٔ ۱۸۵۰ می‌دید، در نگاه فوکوزاوا تهدیدی وجودی از سوی امپریالیسم غربی بود.
▬    مثال دوم رایشاور دربارهٔ آمریکایی‌سازی، یعنی مبلغان آمریکایی در ژاپن، نیز همین‌طور است. او اعتقاد داشت مبلغان آمریکایی سرنوشت ژاپن را به‌عنوان یک ملت مسیحی مدرن شکل داده‌اند. اما واقعیت این است که سرگذشت مسیحیت در ژاپن بیشتر به ژاپنی‌سازی شباهت دارد تا آمریکایی‌سازی. تعدادی از سامورایی‌های نخبه در اواخر قرن نوزدهم به مسیحیت گرویدند، اما سپس به مبلغان پشت کردند و کارزاری جانانه برای وطنی‌سازی در پیش گرفتند. آن‌ها هیئت‌های حاکم و موقعیت‌های اجرایی انجمن مسیحی مردان جوان، اتحادیهٔ بانوان جوان مسیحی، کلیساهای اصلی و دانشگاه دوشیشا در کیوتو را که تحت مدیریت مبلغان بود به دست گرفتند. همچنین بر این باور بودند که مسیحیت ژاپنی‌شده -که حالا به دست مسیحیان ژاپنی بود، نه مبلغان- باید رکن محوری مذهب در ملی‌گرایی ژاپن باشد. حالا که به گذشته می‌نگریم، می‌بینیم که توفیق آنان بیشتر در اخراج مبلغان بود تا مجاب‌سازی ژاپنی‌ها برای پذیرش مسیحیت. امروزه مسیحیان ژاپن کمتر از ۱ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند.
▬    بااین‌حال، رایشاور بتونهٔ خام غربی‌سازی را مبنا قرار داد و به شکل روایتی استادانه از آمریکایی‌سازی درآورد. تأثیر او، همراه با شاگردش آلبرت کریگ که او هم دربارهٔ فوکوزاوا می‌نوشت، به حدی قوی بود که حتی امروزه هم تفسیرش از فوکوزاوا از ماندگاری بالایی برخوردار است. می‌توان تفسیر او را در کتب درسی و کتاب‌های خود رایشاور -که امروزه همچنان خوانندهٔ زیادی دارند- مشاهده کرد.
▬    آثار رایشاور سؤال مهم دیگری را نیز پیش می‌کشد که در پس مباحث مربوط به غربی‌سازی مطرح است. چه کسی حق این قضاوت را دارد که آیا یک کشور به‌حدی راه‌وروش غربی‌ها را دنبال کرده که سزاوار برچسب غربی‌شده باشد یا نه؟ چه غربی باشد و چه غیرغربی، فرقی ندارد. پاسخ رایشاور به این سؤال بدیهی است؛ از دیدگاه او، غربی‌سازی اصلاً انتخاب نبود، بلکه هر کشور اصولاً دو راه در پیش داشت: یا پیشرفت ملی به آینده‌ای غرب‌گرا و یا انحطاط «شرقی» که حاصل سرباززدن از رهسپاری در مسیر غربی‌سازی بود.
▬    اما ژاپنی‌ها و بسیاری از دیگر غیرغربی‌ها گزینه‌های در دسترس خود را تا این حد دوگانه نمی‌دیدند. مثلاً سرمایه‌داری غربی‌ای که تاجران مطرح می‌کردند نوید ثروت و تسریع توسعه را برای برندگان می‌داد، نویدی که درموردِ ژاپن کارساز شد، اما توسعه بر اساس الگوی غربی به‌ندرت در دیگر کشورهای غیرغربی به این خوبی صورت می‌گرفت. با وجود جذابیت رشد اقتصادی، بخش‌های دیگر غربی‌سازی بسیار زننده بودند. برجسته‌ترینشان ریشه در این ترس فراگیر داشت که ارزش‌های غربی که با امپریالیسم غربی ترویج می‌یابد فرهنگ‌های ملی غیرغربی را، که خودشان اساطیری ولی بسیار قدرتمند بودند، نابود می‌کند.
▬    واکنش ژاپنی‌ها به این ترس راه‌اندازی کارزاری برای صیانت از ارزش‌های خود بود که در دهه‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ با جنبش دموکراسیِ روشنفکری به نام یوشینو ساکوزو آغاز شد. ماجرای یوشینو به‌خوبی نشان می‌دهد که گروه‌های مختلف در ژاپن، روشنفکران لیبرال و نظامی‌مسلکان محافظه‌کار، چطور بر سر غربی‌سازی با هم نزاع داشتند. یوشینو، که به‌اشتباه برچسب غرب‌گرایی می‌خورد، می‌خواست دموکراسی سبک غربی را با بایسته‌های سلطنت ژاپن سازگار کند (نه تقلید) و سلطهٔ خیرخواهانهٔ امپراتور را جایگزین حاکمیت مردمی کند. نظامی‌مسلکان و متحدانشان که طرفدار سلطنت مطلقه بودند او را بابت تلاش‌هایش استهزا و تحقیر می‌کردند. وقتی سمتش را در دانشگاه سلطنتی توکیو رها کرد تا به شغل پردرآمدتر سردبیری روزنامهٔ آساهی شیمبون مشغول شود، متحدان نظامی‌مسلکان در نشریهٔ او را اخراج کردند. بدین‌ترتیب از کار بیکار شد، کم‌کم بیمار شد و سرانجام در حقارت و فقر درگذشت.
▬    تب ضدغربی‌سازی با ظهور نظامی‌گری در دههٔ ۱۹۳۰ بالا گرفت و با سانسور شدید و سرکوب از سوی پلیس اندیشه (کمپیتای) تحمیل شد. در دوران جنگ اقیانوس آرام، دانشگاهیان که حالا موضع ضدغربی‌سازی گرفته بودند در توکیو کنفرانسی تحت عنوان «غلبه بر مدرنیته» برگزار کردند (البته «غلبه بر غربی‌سازی» عنوان مناسب‌تری برای این کنفرانس می‌شد، چون به‌اشتباه این دو مفهوم را یکسان می‌پنداشتند) تا غربی‌سازی را کامل از چهرهٔ ژاپن بزدایند. اما همه چنین نظری نداشتند که تأثیرات ارتباطات غربی را باید چنین ناگهانی قطع کرد. نظرسنجی عمومی‌ای در سال ۱۹۴۰ نشان داد که تاجران ژاپنی مخالف تعارض با غرب هستند. نظرسنجی از تاجران آمریکایی هم نتایج مشابهی را به دنبال داشت. با وجود نگرش تاجران، دیدبانان ژاپن در آمریکا (مبلغان سابق، ژاپن‌شناسان، روزنامه‌نگاران) حس می‌کردند ژاپن با کنارگذاشتن غربی‌سازی به آن‌ها خیانت کرده است. البته این برداشت هم درکی نادرست از رویکرد گزینشی ژاپن بود.
▬    چالش حفظ هویت خود در گرداب تغییرات سریع تا به امروز هم ادامه دارد، به‌خصوص در میان جهانی‌سازی فراگیر که مخالفت خود را با جهانی‌سازیِ فرهنگ علنی کرده است. تجربهٔ مردمان شرق آسیا در رویارویی با غربی‌سازی، یعنی مصالحه و پذیرش آنچه نیاز دارند و درعین‌حال حفظ اصالت هستهٔ فرهنگی خود، آنان را قادر ساخته که تا به امروز کامروا شوند و به رأس نظام جهانی صعود کنند.
▬    اگر به درک روشن‌تری از تمرکز فوکوزاوا و ناکامی‌های رایشاور برسیم، می‌توانیم فرضیات موجود در پس انگارهٔ غربی‌سازی را بگشاییم و بیشتر واکاوی کنیم. گرچه این انگاره در بعضی سطوح وجود داشت (مثلاً پول غربی‌ای که در ژاپن و دیگر کشورها به نهادهایی همچون بیمارستان‌ها و دانشگاه‌ها پرداخت می‌شد)، این سؤال همچنان جای تأمل دارد که این نهادها تا چه حد غربی ماندند. این نهادها در بعضی موارد، مثل مأموریت‌های تبلیغی، در ژاپن بومی‌سازی شدند. اما در سطح اندیشه کاملاً مشخص است که غربی‌سازی عمدتاً حاصل خیال غربی‌ها بوده است.
▬    اما دروغین‌بودن غربی‌سازی آسیبی به محبوبیت و رواج آن نرساند، به‌خصوص در میان رهبران نظامی آمریکا که همچنان پایگاه‌های نظامی‌شان در ژاپن و کشورهای دیگر را ساده‌لوحانه با نهادها و ارزش‌های غربی برابر می‌دانند. آثار پژوهشی جدید، همچون کتاب خودم به نام حدود و ثغور غربی‌سازی (۲۰۱۹)، به‌تازگی انگشت روی شکاف‌های موجود در این روایت نهاده‌اند. به نظرم زوال کنونی برتری‌جویی آمریکا در شرق آسیا، که با سوءمدیریت دولت دونالد ترامپ شتاب گرفت، کارشناسان را وادار خواهد کرد تا به واکاوی دقیق‌تر انگارهٔ غربی‌سازی بپردازند. غربی‌سازی، نظر به ضعف آمریکا در قرن بیست‌ویکم، ایدئولوژی غیرموجهی است، چون این روزگار ظاهراً متعلق به آسیاست، نه ایالات‌متحده.
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در شنبه, 23 مرداد 1400 ساعت 09:54

مردگی، از شنبه تا پنجشنبه... چه شد که سه‌شیفت کار هم حتی مردم امریکا را نیز از فقر نجات نداد؟

فرستادن به ایمیل چاپ

جیل لپور از نیویورکر؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    «مشکل هولناک آینده این خواهد بود که آدم‌های معمولی نمی‌توانند سر خود را گرم کنند». جان مینارد کینز پیش‌بینی می‌کرد تکنولوژی آن‌قدر پیشرفت کند که ۱۵ ساعت کار هفتگی نیازهای عمدهٔ افراد را برطرف می‌کند و ریشه‌کنیِ فقر همهٔ ما را گرفتار ملال خواهد کرد. هرچه پیش می‌رویم، ساعت‌های کاری بیشتر با پیش‌بینی کینز لج می‌کنند: شیفت هشت‌ساعتهٔ کاری دارد بی‌معنا می‌شود و شاغلانِ کسب‌وکارهای اینترنتی مجبورند، بدون بیمه و درآمد ثابت، سه‌شیفت کار کنند. گویا کار نه‌تنها معنا یا ثروتی نصیب ما نمی‌کند، بلکه به دشمن زندگی تبدیل شده است.
▬    ماریا فرناندز، در سن ۳۲ سالگی و درحالی‌که در پارکینگ فروشگاه «واوا» در نیوجرزی در ماشینش خوابیده بود، مُرد. تابستان سال ۲۰۱۴ بود و او، در سه شعبهٔ مختلف «دانکن دوناتس»، در قبال دریافت مبلغ ناچیزی کار می‌کرد و بین شیفت‌هایش در ماشین کیای خودش می‌خوابید. او ماشین را روشن می‌گذاشت و یک دبه بنزین هم عقبِ ماشین داشت برای مواقعی که بنزین تمام می‌کرد. ماریا آن روز بر اثرِ استنشاق گاز بنزین و گاز خروجی اگزوز فوت کرد درحالی‌که درهای ماشینش قفل بود و هنوز یونیفرم سفید و قهوه‌ای دانکن دوناتس را بر تن داشت. یکی از اساتید دانشگاه راتگرز نام او را گذاشت «چهرهٔ واقعی رکود اقتصادی». فرناندز سعی کرده بود بین شیفت‌هایش کمی استراحت کند، اما این موضوع مختص او نیست و کارگران زیادی ساعت‌ها در ماشین‌هایشان منتظر می‌مانند تا شیفت‌های کاری‌شان آغاز شود. با گذشت یک سال از مرگ فرناندز، الیزابت وارِن، به‌همراهِ تعداد دیگری از نمایندگان دموکرات در مجلس سنا و مجلس نمایندگان، مجدداً لایحه‌ای را پیشنهاد کردند به نام «قانون برنامه‌های زمان‌بندی مناسب»؛ این قانون شرکت‌های خدمات غذاییْ خرده‌فروش‌ها و انبارها را ملزم می‌کرد تا تغییر در برنامهٔ شیفت‌های کاری را دستِ‌کم دو هفته جلوتر به کارکنانشان اعلام کنند و همچنین مانعِ این می‌شد که شرکت‌ها بتوانند کارکنانشان را، صرفاً به این دلیل که درخواست ساعت‌های کاری منظم دارند، اخراج کنند. وارِن دربارهٔ این لایحه گفته بود: «یک مادر مجرد حق دارد، قبل از اینکه با مهدکودک بچه‌ها هماهنگ کند و نصف راه را از آن‌سر شهر بیاید، بداند که آیا شیفتش لغو شده یا نه. کسی که می‌خواهد در کنار کارش درس هم بخواند حق دارد بدون ترس از اخراج‌شدن از صاحب‌کارش بخواهد تا ساعت‌های کاری‌اش قابلِ‌پیش‌بینی‌تر باشد. یا کارگری که به او گفته می‌شود ساعت‌ها همان اطراف گوش‌به‌تماس بماند تا شاید کاری برایش داشته باشند، حق دارد بابت این مدت مبلغی را دریافت کند». البته کوچک‌ترین شانسی برای تصویب چنین لایحه‌ای متصور نبود. این لایحه مجدداً در سال‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۱۹ پیشنهاد شد، اما هیچ‌گاه حتی به مرحلهٔ رأی‌گیری هم نرسید.
▬    آمریکایی‌ها، نسبت به همتایانشان در کشورهای هم‌سطح، از جمله فرانسه و آلمان، ساعت‌های کاری بیشتری دارند و بسیاری از آن‌ها بیش از پنجاه ساعت در هفته کار می‌کنند. در دههٔ ۱۹۷۰، دستمزد واقعی کارگران و کارکنانِ رده‌پایین سازمان‌ها کاهش یافت. در همین دوره، درصد آمریکایی‌هایی که عضو اتحادیه‌ها بودند نیز سیر نزولی به خود گرفت و شاید بتوان این دو روند را با هم مرتبط دانست. شاید بتوان ادعا کرد که این روندهای پساصنعتی نشانه‌ای از بازگشت به شرایط پیشاصنعتی هستند. اقتصادِ گیگی گونه‌ای از نظام ارباب‌رعیّتی است و امروزه حتی کارکنانی که برای شرکت‌های گیگی، ازقبیل اوبر و تَسک‌رَبیت، کار نمی‌کنند هم درواقع دارند کارِ گیگی انجام می‌دهند. اغلب فرصت‌های شغلی‌ای که مابین سال‌های ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۵ ایجاد شده شغل‌های موقت بوده است. از هر پنج نفری که در آمریکا به‌صورت ساعتی در خرده‌فروشی‌ها کار می‌کنند، چهار نفرشان برنامهٔ کاری مشخصی ندارند و شیفت‌های کاری‌شان هفته به هفته تغییر می‌کند. درعوض، برنامهٔ کاری آن‌ها توسط الگوریتم‌هایی تنظیم می‌شود که هدفشان بیشینه‌کردن سودِ سرمایه‌گذاران از طریق به‌حداقل‌رساندن مکث و وقفه در ارائهٔ خدمات است. رفتاری که در این روش با نیروی کار می‌شود مشابه رفتاری است که در روش تولیدِ بهنگامبا کالاها می‌شود، روشی که در دههٔ ۱۹۷۰ در ژاپن به وجود آمد. ژاپن همان کشوری است که اصطلاح «مرگ بر اثرِ کارِ زیاد» متعلق به آن‌هاست، اما امروز یک کارمندِ متوسط در آن کشور ساعتِ کاری کمتری نسبت به همتای آمریکایی‌اش دارد. همان‌طور که جِیمی کِی مک‌کالومِ جامعه‌شناس در کتاب کارزده: چطور کار شبانه‌روزی رؤیای آمریکایی را بر باد می‌دهد می‌گوید، آمریکایی‌ها، در مقایسه با کارگران دیگر کشورها، از مرخصیِ باحقوق کمتری برخوردارند و ایالات‌متحده شاید تنها کشوری باشد که در آن تضمینی برای مرخصی زایمان و حق مرخصی استعلاجی و حق تعطیلات وجود ندارد. تازه در این شرایط به ما می‌گویند که باید به کارمان عشق بورزیم و معنای زندگی‌مان را در آن جست‌وجو کنیم، به کارمان به‌مثابهٔ یک پیکرهٔ دانش بنگریم و خیال کنیم که کارْ خانواده یا مذهبمان است.
▬    مک‌کالوم می‌گوید «کارِ معنادار» اصطلاحی است که به‌سختی می‌توانید قبل از دههٔ ۱۹۷۰ ردی از آن در زبان انگلیسی پیدا کنید. سارا جافی، در کتاب کار عشقتان را بی‌پاسخ خواهد گذاشت: وقف‌کردن خودمان در یک کار چگونه ما را استثمارشده، خسته و تنها رها خواهد کرد، می‌نویسد: «بی‌پرده بگویم، روزگاری چنین تصور می‌شد که کارکردن افتضاح است». مک‌کالوم و جافی، هر دو معتقدند که این نگاه از دههٔ ۱۹۷۰ شروع به عوض‌شدن کرد. در آن زمان بود که مدیران بیانشان را تغییر دادند و به کارگران فهماندند که انتظار می‌رود آن‌ها هدفِ زندگی را در کارشان جست‌وجو کنند. به گفتهٔ رئیس بورس اوراق بهادار نیویورک، «در شرایطی که دیگر جبران خدماتِ دلاری مهم‌ترین عامل انگیزش شغلی نیست، مدیریت باید درک بهتری از عواملی را گسترش دهد که غیرملموس‌تر و دست‌نیافتنی‌تر از پول باشند، تا بتوان آن‌ها را به مفهوم ’رضایت شغلی‘ اضافه کرد». بنابراین انتظار می‌رفت که پس از مدتی همه به کاری که می‌کنند عشق بورزند. در دههٔ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، این جمله در همه‌جا دیده می‌شد: «اگر کاری را انجام دهی که به آن علاقه داری، دیگر در زندگی‌ات هیچ روزی روزِ کاری نخواهد بود». همزمان با آن، سروکلهٔ دوره‌های کارآموزیِ بدون حقوق پیدا شد، اتحادیه‌های کارگری به نابودی کشیده شدند و پویش‌هایی به راه افتاد برای کاهش مالیات بر سودِ حاصل از سرمایه. سیلیکون‌وَلی و وال‌استریت هم خیلی زود این جمله را سرلوحهٔ کار خود قرار دادند. استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشجویان استنفورد گفته بود: «تنها راه انجام کارهای بزرگ این است که به کاری که می‌کنید عشق بورزید». دیوید اِم روبنستاین، مدیرعامل گروه کارلایل، در سال ۲۰۱۴ در شبکهٔ سی‌اِن‌بی‌سی گفت: «اگر به کاری که می‌کنید عشق بورزید، دیگر اسمش ’کار‘ نخواهد بود». یکی از مهندس‌های سرخوردهٔ گوگل به مک‌کالوم گفته بود: «هر طرف سر می‌چرخانی آدم‌هایی را می‌بینی که دارند دربارهٔ معنا صحبت می‌کنند. حالا اگر طرف فیلسوف یا روان‌شناس بود یک چیزی. اما طرف کارش فروش بنرهای تبلیغاتی در اینترنت است». هرچند کاری که آن آدم انجام می‌دهد هم بی‌فایده نیست، اما بالاخره کارش مثل سرودن شعر هم نیست. اما چه کسی گفته همه قرار است شاعر باشند؟
▬    در دههٔ ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰، ریاضی‌دان فرانسوی، گاسپار-گوستاو دو کوریولیس، به مطالعهٔ تأثیری پرداخت که مثلاً از برخورد یک توپ بیلیارد به یک توپ دیگر ایجاد می‌شود و برای توصیف این تأثیر از واژهٔ «مشقّت» استفاده کرد. اندکی بعد، آزمایشگران برای توصیف عملی که مثلاً ماشین بخار انجام می‌دهد تا فشارِ بخار را به حرکتِ ماشین تبدیل کند، از معادل انگلیسی این واژه، یعنی «کار»، استفاده کردند. در پایان قرن نوزدهم، که قرن صنعتی‌شدن بود، واژهٔ «کار» به زمان و تلاشی اشاره می‌کرد که آدم‌ها در شغلشان صرف می‌کردند تا بتوانند مایجتاج خود را تأمین کنند. با گذشت زمان، به‌طور روزافزون از کلمهٔ «کار» برای اشاره به تلاش مردها استفاده می‌شد، برای اشاره به کاری که مردها در قبال دریافت پول انجام می‌دادند تا بتوانند نیازهای خانواده‌شان را تأمین کنند. این تعریفِ نوظهور از کلمهٔ کار بخشی از داستانی است که طی آن به کارهای بدون مُزد و اغلب نادیدنی‌ای که زن‌ها در خانه انجام می‌دادند به چشم چیزی به‌جز «کار» نگریسته شد. همچنین نوع دیگری از شکاف تحلیلی که بین «کار» و پدیده‌ای موسوم به «پیشه‌وری» ایجاد شد نیز ریشه در همین موضوع دارد.
▬    جیمز سوزمان، انسان‌شناس اهل آفریقای جنوبی و متخصص اقوام خویسان، در کتاب کار: یک تاریخچهٔ عمیق، از عصر حجر تا عصر روبات‌ها، با تعریفی که در اقتصاد از «کار» می‌شود مخالفت می‌کند. چیزی که در یک فرهنگ خاص کار است ممکن است در فرهنگ دیگری اوقات فراغت محسوب شود؛ آنچه برای یک گروه از مردم نیاز محسوب می‌شود ممکن است، برای گروه دیگری از مردم، صرفاً یک خواستهٔ ساده تلقی شود. سوزمان درعوض پیشنهاد می‌کند که «کار» را می‌توان این‌طور تعریف کرد: «صرف‌کردن هدفمند انرژی یا تلاش بر روی یک وظیفهٔ خاص برای دستیابی به یک هدف یا نتیجه». تلاش بیش‌ازحد این تعریف برای جهان‌شمول‌بودن، آن را در خطر بی‌معنی‌شدن قرار داده است. او تأکید می‌کند که کلیدواژهٔ مهم در این تعریف کلمهٔ «هدفمند» است: هدفمند عمل‌کردن یعنی فهمیدن رابطهٔ علت و معلولی. به اعتقاد سوزمان، این قابلیت یکی از صفاتی است که انسانِ خردمند را از بقیهٔ نخستی‌سانان متمایز می‌کند؛ قابلیتی که این امکان را فراهم می‌کند تا رابطهٔ انسان با موضوعِ تأمین مایجتاج متفاوت از دیگر گونه‌ها باشد، مثلاً اینکه انسان توانایی به‌خدمت‌گرفتن آتش را دارد. این بحث اگرچه قدیمی است ولی هنوز هم داغ است: اغلبِ گوریل‌ها بیش از پنجاه ساعت در هفته را صرف جمع‌آوری و خوردن غذا می‌کنند؛ درحالی که حتی انسان‌های شکارچی-گردآورنده، چون هدفمند عمل می‌کنند، به‌طور معمول تنها ۱۵ الی ۱۷ ساعت در هفته را صرف یافتن غذا می‌کنند و این باعث می‌شود که زمان زیادی برای انجام سایر کارها برایشان باقی بماند. مارشال سالینزِ انسان‌شناس دربارهٔ یکی از قبایل شکارچی در آفریقا به‌طعنه گفته است: «به نظر می‌رسد مردان قبیلهٔ هادزا بیشتر درگیر بازی‌های شانسی هستند تا شانسِ بازی‌کردن». او این قبیله را «جامعهٔ مرفهِ اصلی» می‌دانست.
▬    حالا اگر گونهٔ انسان قادر است، نسبت به سایر نخستی‌سانان، زمان کمتری را صرف کارکردن کند، پس چرا امروزه بسیاری از آدم‌ها به شدتِ یک گوریل از خودشان کار می‌کشند؟ پاسخ سوزمان به این سؤال هم جنبهٔ انسان‌شناختی دارد و هم جنبهٔ تاریخی و هم به کشاورزی ربط دارد. سوزمان می‌نویسد: «در ۹۵ درصد از طول تاریخِ گونهٔ ما، قرار نبوده است که، مثل الآن، کارْ جای خالیِ یک چیزِ مقدس را در زندگی انسان‌ها پُر کند». به گفتهٔ سوزمان: «تا پیش از انقلاب صنعتی، هر نوع افزایش بهره‌وری توسط کشاورزان، خواه از طریق بیشتر کارکردن به دست می‌آمد یا از طریق به‌کارگیری فناوری‌های جدید، روش‌های جدید، محصولات جدید یا زیرِکشت‌بردن زمین‌های جدید، همیشه به‌سرعت منجر می‌شد به افزایش جمعیت، جمعیتی که در چشم‌برهم‌زدنی محصول اضافه را می‌بلعیدند و تعدادشان چنان زیاد می‌شد که ادامهٔ وضع موجود را ناممکن می‌ساخت». به‌این‌ترتیب، شدیدتر کارکردنِ کشاورزان به معنای این بود که در آینده مجبور می‌شدند باز هم شدیدتر کار کنند.
▬    در بخش عمده‌ای از تاریخ بشر، اغلب کسانی که روی زمین‌ها کار می‌کردند را کشاورزانِ بی‌زمین و برده‌ها تشکیل می‌دادند. اگر رخدادهای فاجعه‌باری مثل طاعون یا خشکسالی را کنار بگذاریم، هرچه این افراد شدیدتر کار می‌کردند و تولیدشان بالاتر می‌رفت، این سفرهٔ صاحب‌زمین و خانواده‌اش بود که رنگین‌تر می‌شد. پس طرزِفکری که کارکردنِ بیشتر را فضیلت می‌دانست فقط درمورد کشاورزانِ خُرده‌مالکی مصداق داشت که زمینِ کوچکی از خودشان داشتند و، طبق نسخهٔ بنجامین فرانکلین، سخت‌کوشی برایشان به‌منزلهٔ «راهی برای رسیدن به ثروت» تلقی می‌شد. سپس سروکلهٔ کارخانه‌ها پیدا شد. اینجا بود که، طبق گفتهٔ کارل مارکس، انقلاب صنعتی آدم‌ها را با محصولِ کارِ خودشان بیگانه کرد. یا به قول گلن آدامسن در کتاب پیشه‌وری: یک تاریخ آمریکایی، آن‌ها را با گذشتهٔ خودشان بیگانه کرد. آدامسن می‌نویسد: «ایالات‌متحده، با گذشتهٔ آنچه به دست خودش ساخته قطع ارتباط کرده است». آمریکا نوآ وبستر را دارد که در سال ۱۷۸۵ گفته بود «همهٔ مردها کم‌وبیش هنرمند محسوب می‌شوند». این موضوع درمورد زن‌ها هم صدق می‌کرد. در زمان تأسیس کشور آمریکا، خانواده‌های آمریکایی به طرق مختلف به بازارها، حتی بازارهای بسیار دور، دسترسی داشتند، بااین‌حال لباس و خانه و مبلمانشان را خودشان می‌ساختند؛ همین‌طور تختخواب و نان و نوشیدنی‌شان را؛ آن‌ها حتی موسیقی مخصوص به خودشان را هم ساختند. اگر نگوییم همه همه‌چیز می‌ساختند -چون بالاخره مردم تجارت و مبادله و خرید و فروش هم می‌کردند- می‌توان گفت که تقریباً هر شخصی حداقل بعضی از چیزهایش را خودش می‌ساخت.
▬    رالف والدو امرسون در سال ۱۸۳۷ و چند سال پیش از اینکه دوستش، هِنری دیوید ثورو، شروع کند به ساخت کلبه‌ای در والدن پاند گفته بود: «مردی که بلد باشد چطور یک میخ را جوری تا ته روی یک تخته بکوبد که تخته شکاف برندارد لااقل از یک دانشمند علوم ماوراءالطبیعه مفیدتر است». در قرن نوزدهم، نویسندگان آمریکایی عملِ ساختن را تحسین می‌کردند. سرآمد آن‌ها ویتمن بود:
▬    خانه‌سازی، مترکردن، اره‌کردن الوارها،
▬    آهنگری، شیشه‌گری، میخ‌سازی، بشکه‌سازی، سقف‌سازی، تخته‌کوبی،
▬    چوب‌کاریِ کشتی، اسکله‌سازی، دودی‌کردنِ ماهی، سنگ‌فرش‌کردن پیاده‌روها به دست پرچم‌داران،
▬    آن پمپ، آن ماشین تیرکوب، آن جرثقیل بزرگ، آن کورهٔ زغال‌سنگ و آن کورهٔ آجرپزی،
▬    معادن زغال‌سنگ و هرآنچه در آن است، آن چراغ‌های در دل تاریکی، پژواک‌ها، آوازها، چه اندیشه‌ها و چه افکار طبیعی پهناوری که از چهره‌های غبارگرفته‌شان می‌توان خواند ...
▬    کار با آرد، آسیاب‌کردن گندم، چاودار، ذرت، برنج، آن بشکه‌ها و نیم‌بشکه‌ها و ربع‌بشکه‌ها، لنج‌های بارگیری‌شده، ستون‌های رفیع در باراندازها و لنگرگاه‌ها،
▬    مردان و کارکردنِ مردان در معابر، خطوط آهن، کشتی‌ها، قایق‌های ماهی‌گیری و کاریزها؛
▬    روال ساعت‌به‌ساعت زندگی خودتان یا هر مرد دیگری، آن مغازه، میدان، فروشگاه یا کارخانه،
▬    همهٔ این‌ها روز و شب در برابر چشمان توست. ای مرد کارگر! هرکه هستی، این زندگی روزانهٔ توست!
▬    در خلال همان دهه‌هایی که امرسون، ثورو و ویتمن مشغول نوشتن بودند، انواع کارها از خانه‌ها و دکّان‌های پیشه‌وران به کارخانه‌ها منتقل می‌شد و، به‌واسطهٔ تقسیم کاری که در کارخانه اتفاق می‌افتد، فرایند ساخت هر محصول به ده‌ها گامِ کوچک شکسته می‌شد. گام‌هایی که هرکدامشان به‌وسیلهٔ یک شخص یا ماشینِ متفاوت انجام می‌گرفت. کارِ کارگاهی‌ای که کفاش در مغازه‌اش انجام می‌داد حالا تبدیل شده بود به کارِ ماشینی‌ای که کارگرِ کارخانه انجامش می‌داد.
▬    ازآن‌پس، هم پیشه‌وران و هم کارگران کارخانه، هر دو برای ساعت‌های کاریِ کمتر و دستمزد بیشتر جنگیدند. امتیازهایی که توانستند از دولت بگیرند، بسیار صعب‌الوصول و محدود بود. در سال ۱۸۱۹، مجلس بریتانیا قانونی را تصویب کرد موسوم به قانون کارخانه، که به‌موجب آن به‌کارگیری کودکان کمتر از ۹ سال در کارخانه‌های نخ‌ریسی ممنوع شد. قانون دیگری در سال ۱۸۳۳ ساعات کار کودکان ۱۳ تا ۱۸ ساله در کارخانه‌های نخ‌ریسی را به ۱۲ ساعت در روز محدود کرد.
▬    سرانجام در نیمهٔ دوم قرن بیستم، بخشی از پاداش‌های اقتصادی این سیستم به خود کارگران رسید؛ اتفاقی که افتاد این بود که کالاها بسیار ارزان‌تر شدند. اما هنوز هم آدم‌های صنعتی آدم‌هایی بودند که به‌واسطهٔ طبقهٔ اجتماعی‌شان از بقیه جدا افتاده بودند، ازخودبیگانگی آزارشان می‌داد و نگران بی‌معناشدن کارشان بودند. اما، در همان زمان، «پیشه‌وری» تبدیل شد به پدیده‌ای سرشار از معنا، عاشقانه، نوستالژیک، جنسیتی و نژادی. گوستاو استیکلی، در اوج جنبش هنر و صنایع‌دستی در آمریکا، در مقاله‌ای با عنوان «پیشه‌ور» نوشت: «این کشور تنها یک صنایع‌دستی واقعی سراغ دارد، آن هم متعلق به هندوستان است». امیل دورکیم معتقد بود که بی‌هدفی یکی از اثرات زودگذرِ فرایند صنعتی‌شدن است، اما سوزمان درعوض مدعی شد که بی‌هدفی یکی از ویژگی‌های زندگی مدرن است: «با افزایش میزان تولید انرژی، ظهور فناوری‌های جدید و توسعهٔ مداوم شهرها، تغییراتِ پیوسته و غیرقابلِ‌پیش‌بینی تبدیل شده است به هنجارِ جدیدی که در همه‌جا می‌شود سراغش را گرفت و بی‌هنجاری هر روز بیشتر از روز قبل به وضعِ ثابتِ عصر جدید تبدیل می‌شود».
▬    بی‌هنجاری یک چیز است و فقر یک چیز دیگر. جنبش کارگری در ایالات‌متحده و بریتانیا قوت گرفت و به موفقیت‌های شگرفی دست یافت. در سال ۱۸۷۷، کارگران راه‌آهن در سرتاسر آمریکا دست به اعتصاب زدند. در سال ۱۸۸۲، آمریکایی‌ها در نیویورک برای اولین بار راهپیمایی روز کارگر برگزار کردند. در زمانه‌ای که اسم رمزش «مدیریت علمی» و «کارایی» بود، جنبش کارگری به‌دنبالِ کم‌کردن ساعتِ کاری کارگران بود. این جنبش موفقیت اصلی‌اش را در دههٔ ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ و به‌واسطهٔ چیزی به دست آورد که بعدها به «معاملهٔ فوردگرا» معروف شد. در آن زمان، هنری فورد شروع کرده بود به پیاده‌سازی روزهای کاری هشت‌ساعته و هفته‌های کاری پنج‌روزه و درعوض با افزایش بهره‌وری و کاهش جابه‌جایی کارکنان مواجه شده بود. بر اساس برخی تخمین‌ها، هم در بریتانیا و هم آمریکا، میانگین ساعت کاری در هفته از شصت ساعت در سال ۱۸۸۰ به کمتر از پنجاه ساعت در سال ۱۹۳۰ کاهش پیدا کرد. جان مینارد کینز در آن زمان پیش‌بینی کرده بود که صد سال بعد مشکل کارگران احتمالاً اوقات فراغت زیادشان خواهد بود چراکه قرار نیست کسی بیشتر از ۱۵ ساعت در هفته کار کند و همه از فرط ملال به رنج و عذاب خواهند افتاد. به نوشتهٔ کینز، «از دید من، هیچ کشور و هیچ شخصی نخواهد بود که به آینده و به عصر فراغت و فراوانی نگاه کند و دچار وحشت نشود. مشکل ترسناکی است که یک فرد معمولی، که استعداد خاصی هم ندارد، چطور می‌خواهد سر خودش را گرم کند».
▬    احتمالاً با بازدید از آثار باستانی و یا در صنعت سرگرمی. در عصر تولید انبوهِ کالاهای مصرفی، کالاهای دست‌ساز ارزش کلکسیونی پیدا کردند و کلکسیون‌داران شروع کردند به جمع‌آوری صنایع دستیِ آمریکانا، ابزارهای آهنیِ دست‌ساز و جامه‌های دست‌دوز. در دورهٔ احیای استعماری، خودِ کارخانه‌دارها موزه‌هایی را برای محافظت از بقایای عصر پیشه‌وری بنا کردند. در دههٔ ۱۹۳۰، در موزهٔ هنرهای مدرن، نمایشگاهی برگزار شد با عنوان «هنر مردمی آمریکا: هنر مردمان عادی در آمریکا: ۱۷۵۰-۱۹۰۰»؛ موزهٔ استعماری ویلیامزبرگ در ویلیامزبرگِ ویرجینیا با سرمایه‌گذاری جان دی. راکفلر بازسازی شد؛ هنری فورد، موزهٔ گرین‌فیلد ویلج را در شهر دیبورن ایالت میشیگان افتتاح کرد. یکی از خبرنگارهای نیویورک تایمز، که همراه با خودِ هنری فورد از گرین‌فیلد بازدید کرده بود، نوشت: «احساس غریبی است که از کنار ارابه‌های قدیمی عبور کنی درحالی‌که کسی که با او قدم می‌زنی باعث‌وبانی ازرده‌خارج‌شدن این ارابه‌ها باشد». یکی از نویسندگان تایمز هم گفته بود: «مجموعهٔ بی‌نظیری که در شهر دیبورن از چرخ‌های نخ‌ریسی، اجاق‌های هلندی، پل‌های سرپوشیده و سایر یادگارهای آمریکای قدیم گردآوری شده ساختهٔ مردی است که مأموریتش در تمام زندگی این بوده است که ما را با نهایت سرعت از آن گذشته جدا کند».
▬    در دههٔ ۱۹۵۰ جنبشی به راه افتاد به نام «خودت-انجامش-بده» که به‌دنبال باب‌کردن دوبارهٔ کارهای دستی بود. در حومه‌های جدید شهرها که پس از جنگ ساخته شده بودند، مردان سفیدپوستِ حاشیه‌نشینی از طبقهٔ متوسط، کارگاه‌هایی را راه انداختند که می‌توانستند، بعد از گذراندن یک روز طولانی در اداره یا کارخانه، در آنجا چیزهایی با دست بسازند. یکی از مفسرین دراین‌باره می‌نویسد: «میلیون‌ها نفر ثورو را الگوی خودشان قرار داده بودند و، با خزیدن به کارگاه‌هایی که در زیرزمین یا گاراژ خانه‌شان ساخته بودند، والدنِ موقتِ خودشان را جست‌وجو می‌کردند». سی رایت میلز، نویسندهٔ مشهوری که در سال ۱۹۵۱ اثر کلاسیک یقه‌سفید را، درباب ازخودبیگانگی و ملالِ کارکنان دفتری، نوشته بود، یک دستگاه نجاری چندکاره و یک دستگاه چوب‌تراشی برای کارگاهش خرید. در همان دوران، تئودور آدورنو افتخار می‌کرد به اینکه هیچ سرگرمی‌ای برای خودش ندارد و با ابراز تأسف می‌گفت که «ایدئولوژی سرگرمی» حربهٔ دیگری است که نظام سرمایه‌داری با توسل به آن هرگونه امکانی برای داشتن وقت آزاد را از افراد سلب می‌کند.
▬    اوقات فراغتی که کینز انتظارش را می‌کشید، هرگز از راه نرسید. هرچند که میانگین ساعات کاری برای کارگران مزدبگیر از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ کاهش یافت، بااین‌حال، در دهه‌های اخیر، بسیاری از کارگران برای داشتن ساعت‌های کاری بیشتر دست‌وپا می‌زنند. می‌پرسید چرا؟ اجازه دهید این سؤال را به‌شکلی ساده‌تر بپرسم: چه‌کسی ماریا فرناندز را کشت؟
▬    ادعایی وجود دارد که می‌گوید احمقانه است اگر در کارمان به‌دنبال معنا بگردیم -اینکه یافتن هدف در کار از مصادیق آگاهی کاذب است- و اینکه به‌ندرت اتفاق می‌افتد که کسی عاشق کاری باشد که می‌کند. مشکل این ادعاها این است که همگی از اساس غلط هستند. اقشار مختلف مردم که به انواع و اقسام کارها اشتغال دارند همنشینی با دیگران در محیط کارشان را دوست دارند، خوشحال‌اند که کاری دارند که به‌خاطرش می‌توانند از خانه بزنند بیرون و خوشحال‌اند از اینکه احساس می‌کنند دارند کار مثبتی انجام می‌دهند و حسِ به‌نتیجه‌رساندن کارها برایشان خوشایند است. در سال ۱۹۷۴، اِستادز ترکل مجموعه‌ای را منتشر کرد به نام «کارکردن» که شامل بیش از ۱۳۰ مصاحبه بود که در آن‌ها از آمریکایی‌ها پرسیده بود در طول روز چه کاری انجام می‌دهند و نظرشان دربارهٔ کاری که می‌کنند چیست. به گفتهٔ او، این کار مطالعه‌ای بود دربارهٔ جست‌وجوی آمریکایی‌ها «برای یافتن معنای روزانه و درعین‌حال یافتن نانِ روزانه، جست‌وجو برای به‌رسمیت‌شناخته‌شدن و درعین‌حال پول‌درآوردن، برای رسیدن به شگفتی به‌جای خمودگی؛ به‌طور خلاصه، برای رسیدن به گونه‌ای از زندگی‌کردن به‌جای گونه‌ای از مُردگی‌کردن از دوشنبه تا جمعه».
▬    ترکل، به‌عنوان یک گویندهٔ رادیو، عاشق شغلش بود. او خودش را یک پیشه‌ور می‌دانست. او می‌نویسد: «نتیجهٔ کارم هرچه باشد، خوب یا بد، به دست خودم رقم می‌خورَد. دوست دارم تصور کنم که یک کفاش قدیمی هستم که صفرتاصدِ ساختن کفش را خودش انجام می‌دهد». او با همه‌جور آدمی مصاحبه کرد، از متصدی‌های تلفن گرفته تا کسانی که کارشان خال‌جوش‌زدن بود. آدم‌های زیادی را دید که از کارشان متنفر بودند. یکی از جوشکارهای خط مونتاژ در کارخانهٔ فورد به او گفته بود: «بی‌انصاف تمامی ندارد، همین‌طور از مقابلم رد می‌شود و رد می‌شود و رد می‌شود. حاضرم شرط ببندم که آدم‌هایی عمرشان را پای همین خط مونتاژ سپری کرده و همین‌جا مرده‌اند و هیچ‌وقت پایان این خط را ندیده‌اند. نمی‌توانستند هم ببینند، چون اصلاً پایانی ندارد. مثل ماری می‌ماند که همه‌اش تنه است و هیچ‌وقت به دُمش نمی‌رسد». بااین‌وجود، بسیاری از کسانی که ترکل با آن‌ها صحبت کرده بود، درعین‌حال، به‌شدت به کارشان افتخار می‌کردند. یک سنگ‌کار ساختمان به او گفته بود: «قدمت سنگ‌تراشی از نجاری هم بیشتر است و مشخصاً برمی‌گردد به زمان کتاب مقدس. سنگ قدیمی‌ترین و از همان اولش بهترین مصالح ساختمانی بوده است». یک متصدی تلفن‌خانه در یکی از هتل‌ها به او گفته بود: «شما نمی‌توانی یک کسب‌وکار راه بیندازی و یک متصدی تلفن‌خانهٔ نابلد داشته باشی. ما متصدیان تلفن‌خانه قطب مرکزی هتل محسوب می‌شویم». یک مهماندار ۲۶ ساله هم گفته بود: «تنها دو ماه بعد از شروع پروازهایم، هم لندن را دیده بودم، هم پاریس را و هم رم را. آن‌هم منی که اهل بروکن بوی نبراسکا بودم».
▬    هنوز هم بسیاری از افراد چنین حسی نسبت به کارشان دارند. اما مصاحبه‌های ترکل، که در اوایل دههٔ ۱۹۷۰ انجام شد، درواقع ثبت‌وضبطی بود از پایان یک عصر. پس از آن دوران، دستاوردهای کلیدی جنبش کارگری -روزهای کاری هشت‌ساعته که اغلب با بیمهٔ درمانی و بازنشستگی همراه بودند- از هم فرو پاشید. همان‌طور که کریستن سوینت، در کتاب نبرد فراموش‌شدهٔ فمنیسم: مبارزهٔ ناتمام بر سر کار و خانواده، می‌گوید، ایدهٔ دستمزدِ خانوادگی رفته‌رفته نابود شد و نابرابری درآمدی هم افزایش یافت. در جاهایی مثل ایالات‌متحده و بریتانیا، تولید و به تبع آن اتحادیه‌های کارگری رو به نابودی گذاشتند. هنگامی که ریچارد دانکین در سال ۱۹۸۷ نوشتن در فایننشال تایمز را شروع کرد، شش خبرنگار به‌طور اختصاصی در بخشی از روزنامه کار می‌کردند که وظیفه‌اش بررسی رویدادهای جنبش کارگری بود: اعتصاب‌ها، ممانعت‌ها، مذاکره‌های صنفی، توافقاتی که بر سر دستمزد انجام می‌شد و قانون‌گذاری‌های مرتبط با کار. در سال ۲۰۰۱، وقتی دانکین تاریخچهٔ کاری‌اش را در کتاب خون، عرق و اشک منتشر کرد، دیگر در آن روزنامه خبری از صفحات مربوط به کار نبود. او می‌نویسد «چون دیگر کار، آن‌طور که ما می‌شناسیمش، وجود خارجی ندارد». دانکین، که متولد ۱۹۵۷ است، با چشمانی که تحلیل‌رفتنِ قدرت اتحادیه‌های کارگری را دیده بود، بر پایان جدایی کار از خانه گریست. او می‌نویسد: «روزگاری قادر بودیم کارمان را بگذاریم پشت در خانه. اما امروز کار همه‌جا همراهمان است ... زندگیِ کاری در تاروپود خانه‌وزندگی‌مان بافته شده است».
▬    البته این همهٔ داستان نیست. مرزی که در عصر صنعتی بین خانه و کار ایجاد شده بود نیز همواره یک امر ساختگی بوده است؛ موضوعی که جنبش حمایت از حقوق زنان سعی در افشای آن داشت. در سال ۱۹۶۸، فمینیست افراطی، پاتریشیا مِیناردی، در مقالهٔ «سیاستِ خانه‌داری» اتهام کوبنده‌ای را حوالهٔ مردانی کرد که خانه‌وزندگی را دست زن‌هایشان سپرده بودند. در بخشی از مقاله می‌خوانیم: «حداقل زمانی که یک نفر در روز لازم دارد تا خودش را ’ضبط‌وربط‘ کند یک ساعت است. حالا یک مرد با انداختن این وظیفهٔ شخصی بر دوش یک نفر دیگر دستِ‌کم هفت ساعت در هفته برای خودش وقت خالی می‌کند. یعنی آن مرد در هفته، به اندازهٔ یک روزِ کاری، بیشتر وقت دارد تا به‌جای رسیدگی به نیازهای انسانی‌اش در خواب و خیال زندگی کند». در آن دوران، خانم‌های بیشتری به جمع نیروی کار مزدبگیر می‌پیوستند. اما در نقطهٔ مقابل، مردها حاضر نبودند به خیلِ نیروهای بی‌مزدِ شاغل در خانه ملحق شوند. به قول یکی از فمنیست‌های بوستون: «مردها جوری رفتار می‌کردند که انگار هفته‌ای شصت تا هشتاد ساعت کارکردنِ زنشان در خانه ... توهم بوده است». زنان تصمیم گرفتند، در اعتراض به این وضعیت، یک کنشِ کارگری به راه بیندازند. یکی از نشانه‌های آن را در سال ۱۹۷۰ در اعتصاب زنان برای حقوق برابر می‌خوانیم: «ای زنان مظلوم: امشب کسی شام نمی‌پزد! زنان خانه‌دار بردگانی بی‌جیره‌ومواجب‌اند! امشب به آن شوهرت یاد بده جارو به چه کار می‌آید!». به‌عنوان مثال، خانمی یک استعفانامهٔ نمونه را به شکل زیر پیشنهاد داده بود:
▬    بدین‌وسیله اعلام می‌دارد که از امروز ادارهٔ این خانه ارتباطی به اینجانب نخواهد داشت. گنجه‌ها، ضدعفونی‌کننده‌های لایسول، مشمعِ کفِ خانه، ماشین رخت‌شویی، خشک‌کن و آگهی‌های تبلیغاتی، همه‌اش ارزانی خودتان. من بدین‌وسیله استعفای خودم را اعلام می‌کنم ...
▬     خودتان از پس خودتان برمی‌آیید. با آرزوی موفقیت.
▬     از طرف مامان
▬    فمنیست‌ها اقتصاددان‌ها را وادار کردند تا کارهای خانه را هم جزء «کار» محسوب کنند. آن‌ها در سال ۱۹۷۶ محاسبه کردند که کارهای خانه ۴۴ درصد از تولید ناخالص ملی فمنیست‌ها اقتصاددان‌ها را وادار کردند تا کارهای خانه را هم جزء «کار» محسوب کنند. آن‌ها در سال ۱۹۷۶ محاسبه کردند که کارهای خانه ۴۴ درصد از تولید ناخالص ملی
▬    را تشکیل می‌دهد. تعدادی از گروه‌ها پویشی را به نام «دستمزد برای کارهای خانه» به راه انداختند و بهره‌کشی از کارِ زنان در خانه را یک جنایت بین‌المللی اعلام کردند. از جملهٔ این گروه‌ها می‌توان به کمیتهٔ دستمزد برای کارهای خانه از نیویورک، گروه زنان سیاه‌پوستِ خواستار تعیین دستمزد برای کارهای خانه و گروه دستمزد زنانِ دگرباش اشاره کرد.
▬    این گروه از زنان با فعالانِ حقوقِ رفاه متحد شدند، چراکه بالاخره آن‌ها نیز به‌دنبالِ تعیین دستمزد برای مادران بودند. فعالانِ حقوقِ رفاه، در سال ۱۹۶۷، کارشان را به‌عنوان سازمان ملی حقوقِ رفاه آغاز کردند و، علاوه‌بر دستمزدِ مادران، پویشی را هم با هدف برقراری نوعی درآمدِ پایه برای مردم به راه انداختند. رئیس سازمان حقوقِ رفاه شهرستان میلواکی در سال ۱۹۷۲ گفته بود: «بزرگ‌ترین کاری که یک زن می‌تواند انجام دهد این است که فرزندان خودش را تربیت کند و جامعهٔ ما باید این کار را به‌عنوان یک شغل به رسمیت بشناسد. باید به کسی که این کار را انجام می‌دهد حقوق مکفی پرداخت شود». با وجود همهٔ این اقدامات، آن‌ها از «طرح کمک به خانواده» که توسط دولت نیکسون مطرح شد حمایت نکردند، زیرا مزایای حاصل از این طرح را ناکافی می‌دانستند و پیش‌نیازهایی هم که برای کار مطرح کرده بود از نظر آن‌ها مردود بود. آن طرح هیچ‌گاه به قانون تبدیل نشد. بااین‌حال، پویش تعیین دستمزد برای کارهای خانه، که از دل فعالیت‌های فمنیست‌های افراطی بر آمده بود، تا سال ۱۹۷۶، توانست حمایت یک‌چهارم مردم آمریکا را به دست آورد.
▬    در همان زمان، پیشه‌وری و کار با دست به یک پدیدهٔ عظیم تجاری تبدیل شده بود، به‌خصوص سرگرمی‌های مربوط به زنان یا همان کُنجِ زنانه، که معادل زنانهٔ همان کارگاه‌هایی بود که مردان برای خودشان در گاراژها درست می‌کردند. فروشگاه‌های بزرگ وسایل صنایع دستی، از قبیل مایکلز و هابی‌لابی، به‌همراه کتاب‌های مارتا استوارت و فروش ابزارهای سوزن‌دوزی، بافندگی و شیرینی‌پزی در دههٔ ۱۹۸۰ به‌شدت رونق گرفتند. به‌این‌ترتیب، گروهی از زنان شروع کردند به پول‌دادن برای انجام سرگرمی‌هایی که، پیش‌ازآن، گروه دیگری از زنان، بابت اینکه کسی برای انجام این کارها پولی به زنان نمی‌پرداخت، دست به اعتراض زده بودند.
▬    راه دیگری برای درک نقطهٔ عطف این موضوع در دههٔ ۱۹۷۰ این است که بدانیم فعالانِ این حوزه تازه زمانی به‌دنبال مذاکره و چانه‌زنیِ گروهی جهت تعیین دستمزد برای کارهای خانه رفتند که میزان عضویت در اتحادیه‌های کارگری به‌شدت در حال سقوط بود. در دههٔ ۱۹۵۰، در تمام بخش‌ها به‌جز بخش کشاورزی، بیشتر از یک‌سوم نیروی کار آمریکایی عضو یکی از اتحادیه‌های کارگری بودند. این عدد در سال ۱۹۸۳ به یک‌پنجم کاهش یافته بود؛ و در سال ۲۰۱۹ این عدد به کمتر از یک‌دهم رسید. در این سال‌ها، عضویت در اتحادیه‌های کارگری کاهش یافت و نابرابری درآمدی بیشتر شد. سوزمان، در توجیه این امر، به موضوعی در دههٔ ۱۹۸۰ اشاره می‌کند به نام «انفصال بزرگ»: در گذشته، همیشه نرخ دستمزد و نرخ رشد اقتصادی از یکدیگر تبعیت می‌کردند. اما از حدود دههٔ ۱۹۸۰، تولید ناخالص داخلی ایالات‌متحده مرتباً رشد کرد درحالی‌که میزان دستمزد واقعی ثابت ماند. بنابراین، بسیاری از آمریکایی‌ها، برای جبران این شکاف، ساعت کاری‌شان را افزایش دادند و سراغ شغل دوم، به‌خصوص در بخش خدمات، رفتند (در حال حاضر، بیش از هشتاد درصد از اشتغال آمریکا مربوط به بخش خدمات است).
▬    در اوایل دههٔ ۱۹۸۰، دانکن دوناتس، یکی از شاخص‌ترین پویش‌های تبلیغات تلویزیونی در تاریخ آمریکا را به راه انداخت. یک مرد ژولیده به نام فردِ نانو، نیمه‌های شب خودش را به‌زور از تختخواب بیرون می‌کشید، غرولندکنان یونیفرم دانکن دوناتسش را می‌پوشید و درحالی‌که هنوز چشمانش کامل باز نشده بود، خواب‌وبیدار، بیرون درِ خانه نصفه‌ونیمه با همسرِ بیگودی‌به‌سرش خداحافظی می‌کرد و درهمان‌حال می‌گفت: «وقت درست‌کردن دونات است». در یکی از قسمت‌های این تبلیغ، او وسط یک مهمانیِ شام از فرط خستگی خوابش می‌برد و با سر توی دیس پورهٔ سیب‌زمینی می‌رود. در یک قسمت دیگر، او از درِ خانه‌اش خارج می‌شود و سپس می‌بینیم که از همان در وارد می‌شود، روزها می‌آیند و می‌روند و او، عصبانی و خسته و غرولندکنان، «دونات درست می‌کند و برمی‌گردد» تا اینکه در آخر تبلیغ ناگهان با خودش رودررو می‌شود به‌گونه‌ای که درآنِ‌واحد هم دارد به خانه برمی‌گردد و هم دارد سرِ کار می‌رود. در اثبات محبوبیت این تبلیغ همین بس که دانکن دوناتس بیش از صد نسخهٔ مختلف از آن را ساخت؛ این سری تبلیغ، از سال تولد ماریا فرناندز تا ۱۵ سالگی او، شب‌وروز از تلویزیون پخش می‌شد. در سال ۱۹۹۷، زمانی که بازیگر نقش فردِ نانوا بالاخره کارش با این نقش تمام شد، برنامهٔ «سَتِردِی نایت لایو» در یکی از قسمت‌هایش، با هنرنمایی جان لاویتس، سال‌های طولانی پخش این تبلیغ را دستمایهٔ طنز خود قرار داد. به گفتهٔ جان لاویتس در آن برنامه، «شخصیت محبوب من، فردِ نانوا، به‌طور حتم دوران سختی از تاریخ آمریکا را به چشم دیده است. او جنگ خلیج‌فارس را دید و گفت حالا باید دونات درست کنم. ماجرای کتک‌خوردن رادنی کینگ از پلیس را دید و با خودش گفت الان وقت دونات درست‌کردن است».
▬    گفتیم که در طول آن سال‌ها، تولید ناخالص داخلی افزایش پیدا کرد و درعین‌حال دستمزد بسیاری از آمریکایی‌ها ثابت ماند یا حتی کمتر شد. سؤال اینجاست که پس آن‌همه ثروت کجا رفت؟ بیشترش رفت در جیب مدیرعامل‌ها: در سال ۱۹۶۵، دریافتیِ مدیرعامل‌ها بیست‌برابر متوسط دستمزد یک کارگر بود؛ تا سال ۲۰۱۵، این نسبت به بیش از دویست‌برابر رسید. در آن سال، نایجل تراویس، مدیرعامل دانکین برندز، ۵ میلیون و ۴۰۰ هزار دلار حقوق گرفته بود (تازه این عدد سال قبلش ۱۰ میلیون و ۲۰۰ هزار دلار بود). همین آقا در واکنش به عددِ پیشنهادی پنجاه دلار در ساعت برای حداقل دستمزد گفته بود که این عدد «بیش‌ازحد بالاست».
▬    البته این مدیرعامل‌ها بدون چراغ سبز دولت فدرال نمی‌توانند این‌همه پول را بالا بکشند. پویش انتخاباتی بایدن-هریس، یک‌عالمه قانون تصویب کرده است که هدفش پایان‌دادن به چیزی است که دموکرات‌ها اسمش را گذاشته‌اند «جنگ علیه اتحادیه‌های کارگری». حتی اگر این خزعبلات در مجلس تصویب شود، که نمی‌شود، باز هم نیروهای دیگری در کارند تا موجبات نابرابری درآمدی را فراهم کنند. چند روز بعد از مرگ فرناندز، رئیس فدراسیون کارکنان دولت مرکزی، دولت محلی و شهرداری‌های آمریکا، مقاله‌ای نوشت با عنوان «مرگ ماریا فرناندز فراخوانی است برای یک اقدام عملی». شنیده‌ها حاکی از این است که ماریا فرناندز بیش از هشتاد ساعت در هفته کار می‌کرده و دریافتی سالانه‌اش کمتر از چهل‌هزار دلار بوده است (وقتی از دانکن دوناتس خواسته شد تا دراین‌باره توضیح دهد، سخنگویشان مدعی شد که آن‌ها «امکان رسیدن به جایگاه‌های شغلی بالاتر و مسئولیت بیشتر» را برای کارکنانشان فراهم کرده‌اند که در این صورت حقوقشان هم افزایش پیدا می‌کند. اما او اظهار داشت که ماریا «علاقه‌ای برای گرفتن ارتقای شغلی از خودش نشان نداده بود»). شاید او واقعاً به فروشندگی دونات علاقه داشته است. بااین‌حال، مسئلهٔ ما این نیست.
▬    ماریا فرناندز، دختری از یک خانوادهٔ مهاجر پرتغالی، بابت اجارهٔ زیرزمینی در شهر نیوآرک ماهانه مبلغ ۵۵۰ دلار پرداخت می‌کرد. خودش متولد فال ریور در ماساچوست بود. طبق گزارش آسوشیتد پرس، وقتی ماریا ۱۱ سالش بود به‌همراه خانواده‌اش برگشتند پرتغال اما او بعد از اینکه ۱۸ سالش شد دوباره به آمریکا بازگشت. زمانی دلش می‌خواست بازیگر شود، زمانی یک افسر پلیس، مهماندار هواپیما یا شاید هم یک آرایشگر. او می‌توانست به چهار زبان انگلیسی، پرتغالی، فرانسوی و اسپانیایی صحبت کند. زیاد حرف می‌زد؛ رفقایش او را صدا می‌زدند رادیو. زمانی با پسری دوست بوده و قبض‌های آن پسر را هم پرداخت می‌کرده. او معمولاً از ساعت دو تا ۹ بعدازظهر در دکهٔ دانکن دوناتس در ایستگاه پِن در نیوآرک کار می‌کرده و سپس از آنجا با ماشین به شهر لیندن می‌رفته و از ساعت ۱۰ شب تا شش صبح آنجا کار می‌کرده است. آخرهفته‌ها هم در شعبهٔ هریسون شیفت صبح بوده است. دوست‌پسرش به او گفته بود که یکی از آن سه شغل را رها کند اما او جواب داده بود: «نه، حالا دیگر به آن عادت کرده‌ام».
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در یکشنبه, 03 مرداد 1400 ساعت 17:08

مایکل سندل... چهار نقد بنیادی اجتماع‌گرایان به لیبرالیسم چیست؟

فرستادن به ایمیل چاپ

گفتگوی دکتر نیلوفر چینی‌چیان و کیاوش کلهر؛ادامه مطلب... فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    اجتماع‌گرایان از جمله جریاناتی در اندیشه سیاسی هستند که در عین نقد لیبرالیسم، پای در سنت فکری لیبرالیسم دارند. اجتماع‌گرایان را بر اساس آراء آنان می‌توان به چند موج یا دسته فکری تقسیم کرد که تمام این موج‌ها در عین اختلاف در رجحان اجتماع و نقد لیبرالیسم با یکدیگر مشترک‌اند. مایکل سندل، استاد دانشگاه هاروارد نیز یکی از مهم‌ترین اندیشمندان اجتماع‌گرایی و از جمله مهم‌ترین فیلسوفان سیاسی معاصر است.
▬    سندل به رغم آن که بارها اعلام کرده است که بیش از آن که اجتماع‌گرا باشد یک جمهوری‌خواه مدنی است، بر اساس انتقادات خود همواره در میان اجتماع‌گرایان طبقه‌بندی شده است. مایکل سندل در سال‌های اخیر با نقد نظریات عدالت مرسوم یعنی برابری‌خواهی لیبرال که نماینده آن جان رالز است و نفع‌گرایی، با اقبال چشم‌گیری مواجه شده است. سندل پیچیده‌ترین مسائل و نقدهای فلسفی را به زبانی ساده و قابل فهم بیان می‌کند و درس‌گفتارهای عدالت او از جمله منابع پر مراجعه برای درک بهتر نظریات عدالت بوده است.
▬    در ادامه پرونده نظریات عدالت در قرن بیستم، با دکتر نیلوفر چینی‌چیان، مدرس و پژوهشگر حوزه عدالت در اسلام و اجتماع‌گرایی، پیرامون سندل و آرا او در خصوص عدالت به گفتگو نشستیم. در این گفتگو دکتر چینی‌چیان ضمن تشریح مهم‌ترین نقد سندل به شالوده نظری عدالت جان رالز یعنی تقدم حق بر خیر، نفع‌گرایی را نیز از منظر سندل بررسی انتقادی کردند. سندل بعد از نقد این دو جریان اصلی در نظریات عدالت در غرب به بیان مبانی مطلوب خود در خصوص عدالت در جامعه که طرح‌واره‌ای است مدرن از الگوی شهروندی ارسطویی، می‌پردازد. بر همین اساس سندل اعتقاد دارد که جوامع امروز بیش از هر چیزی نیاز به اعمال سیاست «خیر جمعی» دارند. سیاست خیر جمعی مشتمل بر چهار رکن شهروندی، ایثارگری، خدمتگذاری در درجه اول سپس در نظر داشتن مرزهای اخلاقی بازار، در مرتبه سوم فضیلت، نابرابری و هم‌بستگی و نهایتاً در رکن چهارم سیاست خیر جمعی از نظر سندل سیاست درگیری اخلاقی است.
▬    در مسیر بررسی آرا سندل دکتر چینی‌چیان هم‌چنین در خصوص امکان انطباق وضعیت عدالت در ایران با آرا سندل و هم‌چنین روایت سندل از وضعیت ایران در دسترسی به وضعیت به‌سامان‌تری در خصوص عدالت با توجه به پیشینه سنت و فرهنگ خود نکات ارزنده‌ای داشتند. در ادامه این گفتگو را باهم می‌خوانیم.



▀▄█▌ اساساً جایگاه مایکل سندل در میان اجتماع‌گرایان کجاست؟ بدین معنا که اگر قائل به وجود چند گروه‌بندی در میان اجتماع‌گرایان باشیم، سندل در کدام دسته‌بندی قرار می‌گیرد. اگر به رغم مخالفت او با اجتماع‌گرا نامیده شدن، سندل را اجتماع‌گرا بدانیم، نقاط اشتراک و اختلاف او با دیگر اجتماع‌گرایان در چیست؟
▬    اجتماع‌گرایی در واقع یک جنبش و جریان فکری و مکتب مهم است که از دهه ۱۹۸۰ در غرب مطرح شد و طیف گسترده‌ای از اندیشمندان از جمله مکین‌تایر، چارلز تیلور، مایکل سندل و مایکل والزر را در بر می‌گیرد. در واقع شاید بتوان گفت شاه‌کلید و کانون محوری و مبانی معرفتی اجتماع‌گرایی، نقد مولفه‌های اصلی لیبرالیسم است.
▬    اندیشمندان اجتماع‌گرا طیف گسترده‌ای هستند که در بسیاری از موضوعات کمابیش با هم اختلاف دارند و یا حتی در نقد آموزه‌های لیبرالیسم هر کدام بر موضوع خاصی تأکید دارند. اما قطعاً مجموعه متفکران اجتماع­گرا در دو موضوع بنیادین با هم اتفاق‌نظر دارند: اول اینکه بر مفهوم اجتماع تاکید دارند و دوم اینکه ناقد لیبرالیسم هستند، از این رو ما آنها را در یک طیف تحت عنوان اجتماع‌گرایی مطرح می­کنیم. هر چند سندل خودش را اجتماع‌گرا نمی­داند ولی جایگاه و نگاه فکری او را بهتر است از زبان خودش بشناسیم.
▬    او {سندل} می‌گوید دغدغه من این است که یک جمهوری‌خواهی واقعی را که بر اساس اجتماع اخلاقی است بنیانگذاری کنم. یعنی [سندل] نمی‌گوید که من اجتماع‌گرا هستم. درواقع سندل خودش را به گونه‌ای بیشتر متعلق به [سنت] جمهوری‌گرایی می‌داند؛ البته نه جمهوری‌گرایی لیبرالیستی. شاید تنها تفاوتش [با دیگر باورمندان به جمهوری‌خواهی] در همین نکته است. اجتماع‌گراها در واقع دو طیف هستند. یک طیف از اجتماع‌گرایان برای دهه ۱۹۹۰ هستند، یعنی زمانی که ریگان و تاچر را در میانه مباحث مربوط به اقتصاد، سیاست و دولت رفاه داریم. یک طیف هم اجتماع‌گرایان سیاسی یا نواجتماع‌گرایان هستند. در واقع نقد مایکل سندل به رالز در موج اول قرار می‌گیرد و افرادی مثل اتزیونی نیز در موج دوم قرار دارند. اما از سوی دیگر از آنجایی که سندل عقیده دارد نمی‌شود جامعه را بر اساس یک آموزه اخلاقی جهانشمول بنا کرد، به یک طریقی می‌توان گفت که در طیف دوم اجتماع‌گرایی هم می‌تواند قرار گیرد. به هر حال این استاد پرشور عدالتِ هاروارد می‌گوید من بیشتر جمهوری‌خواه هستم تا اجتماع‌گرا؛ اما از آن‌جایی که سندل هم به هر چهار آموزه اصلی اجتماع‌گرایان در نقد لیبرالیسم معتقد است، یک اجتماع‌گرا محسوب می‌شود. یعنی بر اساس دو مؤلفه اصلی «تأکید بر مفهوم اجتماع» و «نقد لیبرالیسم» بر مبنای چهار محور «تقدم حق بر خیر»، «فردگرایی افراطی»، «ادعای بی‌طرفی» و «ادعای جهان‌شمولی ارزش‌های لیبرال»، سندل یک اجتماع‌گرا است.



▀▄█▌ شاید مهم‌ترین کتاب سندل را بتوان «لیبرالیسم و محدودیت‌های عدالت» دانست. اگر این کتاب را محور قرار دهیم، مهم‌ترین انتقادات سندل به لیبرالیسم وظیفه‌گرا و البته انتقادات او به رالز و کانت در این کتاب چگونه صورتبندی می‌شود؟
▬    من صورت‌بندی رالز و کانت را با هم جلو می‌برم چون این دو در واقع در امتداد هم هستند. اجتماع‌گرایان هر کدام به گونه‌ای ناقد لیبرالیسم بودند. ولی همه در مورد این مسئله اتفاق نظر دارند که اگر کسی از میان اجتماع‌گرایان توانسته باشد در عرصه آکادمیک نقدهای اصولی به لیبرالیسم و نظریه عدالتِ جان رالز وارد کرده باشد، او مایکل سندل با کتابش «لیبرالیسم و محدودیت‌های عدالت» است. مایکل سندل در آثارِ بعد مباحث کتاب «لیبرالیسم و محدیت­های عدالت» را پایه و مرکز اصلی بحث قرار داده است. وی در لیبرالیسم و محدودیت‌های عدالت، نقد فلسفی به موضوع دارد؛ ولی نقد فلسفی آغاز کار او برای تبیین آموزه­های کاربردی در دنیای امروز است. از این­رو هنگامی که کتاب «عدالت، کار درست کدام است؟» یا «آنچه با پول نمی‌توان خرید»، «انسان بی‌نقص» و «اخلاق در سیاست» را مطالعه می‌کنید، می‌بینید که در واقع اساسأ نقد نظرات و مباحث کانت و رالز است.
▬    شاید اغراق نباشد که بگوییم سندل مبحث عدالت و نقد به رالز و کانت را در گفتمان اجتماع‌گرایی نهادینه کرد؛ اما اگر بخواهیم به صورت کلیدواژه و به صورت مختصر چهارچوبی را مطرح کنیم، باید بگوییم به نظر می­رسد قبل از اینکه سندل رابطه فرد در جامعه یا نقد فردگرایی افراطی در جامعه لیبرال را مطرح کند، آغاز کار خودش را بر نقد این مؤلفه لیبرالیسم یعنی «تقدم حق بر خیر» گذاشت و تا به امروز هم همین [زاویه] را دنبال می‌کند.
▬    نقد مایکل سندل به کانت نقد [تقدم حق بر خیر] است. وقتی سندل می‌خواهد مبحث عدالت را صورت‌بندی و مطرح کند می‌گوید کانت گفته است «حق بر خیر مقدم است؛ نه از آن جهت که مدعیات یا اصول آن تقدم دارد بلکه به این خاطر که اصول آن باید مستقل از هنجارهای انسانی باشد و برخلاف موضوعات و احکام دیگر، هیچ استنباطی از خیر نمی‌تواند بر حق مقدم باشد.» درواقع کانت براستقلال حق بر خیر قید می‌زند؛ چون خیر به گونه‌ای استقلال ندارد. درصورتی که ممکن است خیر با فرهنگ، تاریخ یا دین ارتباط پیدا کند و به هر صورت یک حد و مرزی دارد. از این منظر است که اجتماع‌گرایان و ما مسلمانان معتقد هستیم که نمی‌شود خیر جهانشمول تعریف کرد. طرح"اعلامیه حقوق بشر اسلامی" نیز در همین راستا است. چون به واقع جوامع در یک سری اصول پایه و خیرهای کلی اتفاق نظر دارند، ولی هر فرهنگ و ارزشی برای خودش خیری را رقم زده است.
▬    اما [کانت] می‌گوید حق اینگونه نیست و استقلال دارد. در واقع مفهوم خیر و شر از نظر کانت، پس از حق و به کمک قانون اخلاقی تعریف می‌شود و در این‌صورت اولویت عدالت، یعنی فضیلت این قانون اخلاقی، در آن نیست که خیر هست یا نیست بلکه خود عدالت هدف است. در همین نقطه اگر ما کل آثار سندل را مطالعه کنیم، در می‌یابیم که نقد او به کانت همین است که چگونه می‌تواند سوژه‌ای بر اهدافش مقدم باشد؟ به نظر من سندل یک روش سقراطی دارد. سؤال مطرح می‌کند و با همان سؤال می‌خواهد که ضمن طرح دیدگاهش، فکر را نیز به چالش بکشد. از این رو می‌گوید چگونه سوژه می‌تواند بر غایتش مقدم باشد؟



▀▄█▌ در واقع سندل با پرسیدن این سؤال که خود چگونه می‌تواند بر غایاتش مقدم باشد، خودآیینی سوژه کانتی را به صورت سقراطی به چالش می‌کشد.
▬    بله! آیا خود می‌تواند مقدم بر اهدافی باشد که خودش دارد و آنها را تصدیق می‌کند؟ من وقتی به این‌جای صحبت می‌رسم، همواره یاد حضرت ابراهیم (ع) می‌افتم که بت‌ها را شکست و گفت ساخته خودتان چگونه می‌تواند بر شما خدایی کند؟ خودی که بر اهداف و غایت من مقدم است، چگونه می‌تواند توسط من تصدیق شود؟ از همین‌جا سندل بحث عدالت را مطرح می­کند و مسیری که عناصر و تعریف کامل و جامع از عدالت داشته باشد را ترسیم می‌کند. سندل از نقد کانت شروع می‌کند و این [انتقادات] را به رالز بسط می‌دهد چرا که در واقع جان رالز می‌خواهد خلاهای گفتمانی کانت را پر کند. رالز می‌آید و بار دیگر لیبرالیسم را در قرن بیستم احیا می‌کند. به همین منظور «وضع اولیه» را به تصویر می‌کشد. درواقع این برداشت خود من است؛ به نظر می‌رسد آغاز کار مایکل سندل در رابطه با تعریف عدالت، نقد گزاره «تقدم حق بر خیر» کانت است و از اینجا به نقد «وضع اولیه»‌ رالز می‌رود و وضع اولیه را کانون [انتقادات خود] قرار داده است.



▀▄█▌ فرمودید که از همین مسیر و در واقع در امتداد همین مسیر ما به رالز می‌رسیم؛ رالزی که تلاش می‌کند لیبرالیسم را احیا کند و طی آن خلأهای کانت را پر کند. شاید یکی از اصلی‌ترین مواردی که باعث شده است سندل تا این میزان دیده شود هم در واقع نقدهایی است که او به رالز می‌کند. اساسی‌ترین نقدهایی که سندل به رالز وارد می‌کند به چه شکل قابلیت صورت‌بندی دارد؟
▬    بواسطه این که ما در قالب یک گفتگو قرار داریم من صرفاً به یک نکته محوری اشاره می‌کنم. به نظر من، خودِ مستقل از جهانِ اخلاقی نمی‌تواند یک جهانِ اخلاقی یعنی «وضع اولیه» را به تصویر بکشد. این نقد «وضع اولیه» رالز است. خودی که هیچ داستانی از خودش ندارد چگونه می‌تواند مفروضات عدالت را ترسیم کند؟ مگر رالز نگفته است که عدالت بالاترین فضیلت است؟ سندل می‌گوید ما نمی‌توانیم مثل خود رالز قبول کنیم شرایطی که سبب‌ساز فضیلت عدالت می‌شوند، تجربی هستند و اگر یک مقدماتی به اندازه کافی درست و عمومی باشد، کفایت می‌کند. سندل با این مورد مخالف است. می‌گوید آنگونه که رالز می‌گوید ما موجودی از یک نوع خاص نداریم. نظر رالز این است که وقتی می‌خواهیم عدالت را تعریف کنیم و وقتی می‌خواهیم تعریف جامعی از عدالت داشته باشیم، باید بتوانیم رابطه عدالت را با موقعیت انسانی برقرار کنیم و از موقعیت خودمان فاصله بگیریم. یعنی انسان به عنوان انسان در همه جا یک شکل، یک نوع و آن­هم از یک نوع خاص به عنوان انسان نه انسان بماهو، باید انسانی بدون هیچ تفکر و زمینه‌ای را درنظر بگیریم. سندل از این منظر وارد می‌شود و همین [انتقاد] را می‌گیرد و در آثار و سخنرانی‌های بعدی‌اش دنبال می­کند. سندل معتقد است ما اشخاص متفاوت با غایات متفاوت داریم، پس شرط لازم برای تعریف عدالت این است که بدانیم این غایات و اهداف چیستند؟ با باور سندل این انسان [که رالز تعریف می‌کند] از اخلاق فاصله گرفته است و او [از همین منظر برخی] سیاست‌های امریکا را هم نقد می‌کند.



▀▄█▌ منظورتان این است که آن موقعیت نخستین یا وضع اولیه و آن سوژه‌ای که رالز ترسیم می‌کند، آنقدر منتزع از فضای زمینه‌ای است که اساساً نمی‌تواند درکی از مسأله اخلاقی داشته باشد؟
▬    بله. همین طور است. به عقیده سندل، فردِ انسانی دارای وابستگی­های سازنده­ای چون دین، سنت، فرهنگ و امثالهم است. شخصی که از اینگونه وابستگی‌های سازنده محروم است، عامل خردمندی یا آزادی نیست. اجازه بدهید جمله خودش را بخوانم. در انتهای کتاب «لیبرالیسم و محدودیت‌های عدالت» این نتیجه‌گیری را می‌کند که «شخصی که اینگونه از وابستگی‌های سازنده محروم است، عامل خردمندی یا آزادی نیست. شخصی است کاملاً بدون سیرت و بدون عمق اخلاقی. زیرا من (من به عنوان انسان) برای اینکه سیرت داشته باشم، باید بدانم در چه تاریخی سیر می‌کنم.»
▬    در واقع من کجا هستم؟ من باید این شناسایی و خودشناسی را داشته باشم. بنابراین نظر من این است که در واقع که انسان جهانشمول، انسان بدون سیرت، انسان بدون داستان و روایت، نقطه محوری‌ای است که سندل آن را [به عنوان نقد] در مقابل رالز قرار می‌دهد. محبوبیت سندل هم به خاطر همین است. درست است که ما «در پی فضیلت» مک‌اینتایر یا نگاه چارلز تیلور به مسأله فرهنگ و هنر را وزنه‌هایی سنگین فضیلت او خلاق در حوزه عمومی می‌دانیم اما مایکل سندل خیلی بی‌محابا وارد می‌شود و می‌گوید اگر قرار است اینها را نداشته باشید، بدون سیرت و بدون اخلاق هستید و اصلاً در جایگاهی نیستید که بخواهید اصول عدالت را رسم کنید.



▀▄█▌ تقریباً می‌شود گفت سندل یکی از رادیکال‌ترین نقدها را انجام می‌دهد.
▬    دقیقاً همین طور است. شاید عده‌ای بگویند، سندل خیلی به صورت عامیانه صحبت می‌کند، ولی شاید دلیل کشش شخصی من در میان اجتماع‌گرایان به مایکل سندل این است که دغدغه خود من همواره این بوده است که این فلسفه و اندیشه سیاسی که ما آن را به عنوان حوزه مطالعاتی در نظر گرفتیم، در وهله اول می‌تواند چه کاربردی برای جهان واقع و در وهله دوم برای جامعه خودم به عنوان یک ایرانی مسلمان، داشته باشد.
▬    مثال‌هایی که مایکل سندل می‌زند، فقط مخصوص آدم‌های آن طرف نیست؛ مثال‌هایی از زندگی است که این زندگی را من هم البته به صورت دیگری دارم؛ شما هم آن را به شکل دیگری دارید. محبوبیت سندل هم به خاطر همان است. [چون] می‌آید و کانت را ملموس می‌کند. ببینید در حوزه [فلسفه سیاسی] یکسری اندیشمندانی هستند مانند کانت، هگل یا حتی رالز که گویی ورود به [نقد مباحث] آن‌ها ترسناک است. سندل می‌آید و بت‌شکنی می‌کند. چنانکه در انتهای کتاب «لیبرالیسم و محدودیت‌های عدالت» بعد از طرح خلاصه‌ای مجدد از آراء کانت، بنتام و رالز در نتیجه‌گیری خود می‌گوید: «کسی که از وابستگی‌های سازنده جداست، اصلاً عامل خردمند نیست و سیرت و اخلاقی ندارد که بخواهد اصول عدالت را رسم کند.»



▀▄█▌ وقتی سندل، جان رالز که نماینده برابری‌طلب‌ها هست را چنان به نقد می‌کشد، پس تکلیف نفع‌گرایان هم حتماً مشخص است اما برای روشن‌تر شدن تصویر نظام اندیشگی سندل بهتر است بپرسیم که مهم‌ترین انتقادات سندل به جریان نفع‌گرایی و نمایندگان آن چیست؟
▬    نقطه محوری نقد سندل به نفع‌گرایی یا سودگرایی در واقع این است که نفع‌گرایی جامعه را از اقتصاد-بازار به جامعه-بازار می‌برد. سندل می‌گوید ناراحت‌کننده نیست که شما همیشه به دنبال منفعت هستید. مشکلی نیست که شما می‌توانید خیلی چیزها را بخرید. مشکلی نیست که جامعه شما را به گونه‌ای تربیت می‌کند که فقط به فکر منفعت و لذت باشید. مشکل یک جای دیگر است. مشکل در آنجاست که همه چیز را دیگر آن‌گونه ببینید. یعنی همه چیز اعم از مادی ومعنوی را قابل خرید و فروش می‌بینید. یعنی در واقع نقد سندل به بنتام این است که [می‌پذیریم که] انسان تمایلاتی دارد که باید به دنبال منفعت و سود باشد؛ ولی آنجایی که امور معنوی و غیربازاری را هم در همین راستا قرار دهد، آنجا است که جامعه دچار مشکل می‌شود. خود سندل هم همین لفظ جامعه-بازار را می‌گوید.
▬    به نظر سندل اقتصاد-بازار هیچ ایرادی ندارد و خیلی هم خوب است و اصلاً مختص جوامع پیشرفته است. کار بنتام این است که تنها دارد فقط به سود نگاه می‌کند. سود را نمی‌شود از بازار جدا کرد و به نوعی سود نقطه اوج بازار است. وقتی که می‌خواهید سود را بشناسید، اصلاً در ذهن شما روابط شما روابط بازاری می‌شود و خودش را نشان می‌دهد. ما لذت‌های شخصی و روحی هم داریم اما نهایتاً سود به ذهن می‌آید و در آن روابط هم خودش را نشان می‌دهد. سندل مثال‌هایی می‌زند و می‌گوید برای مثال، شما می‌خواهید شاد باشید، این شادی به چه قیمتی می‌تواند باشد؟ شادی یا خوشحالی خیلی خوب است؛ اتفاقاً سندل با بنتام هم موافق است که انسان باید به دنبال شادی باشد. خوشحالی در واقع مزایایی هم برای فرد و جامعه دارد. ولی آنجایی که قرار است خوشحالی نسبت به ارزش‌های انسانی و خودِ عالی الویت درجه دوم باشد؛ [محل نقد است]
▬ حالا مقداری هم سمت سیاست بیاییم، خوشحالی مساله‌ای نیست که [برای درک آن] فوری برویم سراغ لذات انسانی؛ بلکه این که شما می‌آیید یک شهر را نابود می‌کنید، کشورگشایی می‌کنید یا اقدامات تروریستی صورت می‌دهید، درانتخابات لابی­گری می‌کنید و بسیار از این‌قبیل اتفاقاتی که دارد در اطراف ما می‌افتد، [نشان از این دارد که شما] در واقع دارید خودتان را ارضا می‌کنید. این هم یک نوع سودگرایی یا فایده‌گرایی است. می‌توانید این گونه نگاه کنید و جامعه را مثل بازار ببینید. نقد سندل به بنتام از همین جا شکل می‌گیرد.



▀▄█▌ شما اشاره داشتید که سندل مانند سقراط با پرسش‌های دقیق ذهن مخاطب را به چالش می‌کشد و از آن پرسش‌ها نتیجه می‌گیرد. سوالی که وجود دارد این است که سندل با این روش سقراطی علاوه بر کنار گذاشتن سودگرایی، برابری‌طلبی رالزی را هم کنار می‌گذارد. آیا این روش سقراطی سندل منتج به یک طرح کلی از نظام مطلوب او و بایستگی عدالت از نظر او می‌شود یا سندل تنها ما را متوجه خلاهای گفتمان‌های موجود می‌کند؟
▬    یک نقدی که بر سندل گرفته می‌شود این است که او در کتاب‌های گوناگون خود از «اخلاق در سیاست» تا «آنچه با پول نمی‌توان خرید» و «عدالت؛ کار درست کدام است؟»، همه ما را با چالش‌های زیادی روبرو می‌کند اما نهایتاً رهایمان می‌کند.
▬    حالا اگر ما قبلاً [در نظریات عدالت] به کانت تکیه می‌کردیم، و [بر اساس آراءِ کانت] اصول عدالت‌مان را ترسیم می‌کردیم یا مثلاً به نوزیک تکیه می‌کردیم، خب حالا چه کار کنیم؟ بر اساس ادبیات سندل دیگر آن را هم از دست دادیم؟ در واقع ما از سندل می‌خواهیم سؤال کنیم خب ما رها شدیم، نه کانت داریم، نه رالز، نه بنتام داریم، حالا می‌خواهیم چه کار کنیم؟! چون [زمانی که] ما به اینها (کانت و رالز) تکیه کردیم، مشخصاً از قبل تکیه و نگاه‌مان را از مارکس یا هگل دور کرده بودیم. پس ما در این وضعیت قرار داریم و شما [سندل] آمده‌اید و می‌گویید جامعه، یک جامعه اسکای‌باکسی شده است که همه چیز را می‌شود با پول خرید.
▬    سندل مثال‌های زیادی می‌زند که توضیح آنها وقت زیادی می‌برد. اتفاقاً چارچوب دارد و پاسخ می‌دهد. اگر تفکرات سندل را دور بزنیم و اول از همه بخواهیم آدرس هم بدهیم، زمانی که در کتاب «اخلاق در سیاست» در همان چند صفحه اول که از یک جمهوری اخلاقی بحث می‌کند، در واقع چارچوب را هم مشخص می‌کند. سندل می‌گوید مشکل اساسی لیبرالیسم در واقع این است که سیاستی که اخلاق و دین را کامل کنار بگذارد، جذابیتش را از دست می‌دهد و این اتفاق الان افتاده است. یعنی علت اتفاقی که برای ما افتاده است و می‌خواهیم از آن سؤال کنیم را بیان می‌کند. خیلی ساده می‌گوید علت [این مشکلات لیبرالیسم] این است که گفتمان سیاسی از جذابیت اخلاقی بی‌بهره شده است.
▬    من الان بعد از این تعریف از شما سؤال می‌کنم پس گفتمان سیاسی از نظر مایکل سندل چه نوع گفتمانی خواهد بود؟ [مشخصاً] گفتمانی که جذابیت اخلاقی داشته باشد. بعد سندل می‌آید و راهکار می‌دهد. این سیاستی که دارای جذابیت اخلاقی است، چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟ همین جذابیت اخلاقی کافی است؟ سندل ویژگی را تعریف می‌کند و می‌گوید من آن را ذیل یک تیتر بزرگ «سیاست خیر جمعی» قرار می‌دهم. بنابراین اولین راهکار سندل این است که گفتمان سیاسی نباید از جذابیت اخلاقی بی‌بهره باشد. سؤال دوم این است که این جذابیت اخلاقی چیست؟ پاسخ می‌دهد که سیاست خیر جمعی است. سؤال بعدی این است که سیاست خیر جمعی چیست؟ یعنی این سیاست خیر جمعی، چگونه تعریف می‌شود؟ ببینید من از این جهت می‌گویم سندل نوعی بت‌شکنی انجام می‌دهد که اول قبل از اینکه سیاست خیر جمعی را تعریف کند، می‌گوید بحث‌های سیاسی ما همه در مورد رفاه و آزادی است. حتی در جامعه خودمان، نگاه کنید بحث‌های ما در مورد چیست؟ کسانی که در خانواده مدیریت می‌کنند، می‌گویند کار و رفاه و یک مقدار که سمت روشنفکران و جوانان می‌آییم، می‌گویند [دغدغه ما] آزادی است.
▬    اما زمانی که از کسی سؤال شود که شما از سیاست چه می‌خواهید و الان چالش شما چیست، در مورد خیر جمعی و فضیلت صحبت نمی‌کند. نکات اخلاقی و معنوی ذیل سیاست خیر جمعی و مفهوم فضیلت تعریف می‌شود. در اینجا است که من می‌گویم سندل بت‌شکنی کرده است؛ سندل می‌گوید من در طول عمرم رساترین صدایی که در رابطه با خیر جمعی شنیدم، صدای رابرت کندی بود. رابرت کندی گفت در حالی که تولید ناخالص کشورمان بیش از ۸۰۰ میلیارد است همه آن را صرف مسائلی چون تبلیغ سیگار، آلودگی هوا، ساختن بزرگراه، بمب‌ها و کلاهک‌های هسته‌ای و سرکوب شورش‌ها کردیم. اصلاً چرا ما نیامدیم مقداری از این بودجه را در رابطه با کیفیت آموزش، زیبایی شعر، نیروی ازدواج و هوشمندی افراد خرج کنیم و حالا ما که اینجا ایستاده‌ایم، چطور می‌توانیم به خودمان ببالیم و بگوییم آمریکایی هستیم.؟! ببینید سیاست خیر جمعی یعنی صحبت از این مسائل. سیاست خیر جمعی یعنی از مسائل فضیلت‌مند بنیادی جامعه صحبت کنیم. سندل باز هم راهکار می‌دهد و می‌گوید شکل و شمایل سیاست خیر جمعی به نظر من اینها است: اول: «شهروندی، ایثارگری، خدمتگزاری» که این یعنی نه دولت بی‌طرف و نه شهروند بی‌طرف باشد. دولت پاسخگو و مسئول و مطالبه‌گر است. [اتفاقاً] دولت هم باید مطالبه‌گر باشد. من همواره می‌گویم چون فکر می‌کنیم ما [شهروندان صرفاً] باید مطالبه‌گر باشیم. دولت هم باید از ما سر انتخاب‌های عقلانی مطالبه‌گر باشد. شهروند هم باید فعال و پاسخگو و مسئولیت‌پذیر باشد. که این همان شهروند ارسطویی است. ذیل سیاست خیرجمعی، ماباید بتوانیم سیاستی را تصور کنیم که نکات معنوی و اخلاقی را جدی بگیرد. میدان عمل به مسائل محدود ختم نشود و نگرانی‌های اقتصادی و اجتماعی بزرگتری را در بر بگیرد.



▀▄█▌ سندل به گونه‌ای صحبت می‌کند که گویی می‌خواهد شهروندمحوریِ فضیلت‌مدارِ یونانی را در جهان مدرن احیا کند.
▬    درست است! اصلاً به همین خاطر است که به اینها نام «نوارسطوئیان» داده‌اند. بیش از همه سندل روی این موضوع تاکید داشته است. یعنی آنقدر روی خیر جمعی یا احراز مناصب و حضور فعال در جامعه تکیه می‌کند که من فکر می‌کنم بیش ازسایر اصحاب اجتماع‌گرا، لقب نوارسطویی را واقعاً می‌توان به سندل داد. سندل مثالی می­زند و زمانی باراک اوباما نیز به این موضوع اشاره کرد که بعد از اینکه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ حس میهن‌پرستی، مثل حس محبّت و غرور آمریکایی‌ها بیدار شد ولی جرج بوش آن را در کشور نهادینه نکرد؛ کشور آماده بود اما به جای این آمدیم و فقط مسائل مادی را نگاه کردیم و مثلاً مالیاتها را کاهش دادیم. جرج بوش می‌توانست مردم را به سمت نوعی ایثار جمعی هدایت کند. در واقع به جای اینکه بیاییم از این فرصت یک استفاده معنوی ببریم، در کنار آن مسائل مادی لازم که باید هم باشد، ما اصلاً مسائل معنوی‌تر را نادیده گرفتیم.
▬    یک مؤلفه اولیه سیاست خیر جمعی، «شهروندی، ایثارگری، خدمتگزاری» است که هم دولت، هم ملت حضور فعال در جامعه دارند. بیطرف نمی‌توانید باشید اما باید با روحیه ایثارگری و خدمتگزاری و نه روحیه بنتامی و بازاری [با جامعه تعامل داشته باشید]. مورد دوم [که سندل بیان می‌کند درباره] مرزهای اخلاقی بازار است. [ایده سندل آن است که] بازار را اخلاقی کنیم. جامعه به صورت همان جامعه اسکای‌باکسی نباشد که شما هر چقدر پول بیشتر بدهید حتی در اموری که نباید پولی باشد، از فرصت‌های بیشتری بهره‌مند می‌شوید. [با پول بیشتر] در امر سیاسی بهره‌مند [تر] می‌شوید. با پول بیشتر خدمات پزشکی بیشتر می‌گیرید و درآموزش و پرورش، آموزش بهتری را خواهید داشت. [به باور سندل] این‌ها برای بازار نیست و باید آنها را از بازار جدا کرد. «مرزهای اخلاقی بازار»، یعنی بدانید واقعاً چه چیزی برای خرید و فروش است. قرار نیست در ویترین مغازه آموزش و پرورش، بهداشت عمومی، مشارکت به مثابه امر سیاسی فضیلت‌مند هم جای بگیرد.
▬    در کتاب «انسان بی‌نقص»، سندل می‌گوید آن کسی که پولدار است، می‌رود چهره‌اش را زیبا می‌کند، عمل زیبایی انجام می‌دهد، داروهایی مصرف می‌کند و کارهایی انجام می‌دهد که قوی‌تر شود. آیا واقعاً مرزهای اخلاقی بازار در اینجا رعایت شده است؟ پس آن کسی که ندارد چگونه می‌خواهد زندگی کند؟ پس تا این‌جا بر اساس آرای سندل اولین مورد شد شهروندی، ایثارگری، خدمتگزاری، دوم: مرزهای اخلاقی بازار و سومین مؤلفه این است که در دنیای واقع شما نمی‌توانید نابرابری را در جامعه از بین ببرید. پس چه باید کرد؟ او می‌گوید همه این‌ها را گفتید، ولی یک عده پول دارند و می‌روند آن عمل زیبایی را انجام می‌دهند. یک عده پول دارند می‌روند پزشک بهتر و از خدمات پزشکی بهتری استفاده می‌کنند. جامعه همان حالت تبلیغاتی را خواهد داشت. شما هر کاری هم که انجام دهید یک‌سری با خالکوبی برندشان روی بدن انسان می‌خواهند کار و فعالیت‌شان را تبلیغ کنند. پس ما یکسری انسان‌های سرمایه‌دار و ثروتمند از یک سو و یکسری هم همواره افراد محتاجی داریم که سر پایین می‌آورند و هر کاری را انجام می‌دهند. حالا هر چقدر هم که این موارد را نقد کنید. سندل از ما می‌پرسد که خالکوبی روی بدن انسان، خالکوبی برند و تبلیغات واقعاً [از نظر اخلاقی] درست است؟ این کار انسان را تا چه مرتبه‌ای پایین می‌آورد؟ احتمالاً ما در پاسخ به سندل خواهیم گفت وقتی نیاز وجود دارد انسان هرکاری خواهد کرد. وقتی بچه شما گرسنه است، قبول می‌کنید که روی دست شما هم یک خالکوبی «کنتاکی» انجام بدهند.



▀▄█▌ ما نمونه داخلی همین اتفاق را هم داشتیم. مثلاً به شما پول می‌دهند که بیا و تبلیغات یک شرکت را به گردنت بیانداز و در خیابان به نمایش بگذار.
▬    احسنت! اتفاقاً وقتی من آن صحنه‌ها را دیدم به شدت غمگین شدم که اتفاقاً بسیاری از آن افراد جوان هم بودند. حال ما خطاب به سندل می‌گوییم باشد شما نقد می‌کنید و می‌گویید زندگی خانوادگی، رفاقت، فرزندآوری، سلامت، تربیت، هنر، و همه اینها رفته در خدمت بازار و معلوم نیست ارزش‌ها در کجا قرار دارد و کجا ایستاده‌اند. زندگی خوب دیگر بی‌معنی است. خب حالا چه کار کنیم؟ این نابرابری که خواهد بود و اصلاً نابرابری اساس تداوم نظام اقتصادی و اجتماعی یک جامعه است. سندل می‌گوید خوب شما بیایید یک فضیلت مدنی ایجاد کنید. فضیلت مدنی یعنی که خدمات به گونه‌ای ارائه شود که فرسایش حوزه عمومی، اتفاق نیفتد. این اتفاق چگونه است؟ مثلاً ما نیاز به باشگاه داریم. مشخصاً ما دو نوع باشگاه خواهیم داشت. یکی از آنها مخصوص کسانی است که کاملاً ثروتمند هستند. این‌ها از نظر مسائل بهداشتی، ضدعفونی و پذیرایی [کاملاً متمایزاند]. یک باشگاه دیگر هم دولتی است. می‌گوید هر دو باید باشد اما آن موردی که دولتی است نباید خیلی زیاد با آن بالایی تفاوت داشته باشد. شما مثلاً یک بار از استخری که در مجموعه شهید شیرودی هست استفاده می‌کنید، یک بار هم از یک استخری در زعفرانیه که یک استخر خصوصی است. [تفاوت نباید آن‌قدر باشد که] شما فکر کنید که این استخر و آن دیگری حوض بود. این را در خصوص مدارس و پزشک‌ها هم می‌گوید. دولت مالیات می‌گیرد پس می‌گوید این فاصله بین غنی و فقیر نباید به گونه‌ای باشد که فضیلت مدنی از بین برود.



▀▄█▌ از این جهت که اعتقاد دارد این نابرابری نباید به گونه‌ای باشد که به کرامت و سلامت روان افراد آسیب وارد کند شبیه به رالز نیست؟ یعنی نگاهی از دریچه فردی ندارد؟
▬    نه! چون نگاه سندل بیشتر یک نگاه اجتماعی است. ببینید رالز در رابطه میان فرد و جامعه، قائل به تقدم فرد است. درست برعکس در رابطه فرد و جامعه، نگاه سندل تقدم جامعه بر فرد است.



▀▄█▌ کیفیت این فضیلت مدنی چگونه است؟ این فضیلت یک کیفیت روانی است که آدم‌ها از اینکه دسترسی به امر بالاتر ندارند، عزت نفس‌شان مخدوش می‌شود؟
▬    طبیعتاً این خواهد بود. کیفیت روحی بر مبنای فطرت انسان. اتفاقأ این نکته از مواردی است که حوزه مطالعه و کار من برای تعامل جریان فکری اسلام و اجتماع‌گرایی است. ولی آنچه که مورد نقد یا ارائه راهکار اصلی سندل است، در واقع این است که می‌گوید این موضوع موجب می‌شود که فضاهای مشترک شهروندی دموکراتیک دیگر وجود نداشته باشد. ببینید این کیفیت روانی که شما فرمودید وجود دارد، ولی نگاه سندل بیشتر این است که اگر شما این کار را می‌کنید، بازخورد آن را در جامعه می‌بینید. مؤلفه مشترک، بین اسلام و اجتماع‌گراها یعنی همین نگاه به انسان به عنوان فردی که نباید کرامت آن از بین برود است، ولی نه آنقدر که جامعه را بخواهد فدای فرد کند. ببینید اگر به مبانی اسلامی مثلاً از نگاه شهید مطهری، علامه طباطبایی، امام خمینی و رهبری نگاه کنید، می‌بینید که به رغم این که اینقدر به پرورش و تربیت فرد اهمیت می‌دهند، ولی در نهایت نظرشان این است که اولویت با جامعه است.
▬    در واقع این سومین راهکار سندل یعنی نابرابری ذیل سیاست خیر جمعی بود که طبیعتاً [بر آن مسئله صیانت ازکرامت فردی] تأثیر دارد. بنابراین سندل در همان قسمت نابرابری و فضیلت مدنی می‌گوید که اگر دولت بتواند مدارس دولتی خوبی بسازد که فقیر و غنی به یک اندازه راغب به فرستادن بچه‌های خود به آنها باشند، یعنی در واقع، پولدارها هم بگویند که این مدرسه هم خوب است پس می‌روم؛ یا اینکه دولت وسایل نقلیه عمومی را به گونه‌ای تقویت کند که از مترو یا اتوبوس استفاده کنید و اصلاً با خودتان بگویید من چرا اتومبیل خودم را بیرون بیاورم وقتی این وسایل نقلیه مطلوب هست، در آن زمان شهروندتان را به وسط جامعه کشیده‌اید. چون فضاهای مشترک بین آنها به وجود آورده‌اید. این در سیاست­گذاری مهم است.
▬    چهارمین موضوعی که ذیل سیاست خیر جمعی مطرح می‌شود، سیاست درگیری اخلاقی است. من از زبان سندل بیان می‌کنم که رالز، کانت و کل لیبرالیسم از موضوعی وحشت داشتند. به باور آنان، به تعداد افراد روی زمین، هنجارها، ارزش‌ها و فرهنگ‌های متفاوت وجود دارد. اگر قرار باشد که همه اینها بخواهند [به جامعه] ورود کنند و ما [بخواهیم برای] همه اینها امر سیاسی یا اصول عدالت را تعریف کنیم، طبیعتاً جامعه دستخوش بی‌نظمی، تعارض و اختلاف می‌شود. در واقع وضعیت اولیه، پرده جهل و تقدم حق بر خیر به همین دلیل مطرح می‌شود.
▬    سندل با سیاست درگیری اخلاقی می‌گوید چنین نیست و اشتباه کردید. می‌گوید احترام گذاشتن به عقاید مذهبی و اخلاقی دیگران با نادیده گرفتن آنها به وجود نمی‌آید. [نمی‌شود که] شما [نسبت به من] پیشینه نداشته باشید و من هم [نسبت به شما] پیشینه‌ای نداشته باشم و بیاییم به همدیگر احترام بگذاریم! چه زمانی من و شما به هم احترام می‌گذاریم؟ [زمانی که] من شما را با تمام تفکر، تاریخ، مذهب و اخلاقتان قبول کنم و شما هم من را قبول کنید؛ قبول نه به این معنی که اصول را بپذیرید، بلکه متقابلاً شناخت داشته باشیم که مثلاً شما چنین عقایدی دارید و شما هم بدانید من چنین اخلاقی دارم. بعد اگر بتوانیم با همدیگر گفتگو کنیم آنجا است که ما به هم احترام گذاشته‌ایم و آنجا هست که ما شهروند اخلاقی هستیم.
▬    اگر قرار باشد همدیگر را نادیده بگیریم و مثلاً من بگویم اصلاً برای من مهم نیست ایشان چه دین یا چه گرایشی دارد و برای من هیچ کدام از این مواردی که ایشان به آن اعتقاد دارد اهمیتی ندارند این دیگر احترام نیست بلکه عین بی‌احترامی است! از همین منظر، سندل وارد می‌شود و معتقد است که اگر ما بخواهیم یک زندگی نیرومند مدنی داشته باشیم خیلی باید درگیرتر باشیم تا این میزان که در حال حاضر هستیم.
▬    سندل به ظاهر مشکل آمریکا را می‌گوید اما در واقع مشکل جهان همین است. برای مثال؛ این نکته درست است که ما در پشت سر گروه‌های افراطی مانند داعش و طالبان قدرت‌های بزرگ را می‌بینیم، اما اگر این‌ها در این حالت نادیده گرفته نمی‌شدند و در حاشیه نبودند، بعدها آیا کسی می‌توانست از آنها استفاده کند و آنها را روی صحنه بیاورد؟ ما باید نیرومندتر درگیر این موضوع شویم. زمانی که صحبت از نیرومندتر می‌شود، مسأله این نیست که بیاییم همه صحبت‌هایمان را بکنیم و همه همدیگر را قبول کنیم. نیرومند یعنی عقلانی، فعالانه و با مطالعه درگیر باشیم. این اتفاقات باعث می‌شود که اختلاف عقاید به سمت گفتمان اخلاقی بروند و یک لباس احترام را به تن کند. سندل پیشنهاد می‌کند که ما به جای چشم بستن بر عقاید مذهبی و اخلاقی، بیاییم همه را وارد عرصه عمومی کنیم. شجاعت سندل در این پیشنهادش نهفته است که می‌گوید باید مستقیم به آنها (نادیده‌گرفته شده‌ها) نگاه کنیم؛ حتی اگر انتقادی باشد. به چشم‌های آنها نگاه کنید، صحبت کنید، حتی آنها را به چالش بکشید اما گاهی اوقات هم به آنها گوش بسپارید و از آنها بیاموزید.
▬    سندل می‌گوید – ذیل سیاست خیر جمعی- در این سیاست درگیری اخلاقی، هیچ تضمینی نیست که ما به یک توافق برسیم اما خب حداقل ما [شاید] به یک درک مشترک برسیم. اما آیا ما تا به حال این کار را امتحان کردیم؟ لااقل می‌توانیم بگوییم اگر ما درگیر شویم و سیاست درگیری اخلاقی را داشته باشیم، اگر این سیاست هیچ فایده‌ای نداشته باشد، این فایده را دارد که می‌توانیم همدیگر را بشناسیم و بچه‌های ما هم همدیگر را بهتر می‌شناسند و در نتیجه جامعه‌مان اخلاقی‌تر می‌شود. بنابراین ختم کلام سیاست راهکار، سیاست خیر جمعی با ۴ زیرمجموعه است.



▀▄█▌ به نظر شما با توجه به آن‌چه سندل می‌گوید، چه میزان آرا او به درد شرایط امروز ما در ایران می‌خورد؟
▬    اول باید با یک نگاه کلی به اجتماع‌گرایی بگوییم که چه موضوعاتی بین اجتماع‌گرایان و جامعه ما [مشترک است] و جامعه ما چه نوع جامعه‌ای است؟ جامعه ما یک جامعه‌ای بر پایه فرهنگ ایرانی و مبانی اسلامی است. بنابراین هر چند که ما اعتقاد داریم که گفتمان اسلامی آنقدر غنی هست که اگر درست اجرا شود، نیازی [به طرح یک مکتب فکری دیگر] نیست اما اگر بخواهیم یک مکتب فکری‌ای را مطرح کنیم که بتواند برای جامعه ما هم مفید باشد باید بگوییم که نگاه اسلامی یا اسلام سیاسی یا فرهنگ اسلامی- ایرانی با اجتماع‌گرایان نقاط مشترکی با هم دارند.
▬    مثلاً از نمونه‌های تاریخی قبل از اسلام و بعد از اسلام، تاکید بر اجتماع جزو مبانی‌ای بوده است که به آن تکیه داشتیم. چنانکه امام حسین (ع) خودش، خانواده و یارانش را فدای اصلاح جامعه نمود. تاکید بر سنت و فرهنگ، پیشینی بودن خیر، پیشینی بودن فضیلت‌ها یا وحدت در عین کثرت همه [از مشترکات ما با اجتماع‌گرایان است] و نهایتاً آن چیزی که ما خیلی به آن معتقد هستیم، این است که ما نیامده‌ایم تا یک مدت زندگی کنیم و برویم. ما غایتی داریم. از این رو، مسیر زندگی ما باید به گونه‌ای باشد که به آن غایت برسیم. در واقع در زندگی یک حیات طیبه داشته باشیم. حالا این حیات طیبه‌ای که ما تعریف می‌کنیم همان نگاه فضیلت‌گرایی ارسطویی به زندگی است و هر کدام [این حیات طیبه] را به گونه‌ای تعریف می‌کنیم.
▬    بیاییم جزئی‌تر به موضوع ورود کنیم: تا چه حد چارچوب فکری سندل یاگفتمان سندل می‌تواند برای جامعه ما مفید باشد؟ من ذیل همان رسیدن به یک زندگی فضیلت‌مند در سایه شهروندی غایت‌مدار آن را تعریف می‌کنم. شما زمانی که زندگی فضیلت‌مند و حیات طیبه را تعریف می‌کنید، از انسانی سخن می­گویید که دارای تقوا است، از فضائل فردی بهره مند است، در جامعه ایفای نقش می‌کند و جامعه نیز در رشد و رسیدن به کمال و غایات انسانی برای او بسترمادی و معنوی را فراهم نموده است. آنچه که سندل مطرح می‌کند، درواقع یک شهروند غایت‌نگر است که نگاهش این است که حیات طیبه‌ای داشته باشد و در عین حال، حضور فعال هم داشته باشد. یعنی در انزوا نخواهد به آن غایت برسد و حضورش در جامعه باشد که این فضا کاملاً می‌تواند مفید باشد.
▬    فضایی که سندل ترسیم می‌کند، اولاً این است که ارزشها و مبانی و اصول را نمی‌توان بازاری کرد و نمی‌توان برای آن خرید و فروش انجام داد. جایگاه ارزش‌ها، جایگاه بالایی است و در رأس قرار دارد و ثانیاً شهروند باید شهروند مسئول باشد و نمی‌تواند بی‌طرف باشد. شما چگونه می‌توانید در انزوا یک زندگی مدنی خوبی را تصویر کنید؟ اگر در انزوا باشید اصلاً حق ندارید مطالبه کنید. پس یکی دیگر از نگاه‌های سندل این است که حتماً شهروند فضیلت‌مند، شهروند غایت‌نگر و اخلاق‌محور، کسی است که در جامعه حضور دارد. نگاه دیگری که سندل دارد و این‌جا با شما هم‌عقیده هستم این است که سندل از منظرکرامت انسانی به این مباحث نگاه می‌کند. کرامت انسانی احترام لازم دارد و احترام هم در سایه کنشگری یعنی فعالیت شهروندی به وجود می‌آید. دولت فعال و شهروند فعال؛ در چنین نظام فکری همه بایدمطالبه‌گر و در عین حال پاسخگو باشند.
▬    مهم این است که سندل در میان اجتماع‌گرایان روی مسأله دین خیلی تاکید می‌کند. چنانکه وقتی دکتر حقیقت از ایشان سؤال می‌کند که برای جامعه ما چه پیشنهادی دارید، می‌گوید من فکر می‌کنم [جامعه ایران] بر پایه فقه و سنتش می‌تواند به سامان برسد. سندل از زبان اوباما می‌گوید "ترس ما از اینکه لحن موعظه وار پیدا کنیم ممکن است باعث شود نقشی که ارزش­ها و فرهنگ ما در برخی از مسائل اجتماعی بازی می­کنند را دست کم بگیریم.... سکولارها اشتباه می‌کنند که از مذهبی‌ها می‌خواهند هنگام ورود به عرصه عمومی مذهبشان را پشت سر بگذارند. فردریک داگلاس، ابراهام لینکن، مارتین لوتر کینگ و.. در واقع اکثریت مصلحان بزرگ تاریخ آمریکا نه تنها از ایمانشان انگیزه می‌گرفتند بلکه مکرر از زبان مذهب‌شان برای دفاع از آرمان‌شان استفاده می­کردند.."
▬    سکولارها از ما شهروندان در جوامع دموکراتیک خواستند که از زمانی که خواستیم وارد عرصه عمومی شویم، باید باورهای اخلاقی و مذهبی خودمان را پشت سر بگذاریم. به ما گفتند اگر همین باورهای مذهبی و اخلاقی‌تان را کنار بگذارید، شاید بتوانیم به مدارا و احترام برسیم، ولی در عمل ممکن است واقعیت عکس این باشد. الان به ما هم [در جامعه ایران] همین را می‌گویند. جامعه ما با دین اسلام عجین است. بنابراین اگر مکتب فکری‌ای می‌خواهید که بتواند با ما تعامل داشته باشد، و شاید یک راهکاری ارائه بدهد و ما هم از آن استفاده کنیم نه در مبانی، بلکه در عملکردها و در اجرا، [اجتماع‌گرایی را می‌توان در نظر داشت].
▬    سندل می‌گوید از ما خواستند هنگام ورود به عرصه عمومی باورهای اخلاقی و مذهبی‌مان را کنار بگذاریم. به ما هم [در ایران] این را می‌گویند که همین راهی برای تضمین مدارا و احترام متقابل است. اما وقتی می‌خواهید این را عملیاتی کنید امکان ندارد و ممکن نیست. چرا؟ چون تصمیم‌گیری در رابطه با امر عمومی، مثل موضوع سیاسی، در رابطه با مسائل مهم اجتماعی، با تظاهر به بی‌طرفی امکان ندارد. [تظاهر به بی‌طرفی] نه تنها موجب تفاوت و مدارا و تساهل نمی‌شود بلکه تازه یک بستری را برای واکنش خیلی خشونت‌بار آماده می‌کند.
▬    در گام دوم سندل می‌گوید سیاستی که از تعهد اخلاقی تهی باشد، فقر مدنی به بار می‌آورد. دیگر گفتن ندارد که ما داریم می‌بینیم که چه می‌شود، وقتی که در سیاست ورزی، سیاستمداران ما اخلاق را کنار بگذارند ما کاملاً در جامعه مدنی خودمان بازخوردش را می‌بینیم. بنابراین به نظر اگر ما بخواهیم سؤال شما را پاسخ دهیم، اول از همه باید باید یک نگاه کلی داشته باشیم. یعنی تحقیق کنیم که اندیشه اجتماع‌گرایی برای ایران اسلامی می‌تواند چه کاربردی داشته باشد؟ اول بیاییم با مولفه‌هایی که دارد آشنا شویم؛ سنت و فرهنگ، پیشینی بودن خیر، احیای فضیلت‌گرایی ارسطویی، تاکید بر اجتماع، وحدت در عین کثرت، تعریف از زندگی فضیلت‌مند و همانی که ما به آن حیات طیبه می‌گوییم. این‌ها نقاط مشترک [ما با اجتماع‌گرایی] می‌شود؛ و بعد بیاییم و بگوییم که سندل برای جامعه ما می‌تواند چه گفتمانی داشته باشد. مثلأ نمودهای آن چه که سندل به عنوان بحران اخلاقی جامعه بازارمحور آمریکا مطرح می‌کند، را در جامعه خودمان به وضوح مشاهده می­کنیم. در ورود به چنین مباحثی باید در نظر داشت که نادیده گرفتن خرد عمومی، هزینه­های اخلاقی و اجتماعی بسیاری در جامعه دارد ولی تأمل در آن به مثابه تأمل در خیر عمومی است. مسیرِمفهوم زندگی خوب یا حیات طیبه انسان در گفتمان عمومی راجع به مفاهیمی چون عدالت ترسیم می‌شود. بنابرابن آنچه که سندل به عنوان راهکار مطرح کرده است طبیعتاً با کمی تسامح و جابه‌جایی قابلیت صورتبندی برای جامعه خودمان را نیز دارد.
مأخذ:تسنیم
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 28 تیر 1400 ساعت 10:01

لحظۀ بحرانی گفت‌وگو در شبکه‌های اجتماعی

فرستادن به ایمیل چاپ

یان لزلی؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    یک دلیل آنکه گفت‌و‌گو‌های آنلاین تا این اندازه پرخشونت‌اند آن است که اساساً به همین منظور طراحی شده‌اند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند محتوایی که خواننده را به خشم می‌آورد بیشتر احتمال ‌اشتراک‌گذاری دارد. کاربرانی که پیام‌های خشونت‌آمیز پُست می‌کنند، لایک و ریتوییت بیشتری دریافت می‌کنند و پلتفرم‌هایی که این پیام‌ها در آن‌ها پست می‌شود توجهی را دریافت می‌کنند که کاربران به تبلیغ‌کننده‌ها می‌فروشند. بنابراین، پلتفرم‌های آنلاین به شما انگیزه می‌دهند تا در هر بحثی افراطی‌ترین پاسخ‌هایتان را ارسال کنید. خرده اختلاف‌ها، تعمق و فهم متقابل نه فقط در این جرو‌بحث‌‌های شدید نادیده گرفته می‌شوند، بلکه لاجرم قربانیِ این گونه منازعات‌ می‌شوند.
▬    اما اگر از آنچه گفتم نتیجه بگیرید که بیش از اندازه با یکدیگر بحث می‌کنیم، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید. برآشفتگی‌های توخالی که در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم در واقع نشان می‌دهد نمی‌دانیم چگونه درست و همراه با تأمل مخالفت‌ کنیم: جنگیدن پوششی است برای فرار‌کردن.
▬    اغلب می‌گویند برای مقابله با تهدید‌های اگزیستانسیالیستی‌ای که انسان‌ها با آن‌ها مواجه می‌شوند، باید تفاوت‌هایمان را کنار بگذاریم؛ اما وقتی همه با یکدیگر موافقیم، یا تظاهر می‌کنیم که موافقیم، پیشرفت‌‌کردن دشوارتر می‌شود. مخالفت‌ نوعی تفکر است، شاید بهترین شیوه‌ای است که در اختیار ماست و برای حفظ سلامتِ سرمایه‌گذاری‌های مشترک، از ازدواج گرفته تا تجارت و دموکراسی، حیاتی است. می‌توانیم از مخالفت‌کردن استفاده کنیم تا افکار مبهم را به اندیشه‌های عملیاتی، نقاط ضعف را به درون‌بینی، و بی‌اعتمادی را به همدلی تبدیل کنیم. به جای آنکه بر تفاوت‌هایمان چشم بببندیم، باید آن‌ها را در کار دخیل کنیم.
▬    برای انجام این کار باید بر احساس همه‌گیر شرم از مخالفت‌ غلبه کنیم. درست ‌مخالفت‌کردن دشوار است و برای بسیاری از ما اضطراب‌آور؛ اما اگر یاد بگیریم درست مخالفت‌کردن یک مهارت است و نه امری که به‌صورت طبیعی اتفاق می‌افتد، رفته‌رفته راحت‌تر مخالفت می‌کنیم. باور دارم باید از افرادی که برای امرار معاش موقعیت‌های اختلاف‌برانگیز و پرتعارض را مدیریت می‌کنند، چیزهای زیادی بیاموزیم؛ افرادی که شغلشان اقتضا می‌کند اطلاعات، بینش و ارتباطات انسانی را حتی از دل خصمانه‌ترین مواجهه‌ها بیرون بکشند.
▬    در بازی‌های المپیک ۱۹۷۲ در آلمان غربی، گروهی از مبارزان فلسطینی ۱۱ ورزشکار اسرائیلی را گروگان گرفتند. آ‌ن‌ها درخواستشان را مطرح کردند و مقامات با آن‌ مخالفت کردند. پلیس مونیخ به روی آن‌ها آتش گشود. ۲۲ نفر از جمله همۀ گروگان‌ها کشته شدند. به دنبال این واقعه که کشتارجمعی مونیخ نام گرفت، متولیان اجرای قانون در سراسر دنیا دریافتند با مسئله‌ای اضطراری رو‌به‌رو هستند: افسران پلیسی که با گروگان‌گیر‌ها مذاکره می‌کردند دستورالعملی نداشتند تا با تبعیت از آن خشونت را به حداقل برسانند یا از آن بپرهیزند. مراکز پلیس دریافتند باید مهارت‌های مذاکره را بیاموزند.
▬    امروزه در موقعیت‌های فراوانی از متخصصان مذاکره‌ با گروگان‌گیر‌ها استفاده می‌کنند. این افرادْ متخصصان و افسران آموزش‌دیده‎‌ای هستند که شاید مسئولیت‌های دیگری نیز بر عهده داشته باشند. بهترین مذاکره‌کنندگان آن‌هایی نیستند که فقط به روش‌های مذاکره تسلط دارند؛ آن‌ها به اهمیت پدیده‌ای واقف‌اند که اروین گافمنِ جامعه‌شناس «تلاش برای حفظ تصویر اجتماعی» می‌نامد. به تعبیر گافمن، «تصویر اجتماعی» تصویری است که فرد تمایل دارد در تعامل اجتماعی ایجاد کند. تلاش می‌کنیم در هر تعاملی تصویر مناسبی از خودمان نشان دهیم: تصویری که تمایل دارید در مصاحبۀ کاری به رئیس احتمالی‌تان نشان دهید، غیر از تصویری است که سعی می‌کنید در قراری عاشقانه از خودتان به نمایش بگذارید. این تلاش، تلاش برای حفظ تصویر اجتماعی است.
▬    در برخورد با افرادی که ‌به‌خوبی می‌شناسیم و به آن‌ها اعتماد داریم، چندان نگران تصویرمان نیستیم؛ اما در برخورد با آن‌ها که نمی‌شناسیم -به‌ویژه وقتی تا اندازه‌ای بر ما قدرت دارند- همۀ تلاشمان را می‌کنیم تا تصویر اجتماعی‌مان را حفظ کنیم. وقتی کسی تلاش می‌کند تصویر دلخواه خود را به نمایش بگذارد، اما تأثیر مورد نظر را به دست نمی‌آورد، احساس بدی خواهد داشت. اگر تلاش کنید مقتدر به نظر برسید و کسی احترام چندانی برایتان قائل نشود، شرمسار و خجالت‌زده می‌شوید و حتی احساس می‌کنید تحقیر شده‌اید. ممکن است در برخی موارد دست به خشونت بزنید تا حالتان خوش شود.
▬    آن‌ها که در هنر مخالفت‌کردن تبحر دارند، فقط به تصویری که از خود به نمایش می‌گذارند، فکر نمی‌کنند؛ آن‌ها به‌‌راحتی تصویری را تشخیص می‌دهند که فرد مقابل هم می‌خواهد از خود به نمایش بگذارد. یکی از قدرتمند‌ترین مهارت‌های اجتماعی اعتبار‌دادن به دیگران است؛ یعنی بتوانیم تصویری را تأیید کنیم که فرد دوست دارد در میان مردم از خود به نمایش بگذارد. در هر گفت‌و‌گویی، وقتی فرد مقابل احساس می‌کند تصویر اجتماعی مد‌نظرش را پذیرفته‌اید و تأیید کرده‌اید، بسیار راحت‌تر با شما ارتباط برقرار می‌‌کند و احتمالاً به آنچه باید بگویید بیشتر گوش می‌دهد.
▬    هیچ‌کس بهتر از کسانی که با گروگان‌گیرها مذاکره می‌کنند، به اهمیت این امر واقف نیستند. گروگان‌گیری‌ها را می‌توان به دو نوع تقسیم کرد. در گروگان‌گیری‌های «ابزاری» تعاملات، به‌طور طبیعی، نسبتاً عقلانی‌اند. گروگان‌گیر درخواست‌های خود را صراحتاً بیان می‌کند و فرایند چانه‌زنی آغاز می‌شود. در گروگان‌گیری‌های «اِبرازی» گروگان‌گیر تمایل دارد به دنیا و به آن‌ها که در خانه‌هایشان هستند چیزی بگوید. این‌ها‌ عموماً افرادی هستند که تکانشی رفتار می‌کنند؛ برای مثال پدری که دخترش را می‌رباید چون حق سرپرستی‌اش را از او گرفته‌اند، یا مردی که شریک‌عاطفی‌اش را حبس کرده و به مرگ تهدید می‌کند. در اکثر موارد، مذاکره‌کنندگان با افرادی سروکار دارند که خودشان را گروگان می‌گیرند؛ مانند فردی که تهدید می‌کند از ساختمانی بلند پایین می‌پرد. گروگان‌گیرهای اِبرازی عموماً به‌لحاظ عاطفی در لبۀ پرتگاه قرار دارند؛ آن‌ها خشمگین و اندوهگین‌اند، عمیقاً احساس ناامنی می‌کنند و مستعد ارتکاب اعمال پیش‌بینی‌ناپذیرند.
▬    به مذاکره‌کنندگان آموزش می‌دهند قبل از شروع مذاکره، گروگان‌گیر را آرام کنند. ویلیام داناهیو، استاد ارتباطات دانشگاه میشیگان، چندین دهه را به مطالعۀ گفت‌‌وگو‌هایی سپری کرده است که سرشار از تعارض بودند؛ گفت‌و‌گوهایی موفق و گاهی هم ناموفق، گفت‌و‌گو با تروریست‌ها، دزدان دریایی و آن‌ها که در آستانۀ خودکشی بودند. با او که صحبت می‌کردم، جزء اصلی تصویر اجتماعی را این‌گونه تعریف می‌کرد: فرد چه‌قدر احساس قدرت می‌کند. گروگان‌گیرهای ابرازی دوست دارند دیگران به‌نوعی اهمیتشان را تأیید کنند، یعنی جایگاهشان را به رسمیت بشناسند.
▬    داناهیو و همکارش، پُل تیلور از دانشگاه لَنکَستر، از عبارت «در موضع ضعف» استفاده کردند تا فرد یا جناحی را توصیف کنند که در هر نوع مذاکره‌ای دربارۀ جایگاه تقریبی خود بیشترین احساس ناامنی را دارد. افراد یا جناح‌هایی که در موضع ضعف قرار دارند، به احتمال زیاد برای دست‌یافتن به فضای مشترک یا رسیدن به راه‌حل، بیش از دیگران پرخاشگرانه رفتار می‌کنند و رقابتی می‌شوند. در سال ۱۹۷۴، اسپانیا و ایالات متحده با یکدیگر وارد مذاکره شدند تا دربارۀ برخی پایگاه‌های ارتش آمریکا در خاک اسپانیا گفت‌و‌گو کنند. دانیل دِراکمن، دانشمند علوم سیاسی، بررسی کرد مذاکره‌کنندگان آمریکایی و اسپانیایی، در چه موقعیت‌هایی از دو تاکتیک «سخت» و «نرم» استفاده کرده‌اند. او متوجه شد هم مذاکره‌کنندگان اسپانیایی و هم مذاکره‌کنندگان آمریکایی سه بار از تهدید و اتهام‌زنی استفاده کرده‌اند. اسپانیایی‌ها، که در موضع ضعف قرار داشتند، پرخاشگرانه تلاش می‌کردند استقلال خود را اعلام کنند.
▬    وقتی گروگان‌گیر احساس می‌کند فرد مقابل بر او تسلط یافته است، به احتمال زیاد دست به خشونت می‌زند. به گفتۀ داناهیو «اینجا همانجایی است که کلمات شکست می‌خورند. گروگان‌گیر در عمل می‌گوید: ’برایم احترام قائل نشدی و من ناچارم با کنترل فیزیکیِ تو احترامم را دوباره به دست بیاورم‘». آدم‌ها هر چه در توان دارند انجام می‌دهند تا با مغلوب شدنشان مواجه نشوند، حتی اگر به قیمت آسیب‌زدن به خودشان تمام شود. جناح‌هایی که در موضع ضعف قرار دارند اغلب ناجوانمردانه بازی می‌کنند، آن‌ها از زوایایی به طرف مقابل حمله می‌کنند که انتظار آن نمی‌رود؛ زوایایی که به‌سختی می‌توان در دفاع از آن موفق شد. این افراد، به جای آنکه به دنبال راه‌حلی باشند که برای طرفین مذاکره مناسب است، هر نوعی مذاکره‌ای را یک بازی‌ برد-باخت می‌بینند که یکی از طرفین حتماً بازنده و دیگری در آن حتماً برنده است؛ آن‌ها به جای آنکه به محتوا توجه کنند، به فرد مقابل حمله می‌برند تا جایگاه خود را اثبات کنند.
▬    در مقابل، برخی با این ذهنیت وارد مذاکره می‌شوند که پیروزی از آنِ آن‌هاست، چون در موقعیت بالاتری قرار دارند یا خود را در چنین موقعیتی تصور می‌کنند. همین است که احتمالاً در مذاکره راحت‌ترند و به گزینه‌های بیشتری فکر می‌کنند، به محتوای مذاکره توجه دارند و به دنبال راه‌حل برد-برد هستند. این افراد بیشتر وجهۀ خود را به خطر می‌اندازند و دست به کارهایی می‌‌زنند که ممکن است در موقعیت‌های دیگر بزدلانه به نظر برسد. آن‌ها گفت‌گو را دوستانه و مسالمت‌آمیز پیش می‌برند و از آنجا که از مخدوش‌شدن تصویر اجتماعی‌شان نمی‌ترسند، می‌توانند به طرف مقابل کمک کنند.
▬    به همین دلیل است که تأیید و به‌رسمیت‌شناختن وجهه و اعتبار فرد مقابل تا این اندازه مهم است. به نفع مذاکره‌کننده است که فرد مقابل تا حد امکان، احساس امنیت کند. مذاکره‌کنندگان متبحر همواره تلاش می‌کنند فرد مقابل را در وضعیتی قرار دهند که خود می‌خواهند. آن‌ها می‌دانند وقتی خود در موضع قدرت قرار دارند، هوشمندانه‌ آن است که شکاف بین طرفین را کم‌ کنند.
▬    هرگاه در گفت‌و‌گویی تعادل قدرت برقرار نباشد، آنکه قدرتمند‌تر است به امور مهم‌تر -به محتوای گفت‌و‌گو و موضوع بحث- توجه دارد؛ در مقابل، فردی که در موضع ضعف قرار دارد، بیشتر به روابط توجه می‌کند. به این مثال‌ها توجه کنید:
▬    پدر می‌گوید: «چرا اینقدر دیر برگشتی؟» دختر نوجوان با خود فکر می‌کند «داری مثل یک بچه با من رفتار می‌کنی».
▬    پزشک می‌گوید: «مشکلی ندارید». بیمار با خود فکر می‌کند «به من اهمیت نمی‌دهی».
▬    سیاست‌مدار می‌گوید: «شرایط اقتصادی قدرتمند‌تر از همیشه در حال رشد است». کسانی که به او رأی‌ داده‌اند با خود فکر می‌کنند « بس کن. ما را احمق فرض کرده‌ای».
▬    گفت‌و‌گو‌ها اغلب بدین دلیل ناکارآمد شده و از موضوع اصلی منحرف می‌شوند که یکی از طرفین احساس می‌کند اعتباری را که شایستۀ آن است دریافت نمی‌کند. این امر به‌خوبی توضیح می‌دهد چرا در شبکه‌های اجتماعی بد‌خلقی به پدیده‌ای فراگیر تبدیل شده است؛ پدیده‌ای که گاه به رقابت برای به‌دست‌آوردن جایگاه شبیه می‌شود. آنچه در این رقابت رد و بدل می‌شود، توجه است. در مقام نظر، همه می‌توانند در توییتر، فیسبوک و اینستاگرام فالوئر‌های جدید داشته باشند و دیگران لایک و ریتوییتشان کنند؛ اما به جز سلبریتی‌ها افراد دیگر به‌ندرت می‌توانند به‌راحتی فالوئر جمع کنند؛ البته موارد استثنا نیز وجود دارد. کاربرانی که فریبِ به‌دست‌آوردن جایگاهی درخور ‌توجه را خورده‌اند، از اینکه نمی‌توانند چنین جایگاهی را به دست آورند، خشمگین می‌شوند. ظاهر امر آن است که شبکه‌های اجتماعی به همه فرصت برابر می‌دهد تا شنیده شوند، ولی حقیقت آن است که این شبکه‌ها به‌گونه‌ای طراحی شده‌اند که حجم عظیمی از توجهات را نصیب اقلیتی محدود می‌کنند و اکثریت افراد سهم اندکی از این توجهات دارند. این شبکه‌ها فریب‌کارانه رفتار می‌کنند.
▬    تا این‌جا دربارۀ یک جنبه از مفهوم تصویر اجتماعی صحبت کردیم: جایگاه. مفهوم تصویر اجتماعی جنبۀ متمایز دیگری هم دارد که با مفهوم جایگاه ارتباط تنگاتنگی دارد. در بحث از جنبۀ دوم، دیگر بدین موضوع نمی‌پردازیم که فرد خود را در موضع قدرت می‌بیند یا ضعف، بلکه به تعریف افراد از خودشان توجه می‌کنیم.
▬    الیزا سوبو، استاد انسان‌شناسی دانشگاه ایالت سن‌دیگو، با والدینی مصاحبه کرد که از تزریق واکسن‌ امتناع می‌کردند. علت چیست که بسیاری از این افراد که از قضا باهوش‌اند و تحصیلات عالی دارند، این توصیۀ پزشکی را که پشتوانۀ علمی نیز دارد، نادیده می‌گیرند؟ سوبو نتیجه می‌گیرد مخالفت این افراد با واکسن صرفاً یک باور نیست؛ بلکه ‌نوعی «خود‌ابرازگری» است. این کار بیش از آنکه پرهیز از معالجه باشد، وارد‌کردن خود در خیل مخالفان است. این کار مانند آن است که «برای ورود به جمع خلافکاران باید نشانِ گروه را روی بدنتان خالکوبی کنید، یا برای آنکه متأهل شناخته شوید حلقۀ ازدواج به دست کنید، یا یک‌باره همۀ قسمت‌های یک سریال پرطرفدار را پشت‌سرهم تماشا کنید». امتناعْ بیشتر از آنکه نشان دهد «فرد چه کسی نیست و با که مخالف است» نشان می‌دهد «فرد چه کسی هست و با که هم‌ذات‌پنداری می‌کند». به گفتۀ سوبو آن‌ها که واکسن‌ می‌زنند هم به‌نوعی خودابرازگری می‌کنند: اگر نشان دهیم مانند اکثر افراد با تزریق واکسن موافقیم، به‌نوعی نشان می‌دهیم چه کسی هستیم. همین است که بحث و نزاع بین دو طرف به‌سرعت به نزاع بر سر هویت تبدیل می‌شود.
▬    به‌گفتۀ ویلیام داناهیو، عموماً نزاع بر سر هویت است که حاضران در گفت‌و‌گو‌ را به تعارض‌های مخرب می‌کشاند. او می‌گوید «[نزاع بر سر هویت را] در گروگان‌گیری‌ها، در سیاست و در دعوای بین همسران دیده‌ام. [وقتی به شما می‌گویند] این شمایید که هیچ چیز نمی‌دانید، این شمایید که مشکل دارید، این شمایید که بی‌عاطفه‌اید، احساس می‌کنید دیگری دارد به کیستی‌تان حمله می‌کند و بنابراین در دفاع از خودتان وارد عمل می‌شوید و تلافی می‌کنید. اینجاست که نزاع بالا می‌گیرد».
▬    اغلب اوقات هویت و کیستی‌مان با نظرمان گره می‌خورد که ضرورتاً امر ناپسندی نیست؛ اما وقتی تلاش می‌کنیم دیگران را به انجام کاری مجبور کنیم که نمی‌خواهند انجام دهند، باید از این موضوع آگاه باشیم؛ حال چه این کار رأی دادن به کاندیدای مورد نظرمان باشد، چه ترک‌کردن‌ سیگار یا سازگار‌شدن با مهارت‌های جدید کاری. هدفمان باید این باشد که بین هویت فرد و نظر یا عملش تفکیک قائل شویم، یعنی فشار اهرم هویت را کمتر کنیم. آن‌ها که در مخالفت‌کردن با دیگران مهارت دارند، راهی می‌یابند تا فرد مقابل درک کند می‌تواند خودش باشد اما نظر یا عملش متفاوت [از ما] باشد.
▬    یکی از روش‌های رسیدن به این هدف آن است که مخالفت و گفت‌و‌گو را به دور از مخاطب انجام دهید. در ۱۹۹۴، به دنبال تیراندازی به مرکز سقط جنین در بوستون، لارا چِیسِن در حرکتی انسان‎‌دوستانه از شش نفر از فعالان حوزۀ سقط جنین، درخواست کرد به دور از مخاطب عام با یکدیگر گفت‌و‌گو کنند تا شاید به فهمی مشترک دست یابند. این کار دشوار و حتی دردناک بود. این شش زن که سه تن موافق حق حیات جنین و سه تن موافق حق انتخاب مادر بودند، چندین سال به دور از مخاطب با یکدیگر ملاقات کردند. آن‌ها در ابتدا بر مواضع خویش اصرار داشتند و هیچ یک از آن‌ها در موضوعات اساسی تغییر نظر نداد؛ اما با گذر زمان که به درک و شناخت بیشتری از یکدیگر دست یافتند، متوجه شدند می‌توانند با محدودیت‌های کمتر و به روش‌های واقع‌بینانه‌تری فکر، گفت‌و‌گو و مذاکره کنند. مردم هرچه برای حفظ وجهۀ خود در برابر رقبایشان زیر فشار کمتری باشند، احساس می‌کنند انعطاف بیشتری دارند.
▬    از همین اصل می‌توان برای حل تعارضات در محیط‌های کاری سود جست. در جمع همکاران، افراد احتمالاً به تصویری که دوست دارند از آن‌ها دیده شود بیشتر توجه می‌کنند تا به یافتن راه‌حل درست مسئله. اگر برایم مهم باشد دیگران مرا باکفایت ببینند، احتمالاً با هر چالشی در کارم پرخاشگرانه روبه‌رو می‌شوم. اگر بخواهم دیگران مرا فردی خوب بدانند که روحیۀ همکاری دارد، احتمالاً از بیان مخالفتم که به‌شدت به آن معتقدم سرباز می‌زنم و مخالفتم را آنقدر صریح بیان نمی‌کنم که همه متوجه شوند. به همین دلیل است که وقتی در بحث‌های کاری، گفت‌و‌گو به مشکل برمی‌خورد، طرفین اغلب پیشنهاد می‌دهند «فعلاً از آن صرف‌نظر کنیم تا بعد شخصاً دربارۀ آن گفت‌و‌گو کنیم». معنای ظریف‌تر این عبارت این است: «اجازه بده این گفت‌و‌گوی ذاتاً دشوار را جایی ادامه دهیم که وجهه و اعتبارمان کمتر در معرض خطر باشد».
▬    به تعویق انداختن مشاجره کارساز است؛ اما باید به آن به‌عنوان گزینه‌ای نگاه کرد که در درجۀ دوم اهمیت قرار داد؛ بدین معنا که از مزایای گفت‌و‌گوی آزاد چشم‌پوشی می‌کنیم تا افراد کمتری در مسئله‌ای که با آن درگیریم، موشکافانه نظر ‌کنند. بهترین راه برای کاستن از فشار اهرم هویت ایجاد فضایی در محیط کار است که افراد احساس نکنند مجبورند از تصویر اجتماعی خود محافظت کنند؛ فضایی که تنوع آرا را به رسمیت می‌شناسد، اشتباهات و خطاها را بعید نمی‌داند، با اصول رفتاری آشناست و همه اطمینان خاطر دارند دیگران به هدف جمعی اهمیت می‌دهند. در چنین فضایی است که می‌توانید واقعاً حرف دلتان را بیان کنید.
▬    با‌این‌حال، در بیشتر منازعات، تصویر اجتماعی افراد به‌نوعی در خطر است. خارج‌شدن از تیررس مخاطبان فشار اهرم هویت را کم می‌کند، اما راه دیگر آن است که تصویر فرد را به رسمیت بشناسیم، یعنی تصویر ایدئال او از خودش را تأیید کنیم. وقتی نشانم می‌دهید باورم دارید و تصویری را به رسمیت می‌شناسید که می‌خواهم از خودم به نمایش بگذارم، آسان‌تر می‌توانم جایگاهم را بازبینی کنم. اگر خودتان بزرگ‌منشانه رفتار کنید، می‌توانید از منازعه شخصیت‌زدایی کنید.
▬    گاهی اوقات انجام این کار به آسانیِ تعریف‌کردن از فرد مقابل است، آن هم درست زمانی که بیش از همیشه احساس آسیب‌پذیری می‌کند. جاناتان وِندر، افسر سابق پلیس، هم‌بنیانگذار سازمانی به نام پولیس است و به افسران پلیس آموزش می‌دهد چگونه از شرایط تنش‌زدایی کنند. او در کتابی که دربارۀ برقراری نظم و امنیت نوشته است، می‌گوید دستگیریْ فی‌نفسه مظنون را تحقیر می‌کند. وی معتقد است افسران پلیس به هنگام دستگیری متهمان باید به‌گونه‌ای رفتار کنند که فرد دستگیر‌شده احساس خوشایند‌تری به خود داشته باشد.
▬    وی از دستگیری فردی به نام کوین می‌گوید که پلیس احتمال می‌داد عامل یک حملۀ وحشیانه‌ باشد: «من و همکارم هر کداممان یکی از دست‌های کوین را گرفته بودیم و به او گفتیم بازداشت است. شروع کرد به تقلا‌کردن و کاملاً آمادۀ زد‌وخورد بود. با توجه به قد‌و‌قامت بزرگ کوین و سابقۀ خشونت‌ورزی‌اش، نمی‌خواستیم وارد زد‌وخورد شویم که نتیجه‌ای جز زخمی‌شدن او و خودمان نداشت. به او گفتم ’ببین، تو گنده‌تر از آنی که بتوانیم با تو دعوا کنیم‘».
▬    وَندر می‌نویسد: «افسران می‌توانند با تأیید کرامتِ مظنون، به‌ویژه در جمع، از وقوع زد‌و‌خورد احتمالی جلوگیری کنند». به نفع افسر پلیس است که کاری کند که مظنونِ دستگیرشده، حس خوبی داشته باشد، یا حداقل احساساتِ ناخوشایند کمتری تجربه کند. عقل سلیم این‌گونه حکم می‌کند یا حداقل باید این گونه حکم دهد. جالب آن است که مردم اغلب مرتکب خطایی می‌شوند که خطای سلطه‌گر نام دارد: مردم وقتی به قدرت می‌رسند، تلاش می‌کنند منافع خودشان را تأمین کنند و هویت دیگران را جریحه‌دار می‌کنند. شاید این کار رضایتی گذرا نصیبشان کند، اما فرد مقابل را به دشمنی بدل می‌کند که نمی‌خواهند.
▬    زخم‌خورده‌ها خطرناکند. در ممفیس، زمانی که در جلسات آموزشی سازمان پولیس حضور داشتم، مدرس دوره به افسران حاضر در کلاس می‌گفت به چشم خود مأمورینی را دیده است که پس از دستگیری مظنون، آن‌ها را در مقابل دوستان یا خانواده‌شان ‌کتک زده‌اند. وی می‌گفت این کار نه تنها اشتباه بلکه احمقانه است: تحقیر‌کردن کسی که دستبند به دست دارد «ممکن است همکارانتان را به کشتن ‌دهد». زمزمۀ ترسناکی اتاق را فراگرفت. مظنونینی که تحقیر شده‌اند، هرگز رنج آن لحظه را فراموش نمی‌کنند و برخی از آن‌ها سال‌ها بعد، از پلیس‌ها، هر پلیسی، به‌شدت انتقام می‌گیرند. تحقیر‌کردن دامان تحقیر‌کننده و افرادی را که با او در ارتباطند، می‌گیرد. ویلیام زارتمن و یوهانس اوریک، دو دانشمند علوم سیاسی در پژوهشی ده بحران دپیلماتیک بین‌المللی را بررسی کردند. آن‌ها نشان دادند وقتی کشورهای قوی‌تر اعمال قدرت می‌کنند، کشورهای ضعیف‌ موقتاً به این اعمال قدرت تن می‌دهند، اما به‌دنبال روش‌هایی هستند تا بعدها تلافی کنند.
▬    سیاست‌مدار آمریکایی، الکساندریا اوکاسیو کورتز، نشانمان می‌دهد چگونه با کسی که به‌شدت مخالفیم، گفت‌و‌گو کنیم. لازم نیست حتماً به لحاظ سیاسی با او هم‌نظر باشیم تا بر توصیه‌اش صحه بگذاریم:
▬    «یکی از بهترین نصایحی که مشاور و مربی‌ام به من یاد داد این است: ’همواره به افراد فرصت طلایی عقب‌نشینی بده.‘ یعنی در گفت‌و‌گو با آدم‌ها به اندازۀ کافی شفقت به خرج بده؛ به آن‌ها فرصت کافی بده فکرشان را تغییر دهند تا بتوانند وجهۀ خود را حفظ کنند. واقعاً مهم است بتوانید این کار را انجام دهید؛ چون اگر برای مثال بگویید ’حرفت نشان می‌دهد نژادپرست هستی!‘ فرد مقابل را وادار می‌کنید بگوید ’نه، نیستم‘ و فرصت طلایی عقب‌نشینی از دست خواهد رفت. تنها راهی که برای فرد می‌ماند آن است که با سرعت به نظر مخالف حمله کند».
▬    وقتی با کسی بحث می‌کنیم، باید به این فکر کنیم او چگونه می‌تواند هم‌زمان هم ذهنش را تغییر دهد و هم‌ تصویر اجتماعی خود را حفظ کند یا حتی ارتقا ببخشد. اغلب، انجام این کار حین منازعه دشوار است. در لحظۀ منازعه نظر فرد بیش از قبل و بعد منازعه با هویتش گره می‌خورد (نویسنده‌ای به نام راشل کاسک بحث و گفت‌و‌گو را «لحظه‌ای بحرانی» می‌داند که «فرد [در آن لحظه] خود را تعریف می‌کند»). با‌این‌حال، اگر به طرف مقابل نشان دهیم به او گوش می‌دهیم و به دیدگاهش احترام می‌گذاریم، احتمال این که فرد بعداً تغییر موضع دهد، افزایش می‌یابد. اگر و هر زمان که فرد مقابل تغییر موضع داد، نباید سرزنشش کنیم که از ابتدا با ما موافق نبوده‌ است. جالب است بدانیم در بحث‌هایی که دو سر بحث کاملاً با یکدیگر مخالفند، سرزنش‌کردن طرف مقابل به کرات اتفاق می‌افتد. سرزنش‌کردن سبب می‌شود فرد مقابل به‌سختی نظرش را تغییر دهد. به خاطر داشته باشیم، آن‌ها که نظرشان را تغییر می‌دهند به چیزی دست می‌یابند که ما به آن دست نمی‌یابیم: تغییر ذهن.
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در شنبه, 26 تیر 1400 ساعت 09:38

چرا خیلی از نابغه‌های امروزی سرنوشت تلخی دارند؟ چرا خودشان را با الکل و مواد مخدر جوان‌مرگ می‌کنند؟

فرستادن به ایمیل چاپ

اگنس کالارد؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    چرا خیلی از نابغه‌ها سرنوشت تلخی دارند؟ چرا خودشان را با الکل و مواد مخدر جوان‌مرگ می‌کنند؟ فکر می‌کنیم آن‌ها چون نابغه‌اند، چون ذهنشان یا بدنشان قدرتی مهیب و مهارناپذیر دارد، درگیر مشکلاتی می‌شوند که ما آدم‌ معمولی‌ها درکش نمی‌کنیم. آن‌ها به چیزهایی می‌اندیشند و از چیزهایی آسیب می‌بینند که برای ما ناشناخته است، پس راهی نداریم جز آنکه کنار رویم و ببینیم چطور زندگی‌شان را تباه می‌کنند. اما اگنس کالارد مخالف است. از نظر او، جامعه نابغه‌ها را طرد می‌کند و همین نابودشان می‌کند.
▬    بِث، نقش اول مجموعۀ تلویزیونی «ملکۀ شطرنج»، کسی نیست که دلتان بخواهد با او دوست شوید. او از مربی دوران کودکی‌اش- نگهبان پیری که به او شطرنج یاد داد- پول می‌گیرد و هرگز این پول‌ها را برنمی‌گرداند، نه به دیدنش می‌رود و نه از او تشکر می‌کند که مسیر زندگی حرفه‌ای‌اش را به او نشان داده است. بث حتی به مردانی که حلقۀ حمایتی‌اش را تشکیل می‌دهند و به پیشرفتش کمک کرده‌اند، ابزار‌گونه نگاه می‌کند. ذهنش آن‌قدر درگیر برنده شدن در مسابقات است که متوجه نیست مادر خوانده‌اش به‌شدت به الکل وابسته شده است. وقتی می‌بازد، به‌جای آنکه مانند رقبایش موقر و مهربان باشد، زودرنج می‌شود و کودکانه رفتار می‌کند. وقتی مقابل کودک بااستعداد روسی بازی می‌کند، -درمقام یک بزرگ‌سال- بدجنس و کنترل‌گر می‌شود و تنها زمانی با ملایمت با او برخورد می‌کند که مغلوبش کرده است.
▬    به نظر می‌رسد او هیچکس را دوست ندارد؛ اما ببینندگان جذبش می‌شوند و نبوغ محضش را تحسین می‌کنند. مهم نیست بیشتر بینندگان شطرنج بازی نمی‌کنند، چون صحنه‌های بازی شطرنج چشمان گیرا و کشیده‌، چهرۀ بی‌نقص، و ناخن‌های مانیکور‌شدۀ بث‌ را نشانمان می‌دهند؛ گویی با خیره‌شدن به بدن بث، به‌صورت نمادین قدرت رازآلود مغزش را هم تحسین می‌کنیم. دیگران او را «حیرت‌انگیز» می‌خوانند و دوست دارند در خدمتش باشند و از همین گفته‌هاست که به نبوغش پی می‌بریم.
▬    من هم در حوزۀ کاری‌‌ام با نوابغ روبرو شده‌ام. یک بار نابغه‌ای پس از سخنرانی‌ام سوالی پرسید و پیش از آنکه پاسخم را بشنود جلسه را ترک کرد. در کنفرانسی، نابغه‌ای به خودش زحمت نداد از صندلی‌اش –کنار سخنران- بلند شود و به تلفنش جواب دهد. در مهمانی شام کنفرانس دیگری، نابغه‌ای با من بحث می‌کرد. وقتی با نظرش مخالفت کردم، عصبی‌ شد و شروع کرد به لمس‌کردن بدنم –لمسش جنسی نبود، خشونت‌آمیز هم نبود؛ اما چیزی بود بین این دو- دستش را گذاشت روی دستم، بازوانم و در نهایت گردنم تا تأکید کند نظرش درست است. این کار را در حضور دیگران انجام داد. هیچ‌کس هم مانعش نشد، حتی خودم. یک بار هم نابغه‌ای را برای شام به منزلم دعوت کردم. نه تنها یک ساعت دیر آمد، دوستانش را هم همراهش آورده بود؛ به‌عنوان هدیه هم یک بسته ذرت به من داد که نیمی از آن را خودش خورده بود. وقتی گفت‌وگویمان به موضوعات فلسفی کشید، به دوستانش اشاره کرد ساکت باشند چون این بخش از گفت‌و‌گو دیگر ربطی به آن‌ها ندارد. آن‌ها مانند بسیاری از افرادی که در زندگی بث بودند، از اینکه با آن‌ها مثل نابغه‌ها برخورد شود استقبال می‌کردند و بقیه هم اجازه می‌دادند تا نابغه، هرطور که دلش می‌خواهد، از آن‌ها استفاده کند. آنچه گفتم، گوشه‌هایی از زندگی یک فرد نیست؛ این‌ها روایت‌هایی دربارۀ چهار نابغۀ متفاوت است.
▬    احتمالاً شما هم رفتار این نوابغ و رفتار اطرافیانشان را تقبیح می‌کنید؛ اما به خاطر داشته باشید من مثل سریال «ملکۀ شطرنج»، تصویر دل‌فریبی از استعدادهای این افراد نشان نداده‌ام و نبوغشان را برایتان آشکار نکرده‌ام.
▬    در تمام دوران کودکی‌ام، تصور می‌کردم نابغه‌ای هستم که هنوز کشف نشده است. فقط لازم بود بفهمم در چه زمینه‌ای استعداد دارم. نواختن چند ساز و آهنگ‌سازی را امتحان کردم. باله، ژیمناستیک و اسکی روی یخ یاد گرفتم. در مسابقات ریاضی، مسابقات شبیه‌سازی سازمان ملل و مسابقات پرورش قدرت مناظره‌ بازنده شدم. شعرهایی که می‌نوشتم بد بود. بازیگری و نقاشی و هر هنر دیگری را امتحان کردم. گاهی اوقات اعتماد‌به‌نفس و میل بیش از حدم نتایج خنده‌داری به بار می‌آورد؛ مثل وقتی که توهماتم از مهارتم در اسکی روی آب، سبب شد دو ماه تمام روی آب باشم. هیچ وقت این‌قدر نایستاده بودم. (اساساً، کل تابستان را پشت قایقی سپری کردم که مرا به دنبالش می‌کشید.) شرکت در کلاس‌های رشتۀ معماری آخرین تلاشم برای کشف استعدادهای پنهانم بود: تا اواخر دوران نوجوانی همچنان دوست داشتم با لِگو چیزهایی بسازم. علاوه‌براین، همان موقع‌ها رمان سرچشمه۱ اثر آیِن رَند را خوانده‌بودم و احتمال می‌دادم استعداد نهفته‌ای در زمینۀ معماری دارم. معلمانم چیزی در من کشف نکردند. هر چه‌قدر هم که شکست می‌خوردم، مطمئن بودم فعالیت بعدی استعدادم را آشکار می‌کند؛ با گذر از دوران کودکی، جست‌وجویم برای یافتن نبوغ نیز پایان یافت.
▬    بچۀ بد‌قلقی بودم: رئیس‌بازی در می‌آوردم، خودخواه بودم و به سختی با دیگران می‌جوشیدم. خواهرم از من کوچکتر بود؛ اما راحت‌تر از من با دیگران دوست می‌شد. در تمام دوران کودکی‌مان، هر وقت قرار بود خواهرم با دوستانش بازی کند، والدینم مجبورش می‌کردند مرا هم با خودش ببرد. هنوز به خاطر دارم یکی از مادرها با دیدن جای دندان‌هایم روی کلاه پلاستیکی عروسک یکی از دخترهایش چقدر وحشت‌ کرده بود. (می‌دانستم این کلاه، مارشملو نبود؛ اما خب، خیلی شبیه‌اش بود.) شاید نابغه نبودم، اما قطعاً عجیب‌و‌غریب بودم.
▬    آنقدر کتاب خوانده بودم که بدانم نبوغ، طرحی برای شخصیت‌شویی۲ است. گمان می‌کنم همین فکر باعث ‌شد تصور کنم نابغه‌ام: اگر نابغه بودم، بقیه صف می‌کشیدند تا مطابق خواسته‌هایم با من همکاری کنند و رفتارهای «بد» من، یک‌باره جذابیت پیدا می‌کرد و ویژگی‌هایی خاص تلقی می‌شد.
▬    خیلی طول نکشید که کسی طردم کرد و با تحقیر مرا «گستاخ و احمق» بخواند. تجربه‌ام می‌گوید در مواقع دیگر، افرادی مثل او به«ویژگی‌های خاصم» روی خوش نشان می‌دادند و تحسینم می‌کردند. کودک که بودم این نکته را نمی‌فهمیدم، اما اکنون می‌فهمم این دو واکنش تفاوت چندانی با هم نداشتند.
▬    آدم‌هایی که تلاش می‌کنند خودشان باشند، تحسین ما را برمی‌انگیزند. این افراد را شجاع و مستقل می‌دانیم؛ البته به جز مواقعی که به خاطر خود‌خواهی و خود‌شیفتگی ملامتشان می‌کنیم. به همین نحو، اگر کسی از قوانین پیروی ‌کند می‌گوییم «روحیۀ همکاری دارد»؛ ولی اگر از قاعده‌ای پیروی کند که نمی‌پسندیم، می‌گوییم «هم‌رنگ جماعت شد». عبارت اول مثبت و عبارت دوم منفی است. این دو مفهوم را خطی باریک از یکدیگر جدا می‌کند. با‌این‌حال، جذابیت هر یک از این دو مفهوم به‌شدت با دیگری فرق می‌کند. این مسئله توهمی کلامی ایجاد می‌کند: از آنجا که ناگزیریم کلمه‌ای را برگزینیم، احتمالاً در تعیین جایگاه فرد -و به‌ویژه خودمان- با اعتمادبه‌نفس تمام اغراق‌ می‌کنیم. [دوستانِ آن نابغۀ فلسفی در رفتاری که نابغه با آن‌ها کرد، شریک‌جرم‌اند. دوستان بث نیز در حمایتشان از بث همان‌قدر به خطا رفته‌اند.] فاصلۀ اخلاقی بین «حمایت‌گری» آن‌ها و میزان «همدستی» دوستان آن نابغۀ فلسفی، کمتر از آن است که تصور می‌کنیم.
▬    ممکن است ویژگی‌های فردی من آشفته‌تان کند، آزارتان ‌دهد یا زندگی‌تان را مختل ‌کند؛ [اما آیا با توضیحاتی که دادم] هنوز هم از خودخواهی من شکایتی دارید؟ آیا من هنوز به کوته‌فکری متهمتان می‌کنم؟ عجیب‌و‌غریب‌بودن به شما می‌آموزد این سؤالات ممکن است بی‌پاسخ باشند: یاد می‌گیرید همیشه نمی‌توانید «مقصر واقعی» را شناسایی کنید.
▬    بدترین قسمت عجیب‌و‌غریب بودن تنهایی است. فقط طرد‌شدن نیست که احساس تنهایی را دامن می‌زند. بچه که بودم کودکانه تصور می‌کردم تنهایی محصول طردشدن است. به همین دلیل، تصور می‌کردم اگر نبوغ باعث شود رواداری را بیاموزم، دیگر تنها نخواهم بود و خوشحال‌تر خواهم شد. وقتی دیگران شما را «شجاع و مستقل» می‌بینند و قوانین آسان می‌شوند، این‌طور نیست که معجزه‌وار در جمع افرادی قرار بگیرید که با آن‌ها ارتباط واقعی برقرار خواهید کرد. ارتباط واقعی مستلزم جامعه‌ای اخلاقی است و جامعۀ اخلاقی مستلزم پایبندی به قواعد مشترک است، نه استثنا قائل‌شدن.
▬    باید به این نکته توجه کنیم که هرگز قرار نبود رواداری به معنای نقطۀ پایان باشد. رواداری و انعطاف‌پذیری را می‌توان نوعی پیشرفت تلقی کرد، چرا که با رواداری دیگر کسی را طرد نمی‌کنیم. رواداری به‌نوعی مدیریت نخستین مواجه با امر متفاوت است. اما اگر پوشش و عاداتی را که برای دیگران آسان و طبیعی‌ است، خودسرانه، اجباری، بیگانه یا کاملاً گیج‌کننده می‌دانید –و بله برخی‌ این‌گونه هستند- چاره آن نیست که بگذارید روش خودمان را دنبال کنیم. با این‌کار در حقمان مهربانی نمی‌کنید، بلکه ما را از حقوق اجتماعی‌مان محروم می‌کنید. ما نمی‌خواهیم به حال خود رها شویم. نمی‌خواهیم تنهایمان بگذارند. هیچ‌کس نمی‌خواهد تنها باشد.
▬    مشکل اینجا است که هر قدمی ورای رواداری، فرساینده و ناخوشایند است چون به‌سختی می‌توانیم با یکدیگر هماهنگ شویم. این تلاش‌ها مسئلۀ اصلی را روشن می‌کند. مسئله، فردی با نیت‌های سوء یا آدم‌بد‌هایی نیستند که باید اصلاح شوند. مسئله‌ای که سبب می‌شود در درجۀ اول به‌سمت رواداری حرکت کنیم، ناشی از کوته‌فکری‌ای نیست که باید از آن روبرگردانیم یا متأثر از همکاری‌ای نیست که باید به آن رو کنیم. چیز دیگری در میان است، چیز دیگری بر سر راه است، چیزی که به تلاش‌های فرد برای برقرار‌ی ارتباط با دیگران مربوط می‌شود. تفاوت‌ها مانع می‌شوند فرد با دیگران در یک جمع اخلاقی، یکی شود. این ماجرا تقصیر کسی نیست و نمی‌توان این موانع را کنار گذاشت. برای غلبه بر این موانع هم نمی‌توان دستورالعملی صادر کرد. پذیرش این مسئله سخت‌تر از تحمل‌کردن مردم است. آسان‌تر آن است که رضا دهیم دیگران تحمل و حمایتمان کنند تا اینکه برای یک ارتباط واقعی بجنگیم. هرگاه بیش از حد خسته شویم، یاد می‌گیریم انتظاراتمان را پایین بیاوریم و رواداری از اینجا آغاز می‌شود.
▬    نابغه‌بودن فقط به معنای این نیست که در کاری خیلی خوب باشید. بیش‌رواداری -و تنهایی مطلق- جزء جدایی‌ناپذیر نبوغ است. نبوغ اجازه می‌دهد دیگران نابغه را بی‌نقص بدانند و حلقه‌ای از حمایتگران بله‌قربان‌گو احاطه‌اش کنند. این ویژگی نبوغ است که به فرد اجازه نمی‌دهد دوستان واقعی داشته باشد، مانند بث که دوستی نداشت. بینندگان حتی متوجه نمی‌شوند جاذبۀ بث نمی‌گذارد فکر کنند او چگونه دوستی خواهد بود. آن‌ها صرفاً می‌بینند او به تنهایی در اوج ایستاده است و برای همین تحسینش می‌کنند؛ گویی نداشتنِ دوستْ تواناییِ ویژه‌ای است. اما آیا واقعاً کسی هست که ذهنش آن‌قدر بیگانه باشد که برای شکوفا‌شدن لازم باشد از هنجارهایی رها‌ شود که باقی افراد برای عضویت در جامعه باید به آن‌ها پایبند باشند؟
▬    بهتر است بگوییم نابغه تقریباً معادل «نابغۀ شکنجه‌شده» است. نمی‌توان داستان فردی مانند بث را بدون اعتیاد به الکل، مواد‌مخدر، تنهایی مفرط و خود‌ویرانگری تصور کرد. داستان بث، داستان نابغه‌ای است که کشمکش‌های درونی‌‍‌ شکنجه‌اش می‌دهند، کشمکش‌هایی که ما آن‌قدر باهوش نیستیم تا درکشان کنیم. بنابراین، بهترین کار آن است که از سر راهشان کنار برویم. این ماییم که برای ارضای توهماتمان دربارۀ استقلال و با دسته‌بندیِ بعضی آدم‌ها با برچسبِ نابغه، شکنجۀ واقعی را اِعمال می‌کنیم. نوابغ هیولاهایی هستند که خودمان می‌سازیم.
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 17 تیر 1400 ساعت 11:11

تجربه رمان‌نویس سامورایی: ساعت‌ها تمرکز، و ناگهان چکاچاک شمشیرها در کسری از ثانیه!

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از ترجمان؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    ایشی‌گورو تلاش بسیاری کرده است تا، بعد از بردن جایزهٔ نوبل، به چیزی که خودش «سندرم نوبل» می‌نامد مبتلا نشود، سندرمی که باعث می‌شود نوبلیست‌ها دم‌به‌دم حرف بزنند و نسخه‌های حکیمانه برای بشریت صادر کنند. در رمان‌نویسی هم همین روش صبورانه و موشکافانه را پیش گرفته است. او در گفت‌وگو با گاردین دربارهٔ رمان جدیدش می‌گوید رمان‌نویسی مثل مبارزهٔ سامورایی‌هاست؛ ساعت‌ها دقت و تمرکز، و ناگهان چکاچاک شمشیرها در کسری از ثانیه. ضربه‌ای دقیق و کشنده، و تمام.
***
▬    این مطلب گفت‌وگویی است با کازوئو ایشی‌گورو که در تاریخ ۲۰ فوریهٔ ۲۰۲۱ در وب‌سایت گاردین منتشر شده است: ایشی‌گورو در اتاق خوابی خالی پناه گرفته است که کتاب‌های دورهٔ کارشناسی دخترش، نائومی، در طبقات آن به چشم می‌خورد. می‌گوید اتاق مطالعهٔ خودش کوچک است و به اندازهٔ دو میزِ کاری جا دارد: یکی میز کامپیوترش و دیگری میز تحریر؛ کسی آن‌جا نمی‌رود. با وام‌گرفتن از صحنه‌ای از فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوس» اثر ژان لوکاره، با خوش‌رویی تمام، جریان مصاحبه را با بازجویی مقایسه می‌کند و می‌گوید این صحنه توضیح می‌دهد مأموران مخفی چطور آموزش می‌بینند تا شکنجه را با چندین لایه از قصه‌های باورپذیر برای زندگی و گذشته‌شان تحمل کنند، «تا جایی که دیگر جز صدای فریاد خودشان چیزی در سرشان نشنوند». بااین‌همه، نه‌تنها با شوخ‌طبعی به بازجویی تن می‌دهد، که ساعت‌ها با همان ملاحظهٔ موشکافانه‌ای که از داستان‌نویسی‌اش انتظار می‌رود به گفت‌وگو می‌نشیند.
▬    در مقیاس نوبل و دریافت‌کنندگان آن، ایشی‌گورو در ۶۲ سالگی جوانکی بیش نبود. بلوغ زودرس بخشی از اسطورهٔ ایشی‌گورو است: او در ۲۷ سالگی جوان‌ترین اسم در فهرست گرانتا ۱ از بهترین رمان‌نویسان جوان بریتانیا در سال ۱۹۸۳ بود (به همراه نام‌هایی چون مارتین ایمیس، ایان مک‌یوون، جولین بارنز و دیگران) و یک دهه بعد نامش دوباره در این فهرست ظاهر شد. در این فاصله، او برای بازماندهٔ روز برندهٔ جایزهٔ بوکر شد، رمانی که کمپانی مرچنت آیوری اقتباسی تمام‌وکمال از آن را سال ۱۹۹۳ روی پرده برد. در واقع، ادعای او مبنی بر این‌که بیشترِ رمان‌های برتر را نویسندگانی در دههٔ ۲۰ و ۳۰ زندگی نگاشته‌اند به یکی از افسانه‌های ادبی تبدیل شده است. ایشی‌گورو با خنده می‌گوید «تقصیر مارتین ایمیس است که هرجا می‌رود این حرف را تکرار می‌کند، نه من. او شیفتهٔ این ایده شده است». بااین‌حال، هم‌چنان بر این عقیده است که سال‌هایِ دههٔ ۳۰ زندگی‌تان سال‌هایِ سرنوشت‌سازی در رمان‌نویسی‌تان هستند: «کمی از آن قوای فکری را حتماً لازم دارید» (پس خوشا به سعادت نائومی که در ۲۸ سالگی رمان اولش، زمینهٔ مشترک، این ماه به بازار آمد و مایهٔ خرسندی پدرش را فراهم کرد). قدیم‌ها هرگاه کسی حرفی از نوبل می‌زد، جملهٔ حاضر و آماده‌اش این بود که «نویسندگان جایزهٔ نوبلشان را در دههٔ ۶۰ زندگی برای اثری دریافت می‌کنند که در دههٔ ۳۰ زندگی‌شان نگاشته‌اند. حالا این لابد در مورد من هم صادق است». نویسندهٔ ۶۶ ساله این حرف را با رِندی یادآوری می‌کند.
▬    او هم‌چنان بزرگ‌ترین خالق جهان‌هایی است که درهای خودشان را به دنیای بیرون بسته‌اند (خانهٔ ییلاقی، مدرسهٔ شبانه‌روزی). شخصیت‌هایش غالباً به نوعی در حصر هستند. توجه وسواس‌گونه‌اش به جزئیاتِ روزمره و سبک نوشتار بی‌هیجانش، که کمابیش از سر خودنمایی است، خارق‌العادگی و خیالی‌بودن داستان را تعدیل و شدت هیجان آن را سرکوب می‌کنند. و کلارا و خورشید هم از این ماجرا مستثنا نیست.
▬    این داستان که در جای نامعلومی در امریکا و در زمانی نامعلوم در آینده رخ می‌دهد -حداقل به ظاهر- دربارهٔ رابطهٔ یک «دوست» مصنوعی به نام کلارا و نوجوانی به اسم جوزی است که هم صاحب کلارا، و هم تحت تکفل اوست. ربات‌ها (دوستان مصنوعی) آن قدر زیاد شده‌اند که، درست مثل جاروبرقی، در هر خانه‌ای یکی از آن‌ها پیدا می‌شود. مهندسی ژنوم عادی است و با پیشرفت‌های زیست‌فناورانه چیزی به بازآفرینی انسان‌های منحصربه‌فرد نمانده است. ایشی‌گورو می‌گوید «این داستان یک‌جور خیال‌بافی عجیب و غریب نیست. هنوز خوابیم و شستمان خبردار نشده است که امروزه، چه چیزهایی شدنی هستند. پیشنهادهای آمازون تازه شروع آن است. در عصر مِه‌داده‌ها، شاید به توانمندی بازسازی شخصیت افراد برسیم تا بعد از مرگ هم بتوانند مثل سابق به زندگی ادامه بدهند، و بدانیم در خرید آنلاین بعدی چه سفارشی می‌دادند، به چه کنسرتی می‌رفتند و اگر سر میز صبحانه آخرین سرتیتر اخبار را برایشان می‌خواندید چه اظهار نظری می‌کردند».
▬    او عمداً رمان اخیر مک‌یوون، ماشین‌هایی مثل من، و فرانکیسشتاینِجنت وینترسون را نخوانده است. این رمان‌ها هر دو به هوش مصنوعی می‌پردازند، اما، از زوایایی دیگر. کلارا یک‌جور والد رباتی است و «نوعی ترمیناتور که ارادهٔ قدرتمندش را برای مراقبت از جوزی به کار می‌اندازد»، اما، درعین‌حال، یک فرزند جانشین بالقوه هم هست: کلارا برنامه‌ریزی می‌شود که در زمان بیماریِ جوزی جای او را بگیرد. سؤال ایشی‌گورو این است: «در دورانی که داریم دیدگاهمان دربارهٔ فردیت انسان و یکتایی فرد را تغییر می‌دهیم، چه بلایی بر سر چیزهایی مثل عشق خواهد آمد؟ یک سؤال دربارهٔ روح آدمی مطرح است -که همیشه زیادی دهن‌پرکن به نظر می‌آید؛ آیا ما واقعاً روح داریم یا نه؟».
▬    این کتاب دوباره سراغ بسیاری از ایده‌های رمان سال ۲۰۰۵ او، هرگز رهایم نکن، می‌رود، داستانِ یک نسخهٔ کهنه و درب و داغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین می‌گیرد، هدیه‌ای است از طرف مادرش وقتی‌که حدوداً ۱۶ ساله بود.
▬    سه نوجوانِ شبیه‌سازی‌شده که قرار است اندام‌هایشان برداشت شود و این کار منجر به مرگ قطعی ایشان در اوان سی‌سالگی خواهد شد. به گفتهٔ نویسنده، «این قصه فقط اغراقی جزئی در وضع بشر است. ما همگی روزی باید مریض شویم و بمیریم». هر دو رمان به این امکان امید بسته‌اند که عشقِ واقعی توان واپس‌انداختن یا شکست‌دادن مرگ را دارد، عشقی که باید به روشیْ آزموده و اثبات شود؛ معامله‌ای خیالی که در رمان قبلی‌اش، غول مدفون، در چالش مرد قایق‌ران، برای اکسل و بیاتریس هم آشکار شده است. او با خود می‌اندیشد: این امید، حتی، برای آنان که باوری به جهان پس از مرگ ندارند، «یکی از آن چیزهایی است که ما را انسان می‌کند. و لابد احمق. لابد یک مشت یاوهٔ احساساتی است، اما، خیلی در مردم قوی است».
▬    از دوباره‌کاری‌هایش هیچ شرمنده نیست و، با استناد به «دنباله‌داربودن» آثار کارگردانان بزرگ (او یک فیلم‌باز درست‌وحسابی است)، دوست دارد ادعا کند که هر یک از سه کتاب اولش دراصل بازنویسی کتاب قبل از خودشان بوده‌اند. می‌گوید «رمان‌نویسان ادبی نسبت به دوباره‌کاری کمی جبهه دارند. به نظر من، این کار کاملاً موجه است: آن قدر تکرارش می‌کنی تا هر بار به آن‌چه می‌خواهی بگویی نزدیک و نزدیک‌تر شود». می‌گوید با عوض‌کردن محل وقوع و ژانر داستان است که تا الان لو نرفته است. «مردم آن قدر ساده‌اند که فکر می‌کنند من کار جدیدی پیش گرفته‌ام». برای او ژانر شبیه سفر است، و حقیقت این است که از پریدن از یک ژانر به ژانر دیگر لذت می‌برد: وقتی یتیم بودیم (داستان جنایی)، بازماندهٔ روز (درام تاریخی)، تسلی‌ناپذیر (داستان کافکایی)، هرگز رهایم نکن (علمی-تخیلی دیستوپیایی) و غول مدفون (فانتزی تالکینی). و این بار، همان طور که عنوانِ کلارا و خورشید تلویحاً نشان می‌دهد، ایشی‌گورو سراغ چیزی می‌رود که خودش «سرزمین قصه‌های کودکانه» نامیده است، اما، احتیاط کنید، چراکه هنوز تا حد زیادی در «سرزمین ایشی‌گورو» هستیم.
▬    این رمان بر اساس قصه‌ای است که ایشی‌گورو برای دخترش در کودکی سر هم کرده بود، و قرار بود اولین حمله‌اش به بازار ادبیات کودک باشد. این‌طور تعریف می‌کند که «یک قصهٔ خیلی شیرین داشتم. فکر کردم خیلی مناسبِ یکی از آن کتاب‌های مصور دوست‌داشتی باشد. به نائومی گفتم که نظرش را بدانم. با صورتی خالی از احساس نگاهم کرد و گفت: فکر نکنم بتوانی همچین قصه‌ای را دست بچه‌های کوچک بدهی. وحشت می‌کنند». این شد که تصمیم گرفت، به جای بچه‌ها، قصه را برای بزرگ‌ترها بنویسد.
▬    می‌گوید که واکنش مردم به آثارش همیشه او را کمی شگفت‌زده می‌کند؛ «واقعاً از نظرات مردمِ ناامید دربارهٔ هرگز رهایم نکن یکه خوردم». کارت‌پستالی از هرولد پینتر دریافت کرد که رویش به خطی شتاب‌زده، با خودکار مشکیِ نوک‌نمدیِ مخصوص پینتر، نوشته شده بود «برای من خیلی وحشتناک بود! هرولد» و زیر خیلی را خط کشیده بود. «این قرار بود کتاب امیدبخش من باشد!».
▬    همسرش همیشه اولین خواننده‌اش بوده است؛ همان طور که درکتاب کلارا هم پیش آمد، غالباً «تأثیر عظیم و درعین‌حال ناامیدکننده‌ای بر کتاب داشته است، درست در مرحله‌ای که من فکر می‌کردم نوشتن کتاب را تمام کرده‌ام». در حال حاضر، نائومی را هم در نقش ویراستارش در کنار خود دارد. می‌گوید همین‌که نویسنده‌ای مشهور می‌شود، دیگر ویراستارها دوست ندارند در اثرش دست ببرند، از ترس این‌که نویسنده قاطی کند و «با عصبانیت زیاد» سراغ ناشری دیگر برود. «پس بسیار شکرگزارم که اعضای نسبتاً سخت‌گیر خانواده‌ام را دارم که این کار را برای من انجام می‌دهند». جایزه‌بردن‌هایش، که تعدادشان به شکل دیوانه‌واری زیاد است، «در جهانی موازی، آن بیرون اتفاق می‌افتد»، حتی، نوبل؛ «وقتی در اتاق مطالعه‌ام نشسته‌ام و با خودم کلنجار می‌روم که بفهمم چطور باید چیزی را بنویسم، کاری به کار نوبل ندارم. من درک شخصی خودم را دارم از این‌که کِی موفق شده‌ام و کِی شکست خورده‌ام».
▬    نوشتنِ هر رمان برای او تقریباً، پنج سال طول می‌کشد: دورهٔ طولانیِ تحقیق و تفکر برای تجمیع قوا، که بعد از آن پیش‌نویس اولیه به سرعت حاضر می‌شود، روندی که او به یک جنگ شمشیر سامورایی تشبیه می‌کند: «مدت‌ها در سکوت به هم زل می‌زنید، درحالی‌که باد در علف‌زارها می‌وزد و ابرها را در آسمان این سو و آن سو می‌کند. تمام مدت در اندیشه‌اید و بعد در صدمی از ثانیه رخ می‌دهد. شمشیرها کشیده می‌شوند: شترق! شترق! شترق! و یکی از سامورایی‌ها نقش زمین می‌شود». این‌ها را در حالی توضیح می‌دهد که شمشیری خیالی را به سمت صفحه نمایش نشانه رفته است. «باید ذهنتان را متمرکز کنید و بعد همین‌که شمشیر را بیرون کشیدید، دیگر انجامش داده‌اید: شترق. شکاف باید بی‌نقص باشد». در بچگی، تازه که به انگلیس آمده بود، مسحور فیلم‌های ماجراجویانهٔ ارول فلین بود که در آن‌ها، به گفتهٔ ایشی‌گورو، شمشیربازی این‌طور بود که بازیگران «حدود بیست دقیقه در حال صحبت با هم چینگ، چینگ، چینگ، چینگ شمشیر می‌زدند. احتمالاً، یک روش داستان‌نویسیِ این شکلی هم هست، که در حین کار مسیر داستان را پیدا می‌کنی، اما، من رویکردِ ’هیچ کاری نکن، همه‌چیز در درون تو هست‘ را ترجیح می‌دهم».
▬    مادر ایشی‌گورو هم قصه‌گوی ماهری بود، قصه‌هایی از جنگ می‌گفت (او در بمباران ناکازاکی بر اثر افتادن کاشی سفالی بام آسیب دیده بود) و صحنه‌هایی از شکسپیر را سر میز شام اجرا می‌کرد. یک نسخهٔ کهنه و درب‌وداغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین می‌گیرد، هدیه‌ای است از طرف مادرش وقتی که حدوداً ۱۶ ساله بود. «چون آن زمان قصد داشتم هیپی بشوم، مادرم چیزی در این مایه‌ها گفت که ’این را نخوانی از دستت رفته -دیوانه‌اش می‌شوی‘ و این شد که من خواندمش و از همان ابتدای کار حسابی مجذوبش شدم». هنوز هم که هنوز است، داستایوفسکی یکی از کسانی است که بیشترین تأثیر را بر ایشی‌گورو گذاشته است. مادرش او را با خیلی از آثار کلاسیک آشنا کرد: «مادرم نقش بسیار مهمی داشت در این‌که پسربچه‌ای را که علاقه‌ای به خواندن نداشت و می‌خواست مدام آهنگ گوش کند به خواندن این آثار مجاب کند، به این بهانه که شاید از بعضی از این کتاب‌ها چیزی گیرش بیاید».
▬    خانواده در سال ۱۹۵۹، وقتی‌که ایشی‌گورو پنج سالش بود، از ژاپن به گلیفورد نقل مکان کرد. پدرش، شیزو، اقیانوس‌شناسی برجسته بود و با دولت بریتانیا قرارداد تحقیقاتی دوساله داشت. پدر، در توصیف ایشی‌گورو، ملغمهٔ عجیبی است از هوشمندی علمی و بیخیالی کودکانه نسبت به هرچیزی که جنبهٔ علمی ندارد. نویسنده از این وجههٔ شخصیتی پدر در خلق کلارا استفاده کرده است. بعد از بازنشستگی پدرش، ماشین پیش‌بینیِ خیزِ امواجِ او سال‌ها در انباریِ ته باغ خاک می‌خورد، تا این‌که موزهٔ علم لندن، سال ۲۰۱۶، درخواست کرد آن را در مجموعهٔ گالری جدید ریاضیات قرار دهد. «این ماجرا، در کنار ثبت‌شدن اسم نائومی در فهرست نویسنده‌های تازه، هر دو، لحظات بسیار افتخارآمیزی برای من بودند».
▬    والدینش اولین ماشین تحریر قابل‌حمل را در ۱۶ سالگی برایش خریدند، اما، او «تصمیم قطعی داشت که تا ۲۰ سالگی ستارهٔ راک شود». به طور خاص، قصد داشت درست مثل قهرمان بزرگش، باب دیلن، خواننده-ترانه‌سرا شود و در اتاق خوابش بیش از صد ترانه بنویسد. او هنوز هم در همکاری با استیسی کنت، خوانندهٔ جاز امریکایی، ترانه‌سرایی می‌کند و تا امروز بالغ بر نُه گیتار دارد (سال ۲۰۰۳، مدرک افتخاری دانشگاه سنت اندروز را فقط به این خاطر پذیرفت که فرصتی بود تا با قهرمانش، باب دیلن که به او هم یک مدرک افتخاری اعطا شده بود، ملاقات کند. «پشت صحنه، در اتاقی ردا به تن می‌کنم درحالی‌که ایستاده‌ام کنار باب دیلن!»، اما، دیلن موضوع را به سال بعد موکول کرد. «خیلی خوشحال شدم که مدرک را در کنار بتی بوت‌روید دریافت کردم!»). وقتی، یک سال قبل از ایشی‌گورو، دیلن جایزهٔ نوبل ادبیات را دریافت کرد، در میانهٔ غرولندهای جامعهٔ ادبی، ایشی‌گورو بسیار خوشحال بود. می‌گوید «دیلن به حق باید آن جایزه را دریافت می‌کرد. به نظر من افرادی مثل دیلن، لئونارد کوهن و جونی میچل، در عین اجرای هنری‌شان، به معنایی، هنرمندانی ادیب نیز هستند و خوب است که جایزهٔ نوبل این موضوع را به رسمیت می‌شناسد».
▬    پایان‌بندیِ سخنرانی نوبلش با عنوان «عصرانهٔ قرن‌بیستمی من و اکتشافات کوچک دیگر» نیز درخواستی برای پایان این نوع جداسازی‌های هنری و افزایش تنوع ادبی به طور عام است. برای شفاف‌شدن موضوع می‌گوید «پرداختن صرف به مسألهٔ قومیت‌ها کافی نیست اگر قرار است که این هم شکلی از آن لطیفه‌ای باشد که می‌گوید درهای بی‌بی‌سی به روی همه از هر مذهب و نژاد و گرایش جنسی‌ای باز است، مادامی‌که تحصیل‌کردهٔ آکسفورد و کمبریج باشند». در مصاحبه‌ای تلویزیونی در سال ۲۰۱۶ او را «نمادی ادبی برای بریتانیای چندفرهنگی» معرفی کردند. او، در این جایگاه، همیشه سخت در تلاش است که تأکید کند به گفت‌وگو پیرامون تجربهٔ استعمار بریتانیا، آن‌طور که در رمان‌های سلمان رشدی یا وی. اس نایپل به تصویر کشیده شده است، چندان احساس تعلق نمی‌کند. «من فقط کسی هستم که از قضا قیافه‌اش کمی متفاوت است، پس، با این دستهٔ دیگر از نویسندگان بُرم می‌زنند، اما، این دسته‌بندی خیلی سنجیده نیست. از نقطه‌نظر کتابداری، من را صرفاً به خاطر جنس جلدم در آن قفسه گذاشته‌اند». او خواهان مشاهدهٔ تنوع بیشتری است، هم از لحاظ قومیتی، و هم از لحاظ طبقهٔ اجتماعی. خاطرنشان می‌کند که در میان هم‌عصران ادبی‌اش وصلهٔ ناجور است، چراکه در یک دبستان دولتی درس خوانده است و از یکی از دانشگاه‌هایی که آن زمان تازه‌تأسیس بودند فارغ‌التحصیل شده است.
▬    ایشی‌گورو استادِ گفتنِ «نه»‌های مؤدبانه به خبرنگاران است و مراقب است در تلهٔ «سندرم نوبل» و اظهارفضل‌کردن به جهان بشریت نیفتد. خودش را یک «نویسندهٔ خسته، از نسلی خسته از روشنفکری» توصیف می‌کند. دخترش او و هم‌دوره‌های آزاداندیشش را به بی‌خیالی دربارهٔ بحران گرمایش جهانی متهم می‌کند. می‌گوید «اتهامم را می‌پذیرم. همیشه به او گفته‌ام که مشکل تا حدی ناشی از کم‌توانی ماست؛ آدم‌های هم‌سن‌وسال من زمان خیلی زیادی را صرف نگرانی دربارهٔ شرایط بعد از جنگ، کشمکش بین کمونیسم و سرمایه‌داری، تمامیت‌خواهی، نژادپرستی و برابری حقوق زنان کرده‌ایم. خسته‌تر از آن هستیم که سراغ این یکی هم برویم». کلارا و خورشید اولین رمانی است که اشاره‌ای به این بحران می‌کند، هرچند او اعتراف می‌کند که چهارچوب کودکانهٔ داستان به او اجازه داده است که از درگیرشدن عمیق‌تر با این موضوع بپرهیزد.
▬    اولین‌بار است که برای آینده ترس دارد، نه‌فقط به خاطر عواقب گرمایش جهانی، بلکه به دلیل دیگر موضوعاتی که در کلارا مطرح کرده است: هوش مصنوعی، مهندسی ژنوم، مِه‌داده و پیامدهای آن‌ها برای برابری و دمکراسی. می‌گوید «ببخشید که در این باره غرغر کرده‌ام. حتی، ذات خودِ سرمایه‌داری هم در حال تغییر طراحی‌اش است. نگرانم که دیگر کنترلی بر این مسائل نداشته باشیم».
▬    بااین‌حال امیدوار است که کلارا و خورشید را به عنوان رمانی «شاد و امیدبخش» بخوانند، اما، به رسم ایشی‌گورو، دلگرمی به دست‌آوردنی است نه دادنی. «با نشان‌دادنِ دنیایی بسیار دشوار است که می‌توانید روشنایی را نشان دهید، و شادی را نمایان کنید».

 

مأخذ:ترجمان
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 17 تیر 1400 ساعت 19:03

دولت تعطیل، احزاب تعطیل‌تر، و تکلیف شورای نگهبان قانون اساسی

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر حامد حاجی‌حیدری؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    دولت تعطیل، احزاب تعطیل‌تر، یا شورای نگهبان قانون اساسی؛ کدام‌یک ضامن برگزاری یک انتخابات رقابتی هستند؟
▬    منتخب پیشین انتخابات و دولتی که بیشترین فاصله قابل تصور را از مردم خود گرفته است و به یک دولت سلطانی می‌ماند که بی‌پرده در سعدآباد مستقر شده و آیین کاخ‌نشینی به راه انداخته، انگیزه‌ای برای مردم برای قرار گرفتن در کنار دولت و انتخاباتش باقی نگذاشته است؛
▬    احزابی که گزینه‌ها و برنامه‌های مناسب برای عرضه به ملت فراهم نمی‌کنند؛ احزابی که اساساً انتخابات تا انتخابات تعطیل هستند؛ احزابی که با مسائل ملت خود بیگانه‌اند، یا آن‌قدر با بیگانگان آشنا هستند که هر از گاهی یکی از اعضای شاخص این احزاب، روزنامه‌نگارانشان، یا انتلکتول‌ها و روشنفکرانشان، از بی‌بی‌سی و آغوش وزیر خارجه دولت متخاصم امریکا سر در می‌آورند؛ این‌ها برای مردم انقلابی و دوستدار «سردار»، علقه و علاقه‌ای به صندوق باقی نمی‌گذارند. حال، در نبود سیاستمدارانی که کارنامه‌ای مناسب و قابل دفاع به لحاظ قانون اساسی و مراجع چهارگانه طرف استعلام شورای نگهبان دارند، پرسش این است که دولت تعطیل، احزاب تعطیل‌تر، یا شورای نگهبان قانون اساسی؛ کدام‌یک ضامن برگزاری یک انتخابات رقابتی هستند؟
▬    سال‌هاست که در انتخابات ما کسانی که به نام اصلاح‌طلب، خارج از چهارچوب‌های قانون اساسی پیکار می‌فرمایند، بنا به قول خودشان، به انتخابات، هیجان جنبشی می‌بخشند و بدین ترتیب، انتخابات را بیش از حد و زیادی داغ و آشوبناک می‌سازند؛ آن‌ها، امسال، با عدم احساس آن داغی، گمان می‌کنند که انتخابات سرد می‌شود. البته گمان می‌رفت که با حضور آقای دکتر علی لاریجانی که ثبت نام را با گوشه و کنایه به دیگران آغاز کرد، این داغی و آشوب حاصل شود، ولی گویا گزارش مراجع چهارگانه به شورای نگهبان، اصرار داشت که انتخاب او به عنوان رئیس جمهور کشور، می‌تواند تهدیدات امنیتی را متوجه کشور سازد، آن‌طور که برادر ایشان از قول گزارش ضابطان امنیتی در توییتر منتشر فرمودند. در این نامعادله، مقصر شورای نگهبان است، یا احزاب تعطیل تعطیل تعطیل؟
▬    انتخابات در معنای درست آن، نباید آن طور که مصطفی تاجزاده بی‌پرده بیان می‌کند، علیه میثاق ملی قانون اساسی یا بندهای مترقی آن باشد که طی این سال‌ها و در تعطیلی و فساد احزاب سیاسی کشور را از کوره‌راه‌ها عبور داده‌اند؛ انتخابات، نباید صحنه مشاجره و نبرد گلادیاتوری سرگرم کننده‌ای باشد که تا می‌توانند سخنان دورتر از احترام به قانون بیان کنند، و بدین ترتیب، جویای توجه شماری از جوانانی گردند که بی‌قاعدگی را به مثابه «فانتزی آزادی» جذاب می‌یابند. با این روندی که بویژه از انتخابات ۱۳۷۶ آغاز شد، رفته رفته کار انتخابات به یک هجویه کامل ملت و پیشینه حکمتی ملت در انظار جهانی تبدیل شده است. باید به اصول و آدابی پایبند بود، چرا که «ادب آداب دارد». واقعاً در رد صلاحیت چریک قدیمی که امروز پوستین «فانتزی آزادی» پوشیده و خود را مدافع دموکراسی جلوه می‌دهد، مقصر، شورای نگهبان است، یا احزاب تعطیل تعطیل تعطیل؟
▬    انتخابات باید میدانی برای عرضه و محک «کالاهای سیاسی تضمین شده» باشد؛ باید در درون و واقعاً در درون قانون اساسی کشور، کسانی که سال‌ها در قالب احزاب تعریف شده، به راه حل مسائل کشور اندیشیده‌اند، آخرین بروزرسانی راه‌حل‌های خود را به مثابه یک «کالای سیاسی تضمین شده» در معرض انتخاب مردم قرار دهند و چهره‌هایی که بهترین دفاعیات از برنامه‌ها را طی چهار سال ممارست نزد مردم ارائه داده‌اند، در انتخابات داوطلب شوند تا در یک دوره چهار ساله، آن برنامه‌ها را پیش ببرند و محقق سازند. حالا، سال‌هاست که در نبود چنین کالاهای سیاسی، انتخابات در یک فضای جنبشی هتاکانه به مثابه نبرد گلادیاتوری و با فلفل فلفل داغ و تند می‌شده است. در همین انتخابات اخیر ۱۳۹۶، عمق دفاع احزاب و روزنامه‌نگاران و انتلکتول‌های اصلاح‌طلب از آقای روحانی آن‌قدر بی‌محتوا بود، که خرداد تا آبان بیش نپایید، و همان‌ها که تا پنج ماه قبل، به تبع مقتدای خود، آوای «تتتتکرار» سر می‌دادند، تمام تضمین‌های خود را از پشت این کالای سیاسی نامرغوب خویش برداشتند و ملت را با او «تنها» گذاشتند. در این نامعادله، مقصر شورای نگهبان است، یا احزاب تعطیل تعطیل تعطیل؟
▬    آنچه امروز در صحنه سیاست شاهدیم، انتهای بی‌ملاحظگی سیاسی اصلاح‌طلبان است. آن‌ها طی سال‌ها، بدون آداب و ادب، و به دروغ، در انتخابات ثبت نام کرده‌اند؛ در پرسشنامه ثبت نام، التزام نظری و عملی به قانون اساسی و اصل ولایت فقیه را امضا کرده‌اند بدروغ، ولی در عمل، چه در انتخابات و چه پس از انتخاب، این چهارچوب‌های به التزام پذیرفته شده را لاینقطع هدف هتک قرار داده‌اند. نتیجه آن شده است که عمده‌ای از این اصلاح‌طلبان، امروز، نه تنها دیگر در ایران نیستند، بلکه در خارج از ایران به شغل همکاری با ممالک متخاصم برای نواختن ضربه به کشور خود اشتغال دارند؛ عبدالکریم سروش، مسیح علی‌نژاد، نیک‌آهنگ کوثر، اکبر گنجی، محسن سازگارا، علی اصغر رمضان‌پور، فاطمه حقیقت‌جو، محمدجواد اکبرین، فرناز قاضی‌زاده، مسعود بهنود، محمدرضا جلایی‌پور، علی افشاری، فریبا داودی مهاجر، فاطمه حقیقت‌جو، عطا مهاجرانی، رجب مزروعی، احمد باطبی، امیرحسین متقی، ... ... ...؛ اصلاً اصلاح‌طلبی از این بابت خیانت‌آمیز، در میان احزاب جهان، رکوردی تاریخی محسوب می‌شوند. به جرأت می‌توان مدعی شد که هیچ حزبی در هیچ کشوری در تاریخ احزاب جهان، این همه خائن به وطن در دامان خود نپرورده است. به رغم این روند متزاید تبدیل شدن سیاستمداران و روزنامه‌نگاران و انتلکتول‌های دوم خردادی به عمال دشمنان وطن، رهبران اصلاح‌طلب، به مسیر نادرست خود، صرف نظر از نتایج آن ادامه داده‌اند و کار بدین جا رسیده است که حتی یک چهره درست و درمان در میان آن‌ها برای رقابت انتخاباتی در درون چهارچوب‌های قانون اساسی باقی نمانده است. حال، گلایه چنین وضعی را باید به رهبران یک جریان سیاسی نامتعهد و دروغ‌گو نواخت، یا شورای نگهبان قانون اساسی که ناگزیر باید بر مبنای قانون اساسی، گزینه‌های جمهوری را احراز صلاحیت نماید؟
مآخذ:فارس
هو العلیم

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 06 خرداد 1400 ساعت 09:29

ابعاد فلسفی جامعه ریسک‌بار

فرستادن به ایمیل چاپ

برداشت آزاد از مارتا نوسباوم؛ادامه مطلب... فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    پس از آن که اولریش بک، آنتونی گیدنز، و اسکات لش، از جامعه ریسک‌بار به این معنا سخن گفتند که آن چه در جامعه امروز مبنای اصلی قدرت و نابرابری را می‌سازد، مدیریت توزیع نامتوازن ریسک، یا همان خطر محاسبه شده است، و مآلاً طبقه حاکم جامعه را مدیران ریسک یا همان نیروهای امنیتی یا حسابداران ریسک بورس یا… در نظر گرفتند، حالا مارتا نوسبام، فیلسوف ارسطویی مشهور، در کتابی، ابعاد فلسفی این ایده را کاوش کرده است.
▬    در نوامبر ۲۰۱۶، فیلسوف آمریکایی مارتا نوسبام در توکیو به سر می‌بُرد و خود را برای ارائۀ یک سخنرانی آماده می‌کرد که از نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده باخبر شد. او، که مدت‌ها دربارۀ فلسفۀ احساسات تحقیق کرده بود، درحالی‌که نگرانِ تبعاتِ پیروزی ترامپ بود، فهمید که خودش نیز «بخشی از مشکل» است.
▬    نوسبام عکس‌العمل خود را به این پیروزی مورد بررسی قرار داد و همین به آخرین کارِ او منجر شد: سلطنت ترس، کاری که بخشی از آن به‌نوعی مانیفست است و بخشی از آن گفت‌وگویی سقراطی است دربارۀ نقش بزرگی که ترس در دورۀ سیاسی ما بازی می‌کند و اینکه چرا این ترس خطری جدی در مسیر دموکراسی است. او مجموعه‌ای از احساسات را در کارش بررسی کرده است و، همان‌طور که به من گفت، این کتاب از این ایده دفاع می‌کند که «عصبانیت، انزجار و حسادت… تحت‌ تأثیر ترس قرار می‌گیرند و مخرب‌تر می‌شوند». نوسبام معتقد است ترسْ احساسی اولیه است، سائقه‌ای ناگهانی که هم نوزادان آن را حس می‌کنند و هم احساسی است که وقتی بزرگ‌تر می‌شویم در زمینۀ اجتماعی شکل می‌گیرد. ترس امری اجتماعی، خودپسندانه و اغلب نادرست است. نوسبام می‌گوید، هنگامی‌که از دیگران می‌ترسیم، اغلب اطلاعات و حقایق را در نظر نمی‌گیریم و معمولاً خطراتی را در نظر می‌گیریم که اصلاً وجود ندارند.
▬    فیلسوف ۷۵ساله نویسندۀ ۲۴ کتاب است و تعداد زیادی جایزه در کارنامۀ خود دارد، ازجمله ۵۷ مدرک افتخاری، جایزۀ اخلاق ایناموری۱ و جایزۀ کیوتو. من با نوسبام، که اکنون استاد حقوق و اخلاق در دانشگاه شیکاگوست، دربارۀ این گفت‌وگو کرده‌ام که چرا ترس را احساسی اولیه می‌داند، چگونه ترسْ آمریکایی‌ها را دوقطبی کرده است و چرا باور دارد «ترامپ قدرتش را از ترس می‌گیرد». این گفت‌وگوی ماست که تنها از نظر طول و وضوح ویرایش شده است.
▬    هوپ ریز: بخش بزرگی از کار شما بر «فلسفۀ احساسات» متمرکز است. آیا معتقدید احساسات مبنایی عقلانی دارند؟ آیا ترسْ عقلانی است؟
▬    مارتا نوسبام: به نظر من واژگانِ «عقلانی» و «غیرعقلانی» کمی رهزن‌اند، زیرا گاهی منظور ما از «عقلانی» چیزی است که «مبتنی بر اطلاعات خوب، درست و محکم» باشد. گاهی نیز منظورمان صرفاً این است که دارای اندیشه‌اند. من گمان می‌کنم احساسات متضمن اندیشه‌هایی دربارۀ مهم‌ترین اهداف و پروژه‌های ما هستند. آن‌ها متضمن چیزی هستند که روان‌شناسان غالباً آن را «برآورد»۲می‌نامند، یعنی اینکه چیزهایی وجود دارند که عمیقاً اهمیت دارند. و ما اخبار آن چیزهایی را ‌دنبال می‌کنیم که عمیقاً برایمان مهم‌ است که بدانیم چگونه عمل می‌کنند.
▬    اما واضح است که این اندیشه‌ها می‌توانند بر اطلاعات بد یا خوب مبتنی باشند. ازآنجاکه از دید من احساسات در مراحل بسیار اولیۀ طفولیت شکل می‌گیرند، بسیار امکان دارد که اشتباه کنیم. حال در نمونۀ ترس زمینۀ بسیاری وجود دارد که در دام خطا بیفتیم. انسان‌ها اساساً در سال اول زندگی از نظر فیزیکی بسیار ناتوان‌اند. بنابراین، ما، در شرایطی که به ‌لحاظ شناختی بسیار پیشرفته و آگاهیم، به ‌لحاظ فیزیکی ناتوانیم و نمی‌توانیم چیزهایی را که می‌خواهیم به دست بیاوریم. این وضعیتْ وضعیتی است که بسیار شبیه کابوس است، چیزی که شما اغلب در کابوس‌های شبانه به آن بازمی‌گردید. نمی‌توانید حرکت کنید، نمی‌توانید کاری انجام دهید و حتی نمی‌توانید فریاد بزنید، اما به‌نوعی بسیار محتاج هستید. این ترسِ اولیه زیربنای هر چیزی است که در آینده رخ می‌دهد، و هنگامی‌که تشخیص می‌دهیم روزی قرار است بمیریم، این وضعیت بسیار بدتر می‌شود. من گمان می‌کنم ترس از مرگ در پس‌زمینۀ زندگی ما وجود دارد و تقریباً در همۀ مراحل زندگی همراه ماست. بنابراین، این مرحلۀ اولیۀ ترس آن را بسیار مستعد این می‌کند که به کارهایی نامسئولانه و هیستریک تبدیل شود.
▬    ریز: ترس چگونه شکل می‌گیرد؟ ترس برای بزرگ‌سالان چگونه چیزی است؟
▬    نوسبام: ایدۀ عام ترس این است که چیزی بد و آسیب‌زننده آن بیرون وجود دارد و برای من و زندگیِ من بد است و من تواناییِ کاملی برای راندنِ آن از خودم ندارم. گمان می‌کنم که این احساس از طفولیت آغاز می‌شود. اما همین‌که رشد می‌کنیم، اگر همه چیز در خانواده خوب پیش برود، حمایت بسیاری از سوی حامیان و اطرافیانِ خود دریافت می‌کنیم و دیگر مثل قبل احساسِ ناتوانی نمی‌کنیم. ما حس می‌کنیم که انتظاراتمان برآورده می‌شود و قرار است غذا دریافت کنیم. البته گاهی این اتفاق نمی‌افتد و در آن صورت کودک، اگر در محیطی آسیب‌زا باشد، به‌طور خاص، بی‌ثبات و آسیب‌دیده می‌شود. اما، به‌طور عام، ما در آن صورت فکر می‌کنیم که می‌توانیم تقاضاهایمان را کمی محدود کنیم. می‌توانیم چیزی به دیگران بدهیم یا می‌توانیم وارد رابطه‌ای متقابل شویم. و همین‌طور که زمان می‌گذرد توانایی‌مان برای همکاری، دغدغه‌مان برای دیگران و نظایر آن را گسترش می‌دهیم.
▬    اما این ترس همچنان در پس‌زمینه وجود دارد و چیزهای بسیاری می‌توانند آن را به عرصه آورند، مثلاً بیماری خود یا یکی از اعضای خانواده، یا هر چیزی که آن حس بی‌پناهی اولیه را تحریک می‌کند. چیزی که من امروز می‌بینم در آمریکا دارد اتفاق می‌افتد عدم اطمینان است به اتوماسیون، اقتصاد جهانی، روابط بین نژادها و بسیاری از چیزها که نامطمئن‌اند و پیوسته در تغییر. این چیزها ترسی را به وجود آورده‌اند که منحرف شده است. اگر این ترس صرفاً دربارۀ چیزهای واقعی‌ای بود که ما را تهدید می‌کند، پاسخ طبیعی این بود که مشکل را حل کنیم. اما، درعوض، چیزی که اغلب هنگام ترس اتفاق می‌افتد این است که برمی‌گردیم و دنبال مقصر می‌گردیم، چون حل مشکلات اقتصادی دشوار است. آن‌ها بسیار پیچیده‌اند. اگر در این حالت کسی به شما بگوید که «خب، مسئله واقعاً این اقتصاد پیچیده نیست، بلکه مشکل آن جادوگری است که در جنگل است. کافی است آن جادوگر را بکشی، همه ‌چیز درست می‌شود». خب، این کاری است که داستان‌های پریان می‌کنند، یعنی راه‌حل‌هایی ساده‌انگارانه به ما می‌آموزند.
▬    ریز: اما اگر کسی نتواند فرزندش را پیدا کند، یا نگران اخراج از کشور باشد چه؟ آیا آن ترس هم ایراد دارد؟ چگونه بین انواع مختلف ترس تمایز قائل می‌شوید؟
▬    نوسبام: البته، باید توضیح بدهید افراد چه حقوقی دارند، آن‌ها حق دارند چه چیزی را بخواهند. و مطمئناً اگر شما حق دارید انتظار داشته باشید که فرزندانتان همراهتان باشند و به شما احترام گذاشته شود و نظایر آن، آ‌نگاه بجا خواهد بود که بترسید ناگهان چیزها به آن مسیر نروند. اما از نظر من مسئله این نیست. مسئله زمانی است که به اکثریت گفته می‌شود «خب، مهاجرت مسئلۀ پیچیده و بسیار دشواری نیست و نیازمند تصمیماتِ سیاست‌گذارانۀ پیچیده نخواهد بود، تصمیم‌هایی مثل همکاری با کشورهای آمریکای مرکزی برای حل مشکلاتی که باعث می‌شود مردم به‌سمت آمریکا بیایند. بلکه مسئله
▬    پناه‌جویی یا هجوم است».
▬    در این صورت مردم به این سمت می‌روند که فکر کنند برخی سیاست‌های شدید و تنبیهی، مانند بناکردن یک دیوار یا جداکردن فرزندان از والدین، این مسئلۀ بسیار پیچیده را حل می‌کنند. من گمان می‌کنم مردم احساس می‌کنند که اگر این اعمال شدید در مرز انجام شود، همه‌ چیز دوباره خوب و خوش خواهد شد.
▬    ریز: آیا شما تمایزی می‌بینید بین سائقۀ ترس و ترسی که به ما آموخته می‌شود یا مسئولانِ ما در ما ایجاد می‌کنند؟
▬    نوسبام: من فکر می‌کنم که طبیعتِ ترس بسیار متلون است و به‌راحتی با لفاظی تحریک می‌شود. یونانیان باستان دربارۀ این موضوع صحبت کرده‌اند و با این مسئله مواجه بوده‌اند. آن‌ها عوام‌فریبانی داشتند که ترس را رواج می‌دادند. بنابراین، می‌بینیم کاری که یک سیاست‌مدار خوب باید انجام دهد این است که مردم را آرام کند و آن‌ها را به این سمت هدایت کند که دربارۀ مشکل به‌خوبی بیندیشند. اکثر مشکلات بسیار پیچیده‌اند. آن‌ها را نمی‌توان با دنبال ‌مقصر گشتن حل کرد. درواقع، من در کتابم جرج بوش را در برابر رئیس‌جمهور فعلی قرار داده‌ام. بعد از ۱۱ سپتامبر، مردم از کنترل خارج شده بودند و واقعاً می‌خواستند مسلمانان را مقصر بدانند. بوش آن‌ها را آرام کرد. او گفت «ببینید، مسئله تبهکاران هستند. ما می‌خواهیم تبهکاران را دستگیر کنیم و از جنایت جلوگیری کنیم. اما نمی‌خواهیم یک مذهب و همۀ مردمِ آن را شیطانی جلوه دهیم». او فکر می‌کرد که این مسئله آن‌قدر مهم است که حتی آرشیوی جداگانه دربارۀ اظهاراتش دربارۀ مسلمانان و اسلام ایجاد کرد. این چیزی بود که یک آدم مسئولیت‌پذیر انجام می‌دهد.
▬    اما رئیس‌جمهور فعلیِ ما قدرتش را از ترس می‌گیرد. او می‌خواهد مردم فکر کنند که او محافظ اعظم است. کودکی که ترسیده به والدینش پناه می‌برد، و او آن والد بزرگی است که می‌تواند کنترل را به دست گیرد و ما را ایمن سازد. اما او ابتدا باید آن ترسی را تحریک کند که باعث می‌شود ما به‌سمت آن والد بزرگ برویم تا آرام شویم.
▬    ریز: بعد از انتخابات، یکی از روایت‌های رایج این بود که ترامپ را طبقۀ کارگر انتخاب کرده‌اند که نگران وضعیت اقتصادی خود بودند، از اتوماسیون ترس داشتند و نظایر آن. اما ما بعد از آن فهمیدیم که داده‌ها این امر را تأیید نمی‌کنند؛ بسیاری از کسانی که به ترامپ رأی دادند درآمدهای بالایی داشتند. ترس این افراد چیست؟
▬    نوسبام: خب، من گمان می‌کنم نگرانی‌ای دربارۀ وضعیتِ بسیاری از چیزها وجود دارد. مطمئناً برخی افراد به حفظ این وضعیت اقتصادیِ «رؤیای آمریکایی» علاقه‌مندند، رؤیایی که می‌گوید فرزندانِ شما زندگیِ بهتری از شما خواهند داشت. اما می‌دانید که در انتخابات زن‌ستیزی وجود داشت. به گمان من، این مسئلۀ بزرگی است. مردانی وجود دارند که، چه وضع اقتصادی خوبی داشته باشند چه نه، فقط می‌خواهند وضعیتِ خود را در برابر زنانِ ازدماغ‌فیل‌افتاده حفظ کنند که دارند همه ‌جا را، خصوصاً در دانشگاه، تسخیر می‌کنند. این مسئلۀ دیگری است. و مسلماً مسئلۀ نژاد هم وجود دارد. زیرا در اینجا هم واقعاً مردم به‌صورت «ما در برابر آن‌ها» فکر می‌کنند: «این‌ها شغل‌های ماست». و اقلیت‌ها یا ذی‌نفعانِ تبعیضِ مثبت «شغل‌هایی را اشغال می‌کنند که ما باید داشته باشیم». و بنابراین همۀ این وضعیت‌ها نقشی بازی می‌کنند. فکر نمی‌کنم درست باشد که بگوییم همه ‌چیز اقتصادی است.
▬    ریز: شما همین‌طور به افراد چپ‌گرا هم نگاهی انتقادی دارید، ازجمله برخی از دانشجویانتان که به نظر می‌رسد تقصیر اصلی را متوجه محافظه‌کاران می‌کنند. شما نوشته‌اید که نمی‌توانید «نیمی از نخبگان آمریکایی را شیطان‌صفت جلوه دهید». ممکن است اینجا کمی دربارۀ این مسئله توضیح دهید؟
▬    نوسبام: من گمان می‌کنم ما به‌شیوه‌ای دوقطبی شده‌ایم که بسیار برای دموکراسی خطرناک است، زیرا مردم نمی‌توانند با افرادی از طرفِ دیگر کار کنند. دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم هر کس به ترامپ رأی داده کسی است که به پایان دموکراسی باور دارد. بسیاری از مردم واقعاً این‌طور فکر می‌کنند. این مسئله در بحث‌ها دربارۀ اینکه چه کسی باید اجازه داشته باشد تا در دانشگاه صحبت کند نمود می‌یابد. من واقعاً فکر می‌کنم که ما باید از آزادی بیان حمایت کنیم، حتی اگر فکر می‌کنیم که آن فرد واقعاً احمق است، مگر اینکه آن‌ها باعث خشونتِ فیزیکیِ قریب‌الوقوعی شوند. اما به‌هرحال بسیاری از دانشجویان من گمان می‌کنند هر کسی که ربطی به ستاد انتخاباتی ترامپ داشته باشد نباید در دانشگاه صحبت کند. این بدان معناست که آن‌ها فکر می‌کنند بسیاری از هم‌کلاسی‌های آنان نباید در کلاس صحبت کنند. ما در زمانۀ بسیار بد و دوقطبی‌شده‌ای زندگی می‌کنیم.
▬    ما واقعاً باید بتوانیم با هم صحبت کنیم و به هم گوش دهیم. و من کارهای جان هیکِنلوپر از کلرادو و جان کسیک از اوهایو را ستایش می‌کنم که تلاش می‌کنند از مرزهای حزبی گذر کنند تا به مسئلۀ بیمۀ درمانی بپردازند. ما باید ابتکاراتِ فراحزبی بیشتری داشته باشیم، اما باید از خودمان شروع کنیم، زیرا من همکاران و دانشجویان بسیاری دارم که گمان می‌کنند وضعیتِ ما آخرالزمانی است؛ ما در آخرین روزها به سر می‌بریم. باید این را تمام کنیم. و واقعاً سیاست مهاجرتی اوباما هم، وقتی به عمق آن نظر می‌کنیم، چندان متفاوت با سیاست ترامپ نبود. بنابراین، ما باید به چیزها همان‌طور که هستند نگاه کنیم، حقایقِ درست را به دست آوریم و آنگاه واقعاً دیدگاهی دربارۀ این داشته باشیم که راه‌حل درست برای مسئلۀ مهاجرت چیست. من فکر نمی‌کنم کسی واقعاً به‌دنبال سیاست مرزهای باز یا نظایر آن باشد، بنابراین چه می‌خواهیم بکنیم؟ بیایید واقعاً دربارۀ آن صحبت کنیم و فقط نگوییم «خب، تو به ترامپ رأی داده‌ای و من نمی‌خواهم با تو صحبت کنم».
▬    ریز: شما دانشگاهی هستید و بسیاری از دانشگاهیان در طبقۀ «نخبه» قرار می‌گیرند، جدا از باقیِ کشور. استدلال شما برای اینکه دانشگاه و خصوصاً فلسفه الان ضروری است چیست؟
▬    نوسبام: ما به این معنا جدا هستیم که با آزادیِ دانشگاهی و البته شغل ثابت دانشگاهی محافظت شده‌ایم و بنابراین می‌توانیم نظراتمان را بیان کنیم. دانشگاهی‌بودن همین‌طور به این معناست که می‌دانیم می‌توانیم، تا زمانی‌ که کار خود را خوب انجام می‌‌دهیم، به کارمان ادامه دهیم. اما ما نخبگان اقتصادی نیستیم. دانشجویان حقوق، با چند سال کار برای یک شرکت حقوقی بزرگ، درآمد بیشتری از اکثر اعضای هیئت علمی خواهند داشت. اما دانشجویانِ تحصیلاتِ تکمیلی من که می‌خواهند تدریس کنند باید به‌سختی، حتی برای یافتن کار، تلاش کنند.
▬    و ما دانشجویانی از سراسر کشور می‌بینیم و آن‌ها را به‌خوبی می‌شناسیم. ما دانشجویانی از همۀ ادیان و مذاهب و نژادها می‌بینیم و می‌شناسیم. بنابراین به‌نوعی ما جامعۀ بسیار متنوعی را می‌شناسیم. البته، در دانشگاهِ برجسته‌ای مانند دانشگاهِ من، ما با تنوعی از افرادِ بسیار بااستعداد سر و کار داریم، نه آدم‌های معمولی. باید این را بپذیریم. اما من به بسیاری از دانشگاه‌های دیگر می‌روم و سخنرانی می‌کنم دقیقاً به همین دلیل، زیرا من می‌خواهم افراد بیشتری را بشناسم.
▬    من گمان می‌کنم که ما، به‌عنوان شهروند، باید کشوری را که در آن زندگی می‌کنیم بشناسیم و در سازمان‌های مدنی شرکت کنیم. من عضو معبد خودم هستم و در زمینۀ آن با افراد بسیاری آشنا می‌شوم. به نظر من، باید افراد جوان یک برنامۀ اجباریِ خدمات عمومی داشته باشند که دقیقاً همین جدایی را
▬    در کشور از بین ببرد و آن‌ها را در تماس با افرادی از طبقات و نژادهای دیگر قرار دهد.
▬    ریز: نقش ترس در دموکراسی چیست؟ چرا شما کتابتان را سلطنت ترس نامیده‌اید؟
▬    نوسبام: سلطنت مانند وضعیت اولیۀ یک طفل است: والدِ همه‌کار‌توان و طفلِ ترسان. طفل می‌خواهد که از او مراقبت شود و سلطان هم می‌خواهد که طفلْ سربه‌راه و مطیع باشد. این چیزی است که سلطنت به‌دنبال آن است. آن‌ها به‌دنبال توده‌ای هستند که ترسان باشد و معمولاً تلاش می‌کنند تا ترس را در مردم به وجود آورند.
▬    اما دموکراسی متفاوت است. دموکراسی نیازمند همکاری است، مستلزم رابطۀ متقابل است و همین‌طور نیازمند اعتماد به چیزهایی است که معمولاً مطمئن نیستند. باید تمایل داشته باشید که به فکر دیگر شهروندان باشید، بدون توجه به اینکه چگونه دربارۀ آن‌ها فکر می‌کنید، و همین‌طور باید پروژه‌های مشترک با هم داشته باشید. مارتین لوتر کینگ دربارۀ نیاز به امید به ایمان صحبت کرده است. ایمان به این معناست که شما مطمئن نیستید که آیا این افراد می‌توانند واقعاً با شما کار کنند یا نه، اما باید به‌نوعی اعتماد داشته باشید که این‌گونه می‌شود. کینگ همین‌طور گفته است که به همین دلیل شما نیاز به نوعی عشق دارید. اما او بلافاصله اضافه می‌کند که شما نیاز ندارید تا مردم را دوست داشته باشید. اما این بدان معناست که شما باید نیت خیری نسبت به آن‌ها داشته باشید. و باید بخواهید که با آن‌ها کار کنید.
▬    بنابراین دموکراسی نیازمند همۀ این‌ چیزهاست، و هنگامی‌که مردم ترسیده‌اند، بسیار خودخواه می‌شوند و خود را پس می‌کشند. آن‌ها به درونِ خود می‌خزند و تنها به خودشان فکر می‌کنند و این باعث می‌شود به دامنِ کسی بیفتند که می‌خواهد آن‌ها را کنترل کند.
▬    ریز: شما به زن‌ستیزیِ پشتِ نتایج هم اشاره کردید. چطور به کسانی پاسخ می‌دهید که می‌گویند مسئله زن‌بودن هیلاری نبود، بلکه این بود که آن‌ها او را به‌مثابۀ یک کاندیدا دوست نداشتند؟
▬    نوسبام: خب، من فکر می‌کنم آن حرف‌ها ممکن است درست باشند. انتخاباتِ بسیار نزدیکی بود و البته هیلاری هم برندۀ رأی عمومی بود. چیزهای بسیاری می‌توانند نتایج را تبیین کنند. من هم مشکلاتی با شیوه‌ای که او کمپینش را رهبری کرد دارم. من گمان می‌کنم که برخی از آن انتقادات درست‌اند. اما او به‌شیوه‌ای بسیار عجیب به‌خاطر «پیتزاگیت»۳، ظاهر شخصی‌اش و همین‌طور دربارۀ همۀ آن داستان‌ها که آیا پارکینسون دارد یا نه مورد حمله قرار گرفت. بنابراین او به‌شیوه‌ای مورد حمله قرار گرفت که مردان سفیدپوست آن‌طور مورد حمله قرار نخواهند گرفت. به نظر من، هر زن دیگری هم که در انتخابات شرکت کند همین‌طور مورد حمله قرار خواهد گرفت. بنابراین فکر نمی‌کنم که مسئله هیلاری بود. بسیاری از چیزهایی که در طول تبلیغاتِ انتخاباتی گفته شد همین زن‌ستیزیِ پنهان را دارند که بخشی از آن مربوط است به اینکه زنان از جایگاهِ سنتیِ خود خارج می‌شوند. بخشی از آن هم مربوط است به آن نوع انزجاری که از بدن زنان و ساختار بدن زنانه وجود دارد. بنابراین احساسی بسیار پیچیده است.
▬    ریز: شما معتقدید بسیاری از ترس‌هایی که ما با آن‌ها مواجه می‌شویم غیردقیق‌اند. می‌توانید کمی دربارۀ این صحبت کنید؟
▬    نوسبام: ترسْ احساسی اولیه است و جلوتر از جایی که ما واقعاً با اطلاعاتمان در آن قرار داریم حرکت می‌کند. لذا ما تحت تأثیر آن به نتایج می‌پریم، اینجا کاری که باید انجام دهیم این است که بایستیم و فکر کنیم، «خب، این مسئله واقعاً چقدر بزرگ است؟» اگر کسی بگوید که توفان بسیار سهمگینی دارد به‌سمت ساحل می‌آید، شما به تصاویری کابو‌سوار فکر می‌کنید. گاهی اوقات سیاست‌مدار حق دارد که تلاش کند شما این‌گونه فکر کنید، زیرا آن‌ها واقعاً می‌خواهند که شهر را تخلیه کنید و آنجا که هستید نمانید. اما، در شرایطی که هیچ حالت اضطراریِ قابل تشخیصی وجود ندارد، گفتنِ تعابیری مانند «هجوم» و «عضوگیری»، که درواقع واژگان وضعیت اضطراری‌اند‌، راهی است تا شما را به امور آشکار بی‌اعتنا کند. این اتفاق خیلی بدی است.
▬    ریز: اگر ترسْ احساسی اولیه است و همۀ ما در معرض آن قرار داریم، چگونه می‌توانیم آن را بشناسیم و با آن مقابله کنیم تا فراتر رویم؟
▬    نوسبام: درنگ‌کردن در آزمودنِ خودْ کار بسیار خوبی است. من در مسیر دموکراسی کاملاً با گفتۀ سقراط که «زندگیِ ناآزموده زندگیِ مرده است» موافقم. دلیلِ نوشتنِ این کتاب همین است.
▬    اما، علاوه‌بر این، فکر می‌کنم مشارکت در اجتماعات کاری یا غیرانتفاعی نیز مهم است. منظورم اجتماعات مذهبی یا سازمان‌های مدنی است. گمان می‌کنم وقتی تنها هستیم، بسیار آسیب‌پذیرتریم. اما اگر عضوی از گروهی شویم که ‌امیدواریم‌ کار خوبی انجام می‌دهد و اوضاع را بهتر می‌کند، راهی است که تسلیمِ این کابوس‌ها نشویم.
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در شنبه, 18 اردیبهشت 1400 ساعت 22:26

ژورنالیسم راه‌حل‌محور

فرستادن به ایمیل چاپ

اقتباس آزاد از ترجمان؛ ادامه مطلب...فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    خبر هیچ‌گاه به اندازۀ امروز مورد تنفر عمومی مردم نبوده است. محققی که در مؤسسۀ تحقیقاتی رویترز کار می‌کند تلاش دارد تا این تناقض را معنادار کند.
▬    مردم بریتانیا دائماً می‌خواهند اخبار بیشتر و بیشتری دربارۀ برگزیت بخوانند، دست‌کم تحلیل داده‌های مربوط به چند پلتفرم خبری چنین تقاضایی را نشان می‌دهد. اما بر اساس جدیدترین گزارش مؤسسۀ رویترز دربارۀ اخبار دیجیتال، ۷۱ درصد از مردم بریتانیا سعی می‌کنند هیچ خبری دربارۀ جدایی قریب‌الوقوع این کشور از اتحادیۀ اروپا از رسانه‌ها دریافت نکند. این ناهمخوانی، که می‌توان آن را در بسیاری از حوزه‌های دیگر هم دید، سؤالاتی جدی پیش رویِ رویکرد سازمان‌های خبری به گزارش اخبار می‌گذارد، رویکردی که روزبه‌روز داده‌مبناتر می‌شود.
▬    ظهور قابلیتِ تحلیلِ داده‌های کلان این اطمینان را به ژورنالیسم‌ها و سردبیران داده که خواسته‌های مردم را می‌دانند. البته این اطمینان دلیل موجهی هم دارد: وقتی مخاطبان بخش عظیمی از اخبار را از طریق اینترنت دنبال می‌کنند، پلتفرم‌های رسانه‌ای دقیقاً می‌دانند خوانندگان کدام مطلب‌ها را باز می‌کنند، چقدر می‌خوانند و از چه زمانی به بعد حوصله‌شان سر می‌رود، چه‌ چیزهایی را با دوستانشان به اشتراک می‌گذارند، و چه‌نوع مطالبی آن‌ها را وسوسه می‌کند تا برای اشتراک ثبت‌نام کنند.
▬    داده‌ها نشان می‌دهد که مثلاً مخاطبان به ژورنالیسم تحقیقیِ خارق‌العاده، توصیه‌های مربوط به رژیم غذایی و مدیریت مالی شخصی، و جستارهای مربوط به روابط انسانی و خانواده علاقه دارند. آن‌ها داستان‌هایی را ترجیح می‌دهند که فضایی شخصی دارند، مثلاً جزئیات سرنوشت انسانی بلادیده را تعریف می‌کنند، نه گزارش‌هایی که راجع به کشمکش‌های همیشگی در خاورمیانه است یا اخباری که رویدادهای جاری در تالار شهر را گزارش می‌کند. خوانندگان مجذوب داستان‌های جنجالی با تیترهایی می‌شوند که «تلۀ کلیک» هستند، مثلاً دربارۀ رسوایی‌ها و کارهای عجیب و غریبِ رئیس‌جمهور آمریکا، دونالد ترامپ.
▬    اما اگر تحریریه‌ها واقعاً خواسته‌های مخاطبان را در اختیارشان می‌گذاشتند، بعید بود حدود یک‌سوم (۳۲%) از پاسخ‌دهندگان گزارش اخبار دیجیتال، بزرگ‌ترین پیمایش ادامه‌دار درمورد مصرف آنلاین اخبار در دنیا، بگویند که به‌طور کامل از اخبار دوری می‌کنند. اما چنین چیزی رخ داد و این رقم نسبت به دو سال پیش سه ‌درصد افزایش یافته است.
▬    رایج‌ترین دلیلی که برای اجتناب از رسانه‌های خبری می‌آورند -همان دلیلی که ۵۸ درصد از آن یک‌سوم بیان کردند- این است که دنبال‌کردن اخبار تأثیری منفی بر حال و هوایشان دارد. بسیاری از پاسخ‌دهندگان هم گفتند دلیل اجتناب آن‌ها از اخبار احساس ناتوانی است.
▬    گذشته از این، فقط ۱۶ درصد از شرکت‌کنندگان با لحنی که در پوشش‌های خبری استفاده می‌شود موافق‌اند، درحالی‌که ۳۹ درصد مخالف آن هستند. به‌خصوص جوانان از سوگیری منفی‌نگر۱که مدت‌هاست راه تضمینیِ جذب مخاطبان به ‌شمار می‌آید خسته شده‌اند. از نظر خیلی‌ها، این سوگیری باعث القای حس ناتوانی می‌شود. گفت‌وگوها حاکی از آن است که این مشکل برای پدر و مادرهای جوان شددیتر است، چون آن‌ها دوست دارند باور کنند که دنیا جای مناسبی برای بچه‌هایشان خواهد بود. نسل‌های جوان همچنین حس می‌کنند مصرف اخبار باید بیشتر حالت سرگرمی داشته باشد، نه نوعی وظیفه و زحمت.
▬    یکی از دلایل ناهمخوانی میان داده‌ها و گزارش مردم از ارتباطشان با رسانه‌های خبری شاید اثر «لذت شرم‌آور»۲ باشد: مردم میل زیادی به چشم‌چرانی دارند، اما ترجیح می‌دهند -بعضاً حتی پیشِ خود- آن را حاشا کنند. این‌طور است که روی مقالات مربوط به جنایت‌های مهیب یا اخبار مربوط به طلاق سلبریتی‌ها کلیک می‌کنند، اما درعین‌حال می‌گویند که خواهان «خبرهای باکیفیت‌تر» هستند.
▬    وقتی تحریریه‌ها بدترین خواسته‌های خوانندگان را تغذیه می‌کنند، پیامدهای بلندمدتی به بار می‌آید. رسانه‌ها نقشی حیاتی در پاسخگوبودن صاحبانِ قدرت و نفوذ، و نیز در پرورش روحیۀ مشارکت اجتماعی دارند. علی‌الخصوص، پایداری حکمرانیِ دمکراتیک در گرو این است که رأی‌دهندگان نسبت به مسائل فوری مطلع و آگاه باشند. پس سازمان‌های خبری مسئولیت دارند تا دربارۀ موضوعات جدی -از فساد سیاسی گرفته تا تغییرات اقلیمی- گزارش دهند، حتی اگر این موضوعات ناخوشایند باشد.
▬    البته این بدین معنا نیست که نارضایتی خوانندگان از سوگیری منفی‌نگر رسانه‌ها را باید نادیده گرفت. بالعکس، اگر قرار است مردم انگیزه یابند تا با چالش‌های شکل‌دهندۀ زندگی‌شان روبه‌رو شوند، نباید احساس ناتوانی را در آن‌ها القا کرد.
▬    اینجاست که مفهوم «ژورنالیسم راه‌حل‌محور»۳ وارد صحنه می‌شود. سازمان‌های خبری اگر بتوانند توازنی ایجاد کنند در اطلاعاتی که باید در روایتِ داستان‌های واقعی مخابره گردد تا آن اطلاعات منجر به تغییرات مثبت شود، آنگاه خواهند توانست رسالت خود را هم در امر اطلاع‌رسانی و هم در تقویتِ روحیۀ پیشرفت و ترقی عملی کنند. این امر بدین معناست که گاهی هم باید بپذیریم که استانداردهای زندگی در بلندمدت در مقیاس جهانی بهبود یافته‌اند.
▬    آشتی با مخاطبان همچنین مستلزم این است که سازمان‌های رسانه‌ای افق‌های خود را گسترش دهند. در بیشتر کشورهای غربی، عمدتاً ژورنالیست‌های سفیدپوست، مرد و اهل طبقۀ متوسط هستند که اخبار انتخابی و نحوۀ پوشش آن‌ها را تعیین می‌کنند. این امر دستِ رسانه‌های خبری را در بازنمایی منصفانه و دقیق جوامع چندفرهنگی می‌بندد.
▬    درواقع، تنها ۲۹ درصد از پاسخ‌دهندگان گزارش اخبار دیجیتال موافق بودند که موضوعات انتخابیِ رسانه‌های خبری برای آن‌ها «موضوعیت» دارد. مطالعه‌ای مشترک از سوی مؤسسۀ رویترز و دانشگاه یوهانس گوتنبرگ در ماینتس آلمان حاکی از آن است که کلید افزایش این درصدْ بالابردن تنوع در تحریریه‌هاست.
▬    درعین‌حال، رسانه‌های خبری باید تلاش بیشتری کنند تا اخبار را در بستر مربوط به خود قرار داده یا بهتر تشریح کنند. گرچه ۶۲ درصد از پاسخ‌دهندگان گزارش اخبار دیجیتال می‌گویند رسانه‌ها آن‌ها را از رویدادهای مختلف باخبر می‌کنند، اما فقط نیمی از آن‌ها معتقدند که پایگاه‌های خبری کمک چندانی به درک اتفاقات می‌کنند. در دورانی که حدود یک‌سوم مردم فکر می‌کنند اخباری که به دستشان می‌رسد بیش از حد نیازشان است، راه‌حل ساده است: اخبار کمتر و باکیفیت‌تر.
▬    این امر مسلتزم گوش‌دادن به خوانندگان است، نه‌فقط مطالعۀ تحلیل داده‌ها. این یعنی تعادل‌بخشی به اخبار خوب و اخبار بد و، در صورت لزوم، ارائۀ اطلاعاتِ بیشتر جهت روشن‌کردن موضوع، و همین‌طور بازنمایی دیدگاه‌های مختلف. آن سازمان‌های رسانه‌ای که این تغییرات را انجام ندهند اعتماد مخاطبان و اهمیتِ خودشان را به‌شکل روزافزونی از دست خواهند داد. قطعاً سازمان‌های رسانه‌ای با چنان راهبردهایی نمی‌توانند مصرف‌کنندگان را مجاب کنند که کارشان ارزش پرداخت پول دارد.
▬    پی‌نوشت‌ها:
▬    • این مطلب را  الکساندرا بورشارت نوشته و در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۹ با عنوان «What’s Wrong with the News?» در وب‌سایت پروجکت سیندیکیت منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «مثبت یا منفی مهم نیست، خبر باید راه‌حل محور باشد» در پروندۀ اختصاصی پانزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
▬    •• الکساندرا بورشارت (Alexandra Borchardt) استاد ارتباطات و روزنامه‌نگار آلمانی است. آخرین کتاب او جالب اما نه درگیرکننده: چطور رسانه‌های اروپایی برگزیت را پوشش دادند؟  نام دارد.
▬    [۱] سوگیری منفی‌نگر (negativity bias) مفهومی است مبنی بر اینکه چیزهای منفی، در مقایسه با چیزهای مثبت، اثر خیلی بیشتری بر انسان می‌گذارند (مترجم).
▬    [۲] لذت شرم‌آور (Guilty pleasure) بدین معناست که آدم از چیزی لذت ببرد که دیگران آن را سطح پایین و بی‌کیفیت به شمار می‌آورند، مثلاً یک فیلم، کتاب یا هرچیز دیگر (مترجم).
▬    [۳] Solutions journalism
مأخذ:ترجمان
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 09 اردیبهشت 1400 ساعت 02:19

ارزیابی اشتباه آقای روحانی از مذاکرات وین

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر حامد حاجی‌حیدری؛ادامه مطلب... فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    در پاسخ به خبرنگار عرب‌تبار که می‌پرسید موضع دولت امریکا در مورد ادعای رئیس‌جمهور روحانی که مذاکرات وین پیشرفت 70 درصدی داشته است، سخنگوی وزارت خارجه ایالات متحده، ند پرایس، پوزخندی تحویل می‌دهد و می‌گوید: «پیشرفت‌هایی حاصل شده، ولی مسیری طولانی در پیش است».
▬    در حالی که اغلب دیپلمات‌ها و کارشناسان سیاسی جهان، به خوبی می‌دانند که مسیر درست در وین چیست، ولی دو سیاستمدار در دو سوی کشاکش وین، یعنی آقای روحانی و آقای بایدن، برداشت نادرستی از مسیر درست دارند، و همین، پیمودن مسیر هموار را دشوار و حتی منتفی خواهد کرد.
▬    در یک سوی، آقای روحانی با اظهار نظرهای عجیب در مورد پیشرفت ۷۰ درصدی مذاکرات، پوزخند سخنگوی وزارت خارجه را نیز برمی‌انگیزد که تا چه اندازه سیاستمدار یک کشور می‌تواند در جریان مذاکرات، بنا به مصارف سیاسی داخلی، به دیپلمات‌های خود آسیب وارد آورد و کشوری را که باید برای بازگشت به برجام منت بگذارد را شیفته حداقل امتیازات رقیب نشان دهد؟! در واقع، رئیس جمهور روحانی، ولع بی‌مهاری برای رسیدن به توافق از خود نشان می‌دهند و این، کار دیپلمات‌ها را دشوار، و ارزیابی طرف مذاکره را پرت می‌کند.
▬    در سوی دیگر، بایدن قرار دارد که با وعده انتخاباتی بازگشت به برجام، در مقابل جمهوری‌خواهان و اکثریتی از دموکرات‌های کنگره قرار دارد که از به رسمیت شناختن اقلی از حقوق مسلم ایران در برجام پرهیز دارند، و همچنین، ولع بی‌مهار آقای روحانی برای وقوع توافق به هر قیمت را می‌بیند، و بدین ترتیب، می‌کوشد تا به نحوی غیر واقعی بخواهد که ایران را به سمت بدترین گزینه که تنها شامل لغو تحریم‌های برجامی، باقی ماندن تحریم‌های دوران ترامپ، و آغاز مذاکره بر سر سایر مسائل، و خصوصاً موضوع موشکی بغلطاند.
▬    واقعیت آن که مسیر درست، آن است که امریکا به برجام بازگردد، تا تهران به شرایط غیر قابل بازگشت توسعه اتمی دست نیابد. برای تهران، همین عقب‌نشینی بس که بابت خروج ترامپ از برجام مطالبه خسارت نمی‌کند، و امریکا باید دندان طمع بیش از این را بکند، و اگر چنین نکند، بهای سنگینی بابت این طمع خود خواهد پرداخت، و تنها چند ماه بعد، باید ایران «مسلح بالقوه» را که به مرحله «گریز اتمی» پا گذاشته به عنوان یک واقعیت بپذیرد. توضیح این که، دو سناریوی بازدارندگی اتمی متداول هستند؛ یک سناریو، مربوط به کشورهایی است که کلاهک‌ها و موشک‌های مسلح برای پرتاب دارند، و سناریوی دوم، یا اصطلاحاً سناریوی ژاپن که به کشورهایی مربوط می‌شود که در صورت درگیری در یک نبرد خطرناک می‌توانند طی حداکثر 72 ساعت، کلاهک هسته‌ای تولید و شلیک کنند. حالا، ایران در آستانه ورود به این مرحله قرار دارد و کارشناسان جهانی خلع سلاح و مباحث اتمی، به خوبی از این واقعیت آگاه‌اند. پس، این امریکاست که باید از ایران بابت بازگشت به برجام خواهش کند و امتیاز بسپارد، نه ایران. این نکته‌ای است که آقای روحانی، با توجه به اعلام آرزوهای صد روزه پایانی دوران صدارتش، به سهولت نمی‌تواند بپذیرد. وی می‌خواهد در دوران او گشایشی به دست آید که با عنوان دستاورد صد روز پایانی به نمایش درآورد، و در قبال تاریخ، از پذیرش عنوان بدترین رئیس دولت تاریخ ایران بگریزد.
▬    فرجام مطلب اینکه، این روزها، عملکردهای آقای روحانی در این زمینه و در زمینه‌های دیگر، منطقی نیست. آقای روحانی در پایان دوران صدارت، وارد درگیری‌های غیر قابل درک با وزیر بهداشت و صدا و سیما و وزارت خارجه و ... شده‌اند. ایشان در جریان مداخله در امور بهداشتی، عملاً سطح خود را به سخنگوی ستاد کرونا تنزل داده‌اند. ایشان هر چند روز یک بار بر صفحه تلویزیون ظاهر می‌شوند و اخبار ریز و جزئی از واکسیناسیون و وضع بیمارستان‌ها و محدودیت‌های کرونایی و یلگی سفرهای نوروزی و زیست‌شناسی کرونای انگلیسی و امثال آن را به اطلاع مردم می‌رسانند، در حالی که مردم از او، پاسخ در موضوعات مهم‌تری را می‌طلبند.
▬    به همین ترتیب، آقای روحانی با دخالت‌های نامناسب در قبال مأموریت‌های وزارت خارجه، و بویژه پرونده اتمی، نه تنها شرایط را برای مذاکره کننده ایرانی دشوار می‌سازند، بلکه حتی پوزخندهای قابل درک حریف را نیز بر می‌انگیزند. کمتر از یک سال پیش بود که در شهریورماه 1399، دکتر محمد جواد ظریف، در اعتراض به مداخلات آقای روحانی و دفتر رئیس جمهور در امر دیپلماسی، قریب یک ماه از شرکت در جلسات دولت امتناع ورزید. البته این اولین بار نبود، و ظریف لااقل یک بار دیگر با دولت و رئیس جمهور قهر کرده بود. از سویی، آقای روحانی در تمام هشت سال گذشته با تبدیل عرصه سیاست خارجی به میدان تحقق آرزوهایش، حساسیت‌های اجتماعی را به جایگاه وزیر امور خارجه به بالاترین سطح خود رساند و از سوی دیگر افول آشکار پایگاه اجتماعی دولت باعث شد همراهی با آن به عنوان گزینه‌ای مطلوب برای چهره‌های سیاسی و اجرایی شناخته نشود. در این میان تقلای رسانه‌های اصلاح‌طلب برای تبدیل ظریف به چهره انتخاباتی باعث شده رفتارهای وی بیش از سایر مهره‌های دولت زیر ذره‌بین قرار گیرد و کشور نیز بابت این موضوع هزینه بپردازد. در شرایطی که دست این دولت برای دفاع از ایده‌های کشورداری‌اش در نسبت با هر دولت دیگری در تاریخ قبل و بعد از انقلاب خالی‌تر است، می‌تواند هزینه سیاسی بالایی به کشور تحمیل کند. آقای روحانی بدجوری به دنبال پر کردن کارنامه خالی در صد روز پایانی است، و در نتیجه این تعجیل، می‌تواند کارنامه بد خود را بدتر و بدتر کند، و حتی به فاجعه‌ای تاریخی بدل نماید. بنا بر این، قابل درک است که نه تنها، تک تک مردم کشور، بلکه حتی دیپلمات‌های حاضر در وین، برای پایان این دولت روزشماری کنند، شاید، طرف مذاکرات از توهم یک دولت ضعیف بی‌کارنامه که به هر قیمت حاضر به تقدیم امتیازات نامعقول است بیرون بیاید، و پیشنهادهای واقعی روی میز بگذارد.
توأم با اقتباس‌های آزاد
مأخذ:نیکرو
هو العلیم

 

آخرین بروز رسانی در جمعه, 03 اردیبهشت 1400 ساعت 09:51

صفحه 7 از 406